بازگشت

نجمه 04


و ايضا در آن کتابست که بسند موثق کالصحيح روايتکرده اند از حضرت صادق که چون انجيل بر حضرت عيسي نازلشد و خواست که حجت بر مردم تمام کند مردي از اصحاب خود را فرستاد بسوي پادشاه روم و باو معجزه داد که کور و پيس و بيماران مومن را که اطباء از معالجه آنها عاجز باشند شفا بدهد چونوارد روم شد جمعيرا معالجه کرد و خبر او در روم منتشر شد تا بپادشاه رسيد او را طلبيد و پرسيد که کور و پيس را معالجه ميتواني کرد گفت بلي پس امر کرد پادشاه که کور مادرزاديرا آوردندکه چشمهايش خشکيده بود و هرگز چيزي نديده بود گفت اينرا بينا کن رسول عيسي دو گلوله از گل ساخت و بجاي ديدهاي او گذاشت و دعا کرد تا او بينا شد پس پادشاه رسول عيسي را در پهلوي خود نشانيد و مقرب خود گردانيدو گفت با من باش و از شهر من بيرون مرو و او را اعزاز و اکرام بسيار مينمود پس عيسي رسول ديگر فرستاد و باو تعليم نمود چيزيکه مرده را زنده تواند کرد چونداخل بلاد روم شد بمردم گفت من از طبيب پادشاه داناترم چون اينسخن بپادشاه رسيد در غضب شد و امربقتل او نمود رسول اول گفت اي پادشاه مبادرت منما بقتل او و او را بطلب اگر خطاي قول او ظاهر شود او را بکش تا تو را بر او حجتي بوده باشد چون او را بنزد پادشاه بردند گفت من مرده را زنده ميتوانم کرد و پسر پادشاه درآن ايام مرده بود پس پادشاه با امراءو ساير اهل مملکت خود سوار شد و آنمرد را برداشت و رفت بنزد قبر پسر خود و باو گفت پسر مرا زنده کن پس رسول ثاني مسيح دعا کرد و رسول اول امين گفت تا قبر شکافته شد و پسر پادشاه از قبر بيرون آمد و روانشد بسوي پدر خود و در دامن او نشست پادشاه از او پرسيد که ايفرزند کي تورا زنده کرد گفت اينمرد و اشاره کرد برسول اول و دوم پس هر دو برخواستند و گفتند ما هر دو رسولانيم از جانب حضرت مسيح بسوي تو و چون تو گوش نميدادي به سخن رسولان او و ايشانرا ميکشتي ما باين لباس درآمديم و رسالت او را بتو رسانيديم پس او اسلام آوردبعيسي و بشريعت او داخلشد و امر عيسي عظيم شد بحديکه جمعي از دشمنان خدا او را خدا و پسر خدا گفتند و يهودان تکذيب او کردند و اراده کشتن او نمودند.