بازگشت

نجمه 01


در حيوه القلوب است که بسند حسن از امام محمد بقار منقولست که در زمان سابق فرزندان پادشاهان راغب بعبادت ميبودند و جواني چند از اولادپادشاهان ترک دنيا کرده مشغول عبادت گرديده بودند و در زمين ميگرديدند و سياحت مينمودند که از احوال جهان و اهل آن و از مخلوقات خداوند عالميان عبرت بگيرند پس بقري گذشتند بر سر راه که مندرس شده بود و باد خاک بسيار بر روي آن جمع کرده بود که بغير از علامتي از آن قبر چيزي ظاهر نبود پس با يکديگر گفتند که بياييد دعا کنيم شايد حقتعالي صاحب اين قبر را براي ما زنده گرداند که از او بپرسيم که مزه مرگ را چگونه يافته است پس گفتند که تو خداوند مائي اي پروردگار ما و ما را بغير از تو خداوندي نيست و تو پديد آورنده اشيائي و دائمي که فنابر تو روانيست و از هيچ چيز غافل نميشوي و زنده که هرگز تو را مرگ نميباشد و تو را در هر روزگاري و تقديري و تدبيري است و همه چيز را ميداني بدون آنکه کسي بتوتعليم نمايد پس زنده گردان از براي ما اين مرده را بقدرت خود پس از آن قبر مردي بيرون آمد که موي سر و ريش او سفيد بود و خاک از سر خود ميافشاند ترسان و هراسان و ديده هايش بسوي آسمان باز مانده بود پس بايشان گفت که براي چه بر سر قبر من ايستاده ايد گفتند تو را خوانده ايم که از توسئوالل کنيم که چگونه يافته مرگ را گفت نود و نه سال شد که در اين قبر ساکنم هنوز الم و شدت مرگ از من برطرف نشده است و تلخي مزه مرگ از حلق من بيرون نرفته است گفتند روزي که مردي موسي سر و ريش تو چنين سفيد بود گفت نه وليکن چون صدا شنيدم که بيرون آي و استخوانهاي پوسيده من بيکديگر متصل شد و زنده شدم از دهشت و ترس آنکه قيامه برپا شده باشد و موهاي سر من سفيد شد و ديده ام چنين بازماند پس نظر نما و تصور کن که هر گاه جايز باشد اينکه زنده فرمايد خدايتعالي مرده را بدعاء اولاد ملوک که از اهل طاعه و عبادت بودند پس چگونه جايز است انکار احياء موتي بدعاء اولاد شرف انبياء که آنها ائمه هداه مهديين اند.