بازگشت

نجمه 08


از جمله آياتيکه دلالت بروقوع رجعت دارد در امم سابقه آيه و اضرب لهم مثلا اصحاب القريه الايه است يعني و بيان کن اي محمد اهل مکه را مثلي مردآنست که مثل لهم مثلا يعني مانند ساز مرايشان را اصحاب القريه بياران ديه انطاکيه و صاحب کشاف آورده که اصل کلام اينست که و اضرب لهم مثلا اصحاب القريه و ثاني بيان اول است يعني بيانکن براي ايشان قصه عجيبه که آن قضيه ياران انطاکيه است و قوله اذجائها المرسلون بدل آنست يعني بيانکن آن را که چون آمد بان ديه رسولان عيسي و آنچنان بود که عيسي دوکس را از حواريان که صادق و صدوق گفتندي يا يوحنا و يونس يا يحيي و تومان يا باروص و ماروص بانطاکيه فرستاد تا خلق را بخدا دعوت کنند ايشان بنزديک شهر رسيده پيري ديدند که گوسفندي چند ميچرانيد بر او سلام کردند پرسيد که کجا ميرويد گفتند که ما رسولان عيسي بپيغمبريم آمده ايم تا شما را باسلام دعوت کنيم و از عبادت اصنام باز داريم گفت شما بر صدق دعوي خود هيچ آيتي و دليلي داريدگفتند آري بيماران بدعاي ما شفا ميابند و اکمه و ابرص يعني کور مادر زاد و پيس را بحالت صحت رسانيم پير گفت که چند سال است که فرزند من بيمار است و جميع اطبا از علاج او عاجزند اگر او بدست شما به شود من مذهب عيسي را اختيار کنم و مسلمان شوم بر سر بالين وي آمدند و دعا کردند في الحال صحت يافت و از جميع امراض خلاص گشت پير ايمان آورد و اوجيب نجار و مومن آل يس است که ششصدسال قبل از زمان حضرت رسالت بدو گرويد در وقتيکه عيسي او را باوصاف کريمه آن حضرت و حقيت نبوت و خاتميت او اخبار کرد و يکي از سياق او است و در روايت صحيح ثابت شده که او در خفيه مومن بود و بنماز و عبادت مشغول بود چون اين رسولان آمدند اظهار ايمان نمود القصه خبر اين دو مرد در انطاکيه فاش شد و بيمار بسيار از برکت دعاي ايشان بشرف صحت مشرف ميشدند ملک شهر که او را افطيخش رومي ميگفتند بت ميپرستيد از حال ايشان خبر ياففت ايشان را طلبيد و گفت شما چه کسيد گفتند ما رسولان عيسي ايم و خلق را از باديه عملاله



[ صفحه 147]



بسر منزل هدايت ميخوانيم گفت آيت شماچيست گفتند که اکمه و ابرص را شفا ميدهيم و جميع بيماران را به ميسازيم گفت که باز گرديد تا من در کار شما انديشه کنم ايشان بازگشتند و هب بن منبه گفت که ايشان مدتي در اينشهر بودند و مردمان نميگذاشتند که پيش پادشاه روند روزي در بازار پادشاه راديدند تکبير کردند و اظهار ذکر خدا نمودند او در غضب شد بفرمود تا ايشان را بزندان محبوس گردانيدند خبر بعيسي رسيد شمعون الصفا را که راس الحواريين بود و خليفه او را بياري ايشان فرستاد و او بشهر آمد و با خواص ملک آشنائي آغاز کرد و بسبب دانش و حکمت مقرب پادشاه شد و چونکه عيسي بفرمان خدا رسولان را فرستاده بود از اينجهه حقسبحانه و تعالي اسناد ارسال ايشان را بخود کرد و فرمود که اذا رسلنا و اين بدل ظرف اول است يعني براي کفار مکه بيان اين کن که چون فرستاديم ما اليهم اثنين بسوي اهل انطاکيه دو کس را فکذبوهما پس تکذيب کردند اهل انديه هر دو را وبزندان محبوس ساختند فعززنا پس ما غالب گردانيديم ايشان را و حفص بتشديد ميخواند يعني قوت داديم آن هردو را بثالث بفرستاديم سيوم يعني شمعون الصفا و ترک ذکر مفعول بجهه آنست که غرض بيان معزبه است و گفته اند که معززبه سلوم بود يا بولس اما اصح آنست که شمعون بود که در عقب ايشان آمد و با پادشاه اختلاط نمود ومقرب درگاه شد آورده اند که او با ملک بتخانه آمدي و خداي را سجده کردي و مردم ملک را ميپنداشتند که او پرستش بت ميکند ملک بر وي اعتماد تمام کرد و بمشاوره وي بهيچ امري اقدام ننمود روزي از پادشاه پرسيد که ايملک شنيده ام که دو مرد را حبس نموده بجهه آنکه دعوي دين ديگر ميکنند و مردم را از اين دين منع ميکنند گفت آري شمعون آروزي تعجب گفت که ايملک بفرماي تا ايشان را حاضر گردانند که گفتار ايشان عجب است ملک امر کرد باحضار ايشان چون ايشان شمعون را نزد ملک ديدند خوشحال شدند و دليروار بنشستند شمعون از ايشان پرسيد که شما چه کسيد گفتند ما رسولان رسول خدائيم شمعون گفت بچه کار آمده ايد گفتند آمده ايم تا ملک و قوم او را از عبادت اصنام بازداشته بعبادت کسيکه آفريدگار زمين و آسمان است ترغيب کنيم گفت براينکه ميگوئيد بينه و حجتي داريد گفتند نبرء الاکمه و الابرص و نشفي المرضي باذن الله ابرص واکمه و جميع مرضي را بفرما نخدا به ميسازيم ملک فرمود تا اکمهي را حاضر سازند کودکي که چشم وي مساوي پيشاني او بود حاضر ساختند ملک فرمودکه خداي خود را بگوئيد تا اين را بينا سازد و ايشان دعا کردند في الحال هر دو چشم او شکافته شد بعد ازآن دو مهره از گل ساختند و در آن موضع نهادند و دعا کردند حدمه کشت و بينا شد ملک متعجب شد شمعون گفت ايملک ما نيز از اين خدايان در خواهيم تا همين کار بکنند ملک آهسته گفت اي شمعون تو نميداني که ايشان نميشنوند و نميبينند و بر هيچ چيز قدرت ندارند شمعون ديگرباره گفت اي جوانان خداي شما ديگر چه تواند کرد گفتند مرده را زنده گرداند شمعون گفت اگر خداي شما اينکار بکند ما همه بوي ميگرويم ايشان گفتند خداي ما بر همه چيز قادر است ملک گفت که پسر دهقان من هفت روز است که وفات کرده و او رادفن نکرده اند بجهه آنکه انتظار پدرش ميکشند تا بيايد و او را دفن کند او را زندده کنيد و گفته اند که پسر ملک بود که هفت روز از موت او برآمده بوداو را حاضر کردند از حال خود گرديده متعفن و متغير شده شمعون در خفيه دعاکرد و اين دو رسول ديگر به تبعيت شمعون از خدا درخواستند في الحال زنده شد و برپاي خواست و گفت اي قوم از خدا بترسيد و باو ايمان آريد که مرا در اينهفت روز بهفت طبقه آتش برده اند و عذاب نموده امروز در آسمان بگشادند جواني نيکو صورت را ديدم که از براي اين هر سه شفاعه ميکرد گفتند اين هر سه کيستند گفت شمعون وصي عيسي و اين هر دو از حواريان او و آنجوان که از براي ايشان دعا ميکرد عيسي بود و اين قصه مذکور را عياشي باسناد خود از ثمالي نقل نموده و او از امام محمد باقر و جعفر صادق عليهما السلام و باين منتهي ساخته که اين ميت پسر مالک انطاکيه بود که بعد از آنکه او را دفن کرده بودند بدعاي هر دو رسول زنده شد برخواست و خاک از سرش ميريخت و ميدويد ملک در عقب او مسارعه نمود چون باو رسيد گفت اي فرزند چيست حال تو گفت من در حالت موت دو مرد را ديدم که در سجده افتادند و حياه مرا از خداي درخواستند ملک گفت اگر آن هردو را به بيني خواهي شناخت گفت آري پس امر کرد تا همه بصحرا آيند و چنين تعيين نمود که يکي از رسولان پيشتر بيايد و بعد از آنکه خلق بسيار آمده باشند يکي ديگر بيايد تا بداند که پسرش علم بمعرفت ايشان دارد يا نه و چون رسول اول آمد پسر گفت يکي اينست و بعد از آنکه ديگر برطريق مذکور رسيد گفت يکي ديگر اينست اينسخن در ملک اثر کرد پس او و قومش ايمان آوردند و آنانکه ايمان نياوردند جبرئيل بر آنها صيحه زده و تمامه آنها را هلاک ساخت چنانکه در تفسير علي بن ابراهيم است انتهي.