بازگشت

نجمه 05


از جمله آياتيکه دلالت بر وقوع رجعت در امم سابقه دارد و لو نسبه بحيوانات قوله تعالي است و اذ قال ابراهيم و يادکن چون گفت ابراهيم رب ارني اي پروردگارمن بنما مرا بقدرت کامله خود کيف تحيي الموتي چگونه زنده گرداني مردگان را سئوال براي مشاهده کيفيت احياء فرمود نه آنکه در اصل احياء اورا شبهه بوده و گويند چون نمردد گفت انا احيي و اميت ابراهيم در جواب او گفت احياي موتي حقتعالي برد روحست دربدن نمرود گفت توان را معاينه ديده ابراهيم چون نتوانست که بگويد نعم بتقرير ديگر انتقال نمود و بعد از آن از حقتعالي سئوال کرد تا دل او مطمئن شود بر جواب آن از عبدالله عباس و سعيد بن جبير و سدي روايت است که سبب اينسئوال آن بود که حقسبحانه چون خواست که ابراهيم را خليل خود گيرد ملک الموت را فرستاد تا او را بشارت دهد بخله ابراهيم در سراي نبود چون باز آمد مردي را در سراي خود ديد و چون خواست که ابراهيم را خليل خود گيرد ملک الموت را فرستاد تا او را بشارت دهد بخله ابراهيم در سراي نبودچون باز آمد مردي را در سراي خود ديدو چون آن حضرت مردي غيور بود آهنگ وي کرد و گفت چرا بخانه من آمده بيدستوري من ملک الموت گفت مرا خداوند سراي فرستاده ابراهيم بدانستکه ملک الموت است گفت ايملک الموت براي چه آمده گفت تا تو را بخله بشارت دهم و تو را آگاه سازم که حقسبحانه تو را دوست خود خواهد گرفت گفت اين کي خواهد بود جواب داد وقتيکه تو دعا کني و حقتعالي بدعاي تو مرده را زنده کند ابراهيم مدتي صبر کرد و آنگاه خواست که بداند وقت آنوعده رسيده است يا نه آنکه گفت رب ارني کيف تحيي الموتي قال گفت خدايتعالي اولم تومن آيا تو ايمان نياورده باينکه من مرده را زنده ميکنم و قادرم بر احياء باعاده ترکيب و حيوه حقسبحانه با آنکه عالم بود که ابراهيم اعرف مردمانست بايمان در احياء اما در مقابل سئوال او اينکلام گفت تا بجواب او سامغان عرض او را معلوم کنند و جواب او اين بود که قال بلي گفت آري ايمان دارم و بگمان قدرت تو گرويده ام ولکن وليکن اين سئوال کردم ليطمئن قلبي تا بيارر آمد و ساکن شود دل من بمعاينه چگونگي آن و گويند همزه استفهام براي تقرير و ايجابست يعني تو ايمان داري بقدرت من بر احياء و اماته و بانمرود گفته بودي که دبي الذي يحيي و يميت ابراهيم فرمود که چنين است اما ميخواهم که بمعاينه آن دل من مطمئن گردد و بمضامه عيان بوحي و استدلال بصيرت من زياده شود و در فتوحات مکيه مذکور است که احياء متنوعست چنانچه وجود خلق که بعضي را بکلمه کن موجود گردانيده و برخيرا بيد و بعضي را بيدين ايجاد فرموده و جمعي را ابتدا بوجود آورده و طايفه را بواسطه خلق موجودات ديگر موجود ساخته و چون ابراهيم تنوع وجودات خلق ديده بود و دانسته که احياي خلق بعد از موت وجودديگر است و آن نيز امکان تنوع دارد درخواست نمود که احيا بکدام نوع ميکني تا چون مرا علم بدان حاصل آيد دل من از آن دانش آرامش پذيرد آورده اند که ابليس بر لب دريائي ميگذشت نظرش بر مرداري افتاد که بعضي از آن در آب بود و بعضي بيرون آب مرغان هواو جانوران دريا و ددان صحرا هر يک ازآن پاره مي ربودند ابليس با خود گفت خوشدام حيله يافتم جمعي کوته نظران سبکسار گران طبع را فريب ميتوان داد که آخر اين اجزاي متفرقه را از حواصل طيور و اجواف سباع وامعاي نهنگان و ماهيان چگونه جمع توان کرد حقتعالي وحي فرستاد بخليل که بکنار فلان درياشو که دشمن من دام مکري گسترده است وسررشته زرقي بدست آورده ميخواهد که جمعي را بقيد پريشاني درآرد خليل آمدو ابليس متحير وارد شبهه خود را القاکرد ابراهيم فرمود چه محل تحير است همانکس که اسن اجزاي متفرقه را از کتم عدم بفضاي وجود آورده قادر است که ديگرباره از زاويه تفرقه بساحت جمعيت رساند پس زبان سئوال بگشاد که الهي بنماي که چگونه زنده ميکني تا اين طاغي ياغي ملزم گردد و دل من بالزام و اطمينان تمام يابد و از قتاده و ضحاک و حسن بصري روايتستکه آن مرده از دواب بود و ابن زيد گفته که ماهئي بود آنچه در آب بود حيوانات دريا ميخورند و آنچه در خشک بود حيوانات صحرا ميخوردند ابراهيم گفت بار خدايامن دانم که تو قادري که اين را از شکم جانوران پراکنده جمع کني و زنده نمائي وليکن ميخواهم تا معاينه به بينم آنچه بدليل عقلي و نقلي ميدانم و علم اليقين بعين اليقين موکد گردد قال گفت خدايتعالي که اگر مشاهده و معاينه اينحال آرد و داري فخذ پس فراگير اربعه من الطير چهار عدد از مرغان و آنها کبوتر و خروس و زاغ و طاوس بودند و بعضي بجاي کبوتر کرکس گفته اند و قول اول از ابيعبدالله منقولست و در اين ايما است بانکه احياء نفس بحيوه ابديه باماته حب شهواتست و زخارف که صفه طاوس است وصولتي که خروس بان



[ صفحه 145]



مشهور است و خسته نفس و بعد امل که غراب بان متصف و ترفع و مسارعه بهوا که کبوتريان موسوم است و تفضيل اين در آخر آيه سمت تحرير خواهد يافت و تخصيص طير بجهه آنست که اقرب است بانسان و اجمع مرخواص حيوان را و طيرمصدر است که مسمي بان شده و يا جمع است چون صحبت حاصل که حق سبحانه فرمود که اينچهار مرغ را بگير فصرهن پس ميل ده و ضم کن ايشان را اليک بسوي خود يعني هر يک را بدست گير و در صور و اشکارر آنها نيکو تامل کن ودقايق بنيه هر يک بنظر دقيق باز بين تا بعد از زنده شدن ايشان بر تو مشتبه نگردد يا مجتمع ساز اجزاي ابدان ايشان را با يکديگر يعني بعد از آنکه پاره پاره کرده باشي و سرهاي ايشان را بدست خود نگاه دار ثم اجعل پس آنکه وضع کن علي کل جبل بر هر کوهيکه ممکن باشد که جزوي از آنها برو تواني نهاد چه قسمت اين اجزا بر جميع جبال متعذر است و اين از قبيل ايراد عام و اراده خاص است مخلص سخن آنست که بر هر کوه که نزديک تو باشد وتواني بنه منهن از اين مرغان کوبيده شده با هم آميخته جزء پاره راثم ادعهن پس بخوان اين مرغان را بنامهاي ايشان تا باذن خدا اجابت نموده يا تينک بيايند بسوي تو و بشتابند سعيا شتافتني در آمدن يا پريدن و ميتواند بود که نصب سعيا بر حاليه باشد بمعني ساعيات يعني در حالتيکه شتاب کنندگان باشند در آمدن و اعلم و بدان از روي يقين نزد ديدن اينحال ان الله آنکه خدايتعالي عزيز غالبست و عاجز نيست از آنچه اراده کند حکيم محکم کار است در هر چه ميسازد القصه ابراهيم مرغان را ذبح کرد اجزاء و ابعاض و لحوم و دماء و عروق و اعصاب و عظام و قوائم و اجنحه ايشان را پاره پاره کرده با يکديگر آميخته و گفته اند در هاون بکوفت تا اختلاطي تمام يافتند و منقسم ساخته بر چهار يا هفت يا ده ياهفده و بر سر کوه نهاد و سرهاي ايشان را بدست گرفته او از داد که اي کبوترو اي طاوس و اي خروس و اي زاغ بيائيدبجانب سرهاي خود پس بفرمان خدا اجزاي هر يک از ديگري منفصل شده و با يکديگر ملتئم گشته ابدان ايشان درست شده و برزمين دويدن گرفتند آورده اندکه ابراهيم بجهه امتحان سر مرغي بتن مرغ ديگر مينهاد تن او دور ميشد و چون بربدن خودشان نهاد بهم ملتئم شدند و آغاز دويدن کردند و حکمت در دويدن آن بود که تا اينصورت ابلغ باشد در حجه و دورتر از شبهه چه توهم آن ميباشد که مرغان پرنده نه آن مرغانند يا بخيال ميرسيد که شايد پايهاي ايشان درست نشده باشد و ديگر ادراک باصره مرکيفيت مرغي را در وقت دويدن بيشتر از ادراک آنست در حال پريدن پس بدنها پيش ابراهيم ميدويدندو از آنجا پرواز نموده بسرهاي خود که در دست او بود متصل ميشدند و در انوار آورده که هر که خواهد که نفس خود را بحياه ابديه زنده گرداند بايدکه قواي بدني را بتيغ رياضت بسمل ساخته بعضي را با بعضي بياميزد تا سوره ايشان شکسته منقاد فرمان کردند و ايشان را بدواعي شرع و عقل بخواند تا بطريق مطاوعه شتابکنان باز آيند ومحققان گفته اند که در ذبح طوير اربعه اشارتستکه کبوتر را که پيوسته با مردم مستانست بکش و رشته الفت ببرو خروس را که هموارره مايل شهوتست ذبح کن و خود را از بنده شهوه باز رهان و زاغ را که منبع حرص است بقتل آور و صفه حرص را وابگذار و طاوس را که مجمع زينه است سربردار و ديده همت از آرايش دنيا فروبند که هر که بتيغ مجاهدت اينچهار صفت را ذبح کند حيات ابد و زندگي سرمد يابد و گويند چهار صفه از طبايع ارکان اربعه در آدمي پديد آمده و ذبح آنها بتيغ مخالفت لازم است اول صوله کبر که نتيجه آتش است دويم داعيه شهوت که ثمره هواست سيم تکاپوي حرص که عادت آبست چهارم تيرگي امساک که صفت خاکست آورده اند که در روزگار سليمان علي نبينا و عليه السلام مردي پليلي خريد و او رادر قفص کرده بتربيت او اشتغال مينمودو به آب و علف او را پرورش ميداد تا باواز وي مستاسل شود روزي مرغي بيامداز ابناي جنس او و برقفس او نشست و چيزي در قفس او فرو گفت آن مرغ ديگر بانک نکرد و صاحبش آن قفص را برداشت و نرد سليمان آورد و حال آن مرغ معروض داشت سليمان آن قفص را برداشت و آن مرغ را گفت چرا بانگ نميکني گفت يا نبي الله من مرغي بودم که هرگز دانه صياد نديده روزي صيادي برگذرگاه من دامي افکند و دانه چند در اندام افشاند من چشم حرص باز کردم و دانه را بديدم هر چند ديده بصيرت مرا منع ميکرد چشم حرص من از آن ممتنع نميشد و آخر بطمع و حرص هنوز منقار من بدانه نارسيده در دام بلا افتادم و پايم بسته اندام شد صياد مرا بگرفت واز جفت و بچه جدا کرد و اين مرد مرا بخريد و در زندان قفص محبوس ساخت و من از سردرد ناله جانسوز ميکردم و اواز سر غفلت سماع ميکرد مرغي بيامد و گفت اي بيچاره چند ناله کني سبب حبس تو اين ناله است من عهد کردم تا در اين زندان باشم ناله نکنم سليمان بخنديد و آن مرد را گفت که اين مرغ ميگويد تا در اين زندان باشم ناله نکنم مرد در قفص را بگشاد و آن مرغ را رها کرد و گفت من او را براي او از دلپذير او داشتم چوناو را نخواهد کرد او را کجا برم پس اي عزيز بدام آمدن مثل تو است که بدام حرص و آز گرفتار شده و اينکه در قفص آواز ميکرد و صاحب او بان خورسند بود و تربيت او ميکرد و چون ترک او از کرد او را بينداخت مثل تو است چه مرغ خوش الحال اوئي و اين بدن قفس تو است تو را در زندان بدن کرده براي ناله و زاري اگر تو در اين قفص ناله نکني تورا بنزديک او هيچ قدري نباشد که قل ما يعبوبکم ربي لولا دعاوکم.