بازگشت

نجمه 04


و از جمله آياتيکه دلاله بر وقوع رجعت دارد در امم سالفه حکايت زدن دم گاو است بر مقتول بني اسرائيل و زنده شدن آنست چنانکه مفسرين از شيعه و سني در ذيل آيه ان الله يامرکم ان تذبحوا بقره الاوات چنين نقل کرده اند که در عصر حضرت موسي دربني اسرائيل مردي بود صاحب دولت و دختري داشت صاحب حسن و جمال از هر طرف مردم بخواستگاري آن دختر ميامدنداز آنجمله دو جوان که پسر عم بودند يکي صاحب مال و دولت بود و ديگري فقير و صاحب علم و زاهد و متقي بود آن هر دو جوان کس بخواستگاري آندختر فرستادند پدر دختر شب با زنش مشورت وگفتگو ميکرد در خصوص خواستگاري دختر هر قبيله و طايفه از آنجمله نقل کرد که دو جوان فلان و فلان که هر دو پسرعمو و معروفند بخواستگاري ايندخترفرستاده اند و من متحيرم دختر را براي کدام اذن کنم و کدام يک از خطاب را بوصلت و قرابت و صهيرت اختيار کنم چرا که معروفست از همه کس ميتوان دختر گرفت ليکن بهمه کس دختر نميتوان داد و جهتش معلوم است که دختر اسير شوهر است قال اياکم و النشا فانهن عوان و المراه علي دين بعلها و علاوه زن بايد بدين و مذهب شوهر باشد والا اگر غير از اين باشد مواصلت بمفارقت خواهد انجاميد بالاخره بعد از استشاره و استخاره آنجوان زاهد عابد عالم را اختيار کردند گفتند ما احتياج بمال و دولت نداريم وانگهي مال چه اعتباري دارد بسيار شده مرد غني روز صاحب الاف و کرور بوده شب ازفقر و پريشاني بي شام خوابيده ان قيل اثري قيل اکدي بينما هو غني اذا افتقر و بينما هو صحيح اذا سقم و همچنين حسن و جمالهم اعتباري ندارد شايد اعور ميشود يا سالک از صورتش بيرون ميايد يا مجدس ميشود و للنعم ما قال بر مال و جمال خويشتن غره مشوکانرا بشبي برند و وينرابه تبي بايد که نکاح بجهه توالد و تناسل باشد و دفع شهوت که شب عرب نخوابد خلاصه چون ابوين دختر صاحب عقل بودند جوان صالح را پسنديدند و دختر را براي او عقد مزاوجت بستند لهذا آنجوان صالح محود مردم واقع شد ام يحسدون الناس علي ماآتاهم الله من فضله چونکه هر بدبخت خرمن سوخته مي نخواهد شمع کس افروخته چونکه بيند نعميت از چپ و راست از حسد قولنج آمد درد خواست هر جا مينشستند ميگفتند اين پسر عجب طالعي داشته حالا معلوم شد که اين دختر را باو دادند مال و دولت پدر دختر عنقريب است که باومنتقل خواهد شد بعد از اين بر همه اکابر بزرگي خواهد کردپسرعمش از همه بيشتر بر او حسد مي برد بالاخره در صدد قتل او برآمد آن مغرور شيطان انتظار فرصت ميکشيد که پسرعمش را بکشد شبي آنجوان تازه داماد مهمان بود وقت مراجعت پسرعمش که در کمين بود در جائيکه تاريک بود خود را بانجوان صالح رسانيد و چنان حربه باو زد که در همان مکان جان تسليم نمود چون صبح مردم از خانها بيرون آمدند و آن جوان را کشته ديدندخدمه حضرت کليم الله رفتند و قصه را نقل کردند و آن پسرعمو که خودش قاتل بود گريبان خود را دريد و خاک برسر ميکرد جناب موسي پرسيد گمان شما بکه ميرود که اين جوان را کشته باشد عرض کردند که ما عالم الغيب نيستيم حضرت موسي فرمود آنجوان مقتول در آن رهگذرکشته شده بايد اهل آن محله ديه و خونبهاي او را بدهند مردم آن محله عرض کردند يا نبي الله از خداوند سئوال کن تا مرده را زنده کند و او بگويد قاتلش کيست چرا ما غرامه بکشيم ثمره فکهيه و مسئله فقهيه اگر چنين کيفيتي در اين امه اتفاق بيفتد حکمش قسامه است با تحقق لوث يعني اگر کسي را کشته باشند و قاتل معلوم نباشد و اقوام مقتول ادعاي علم کنند که قاتل فلان شخص است و علامتي هم باشد که براي حاکم ظني بهم رسد مثل آنکه جانهاي آنشخص متهم را پرخون ديده باشند يا شنيده باشند که او را بقتل تهديد ميکرده اقوام مقتول بايد پنجاه نفر شوند و پنجاه قسم بخورند که اين شخص قاتلست اگر عددشان کم باشد مثلا بيست و پنج نفر باشند هر کدام دو قسم بخورند که عدد پنجاه قسم کامل يا خودولي دم تنها باشد مثلا مقتول اولادش منحصر است بيکنفر و او مدعيست که فلان قاتل پدر منست بايد او پنجاه قسم بخورد آنوقت آنشخص متهم را باو ميدهند بکشد يا عفو کند مختار است و اگر خويشان مقتول قسم نخورند بايد ازخويشان آنشخص متهم پنجاه نفر قسم بخورند که ما قتلناه و ما علمنا له قاتلا بگويند نه ما او را کشته ايم ونه قاتلش را ميشناسيم قسم نفي العلم بخورند و لو کانوا اقل من الخمسين کررت عليهم الايمان حتي يکلموا العددابن اثير در نهايه ميگويد که قسامه از احکام جاهليت است که در اسلام جاري شد ليکن از اخبار معلوم ميشود که قسامه از موضوعات شرع انور است قال ابو بصير سئلت ابا عبد الله عن القسامه في اي زمان کانت بدوها قال کان من قبل رسول الله فرمود اول حکم قسامه در زمان پيغمبر بود بجهه آنکه در جنگ خيبر مردي از انصار گم شد بعداز سه روز گشته او را يافتند که در چاه انداخته بودند قالت الانصار يا رسول الله قتلت اليهود صاحبنا پيغمبرفرمود غير از شما کسي شهادت ميدهد عرض کردند که شاهدي نداريم فرمود ليقسم منکم خمسون رجلا علي انهم قتلوه بايد پنجاه نفر از شما هر کدام يک قسم بخورند که جماعه يهود رفيق شما را کشته اند تا قتل ثابت شود قالوا کيف فقسم علي ما لم نره چگونه قسم بخوريم چيزي را که بچشم نديده ايم فرمود پس بايد



[ صفحه 143]



پنجاه نفر از يهود قسم بخورند که آنها او را نکشته اند عرض کردند چه اعتبار بقسم يهود است هزار قسم ميخورند جناب رسول ديه انصاري را خودش داد که رفع نزاع بشود باري مسئله فتامه طويل الذيل است اگر تفصيل آن را بخواهي رجوع کن بکتاب جنايات فقهاء اعلام جناب موسي فرمود اگر ميخواهيد که مقتول زنده شود و قاتل خود را نشان بدهد ان الله يامرکم ان تذبحوا بقره حکم خداوند عالم اينست که گاوي بکشيد و دم گاو کشته را بر مقتول زنيد تا زنده شود وقاتلش را نشان بدهد دم گاو کشته بر مقتول زن تا شود مقتول زنده از کفن خون خود جويد ز خون بالاي خويش قالواالتخذنا هزوا يموسي ما را استهزاء ميکني قال اعوذ بالله ان اکون من الجاهلين فرمود آنچه حرفستکه ميگوئيدپناه بخدا ميبرم از اينکه من باحدي سخريه و استهزاء کنم اينعمل جهالست که زشتي اين عمل را نميدانند کار پيغمبران نيست از حکم خدا بود که گفتم قالوا ادع لنا ربک يبين لنا مالونها گفتند که رنگش را از خدا سئوال کن قال انه يقول انها بقره صفراء فاقع لونها تسر الناظرين فرمودامر خدا آنست که بايد رنگ انکار وزردباشد بحيثتي که هر که نظر کند برنگ او مسرور شود قالوا ادع لنا ربک يبين لنا ماهي ان البقر تشابه علينا و اناانشاء الله لمهتدون گفتند گاو ميانه سال که رنگش زرد باشد بسيار است نشانه ديگر براي گاو بگويد که ممتاز شود بجهه آنکه گاوها بهم مشتبه ميشوند قال انه يقول انها بقره لا ذلول تثير الارض و لا تسقي الحرث مسلمه لاشيه فيها گفت خدايتعالي ميفرمايد بايد انکار و ذلت بوق نديده باشد يعني زمين سخم نکرده باشد و آبکشي هم نکرده باشد و در همه پوستش نقطه غير از زردي نباشد رفتند گردش کردند مدتها يک گاو بانصفات جستند خواستند او را بخرند صاحبش فهميد که بقره موصوفه منحصر در فرد شده است و از جانب خدا حکم شد که همين گاو مخصوص کشته شود و کسي ديگر گاوي باينصفات ندارد گفت قيمت گاوم آنست که پوستش را پر از زر کنيد رفتند بموسي شکايت کردند گفتند صاحب گاو ميگويد قيمت گاو اينست چگونه بخريم فرمود لايحل مال امرء الا بطيب نفسه و الناس مسلطون علي امواللهم اختيار با صاحب گاو است بايد او راضي شود من حکم نميکنم که عنفا بقيمت دلخواه بشما بدهد خدايتعالي ميفرمايد فذبحوه و ماکادوا يفعلون نزديک بود بجهه گراني قيمت آن گاو از سر اينکار بگذرند و گاو را نخرند و مخالفت امر خدا کنند فسبحان من فاوت بين الخلق چقدر خلقتها مختلف است خداوند بطايفه و قبيله ميفرمايد گاوي بکشيد آنهمه مماطله ميکنند فذبحوها و ما کادوا يفعلون و ابرهيم را ميگويند پسرت را قرباني کن هفتاد مرتبه کارد بر حلقش بقوت ميکشد که او را بکشد خرج ابوبکرمن جميع ماله و بخل ثعلبه بن خاطب بالزکوه و جاد حاتم في حضره و اسفاره و يخل الجنا بضوء ناره در تاريخ و صاف مذکور است که روزي مسنتصر بانديمي در خزانه سير مينمود که مملو از دراهم و دنانير بود گفت آيا اجل اينقدر مهلت دهد که اينوجه را بر طيق دلخواه صرف نمايم نديم خنديد خليفه سبب خنده پرسيد گفت روزي در خدمه جدت ناصر بدينجا حاضر شديم دو شيراز اينحوض خالي بود گفت آيا فرصت بود که اين حوض را پر سازم مرا از اين دو راي مختلف خنده آمد و کذلک بين الفهوم سبحان انطق متکلم و باقل اعجزمن اخرس سبحان يگسال موعظه کرد جرفي مکرر نکرد مگر بتغيير لفظ بالجمله چون ديدند چاره ندارند گوساله را بهمان قيمت خريدند و بصاحبش تسليم کردند آنوقت جناب موسي بهرون فرمود تا دم بقره را بمقتول زد دفعه کشته نده شد برخواست ايستاد و او داجه تشخب دما جناب موسي فرمود قاتلت کيست قال قتلني ابن عمي عاميل اينسخن را گفت و افتاد مثل اول کشته شد عاميل همانجا ميان جمعين حاضر بود او را گرفتند و قصاص کردند قال النبي لو اعترضوا اي بقره کانت فذبحوها فکفتهم لکنهم شدد و اعلي انفسهم فشدد الله عليهم الاستقصاء جناب رسول فرمود اگربني اسرائيل در اول گاوي را کشته بودند بهر رنگ و بهر سن و سال که بودکفايه امرشان ميکرد امتثال امر خداوند کرده بودند ليکن آنها امر را بر خود سخت گرفتند پرسيدند چند ساله باشد چه رنگ باشد خدا هم برايشان سخت گرفت اي مردم شما کار را بر خود سخت نگيريد و اسکتوا عما سکت الله سئوال نکنيد از آنچه خدا امر و نهي نفرموده غنيمت خود بدانيد شايد بعد از سئوال چيزي نازل شود که بر شما گران باشد امتثال ان کما سئل سراقه عن الحجج هوفرض مره او مرات از پيغمبر پرسيد حج يک مرتبه واجب است يا هر سال فرمود ساکت باشد اگر بگويم هر سال شما بمشقت ميافتيد پس از آنچه خدا سکوت فرموده سئوال نکنيد تا بر شما مشگل نشود ابهموا مما ابهم الله آنچه را خدايتعالي بابهام واگذاشته شما استقصا و کنج گاوي و دقت نکنيد في عله وصول البقره بهذه القيمه من الکثره بدانکه عجب بقره بود اينحيوان هيچ حيواني در عالم باينقيمت بيع و شري نشده و عله آنکه گاو بانقيمت رسيد در بعضي از تفاسير نوشته اند که جوان صالحي بود که بيع و شري ميکرد روزي مشتري بجهت متاعش رسيد بوجه نقدخريد آنجوان آمد مبيع را تسليم مشتري کند کليد انبار در زير سر پدرش بود واو بخواب رفته بود پدرش را بيدار نکرد و از نفع آن معامله گذشت و ثمن را بمشتري رد کرد و آن مشتري رفت از جاي ديگر خريد کرد وقتيکه پدرش از خواب بيدار شد بر واقعه اطلاع يافت گوساله داشت در عوض آنکه پسر احترامش کرده و بيدارش نکرده و براي نفعيکه از او فوت شده بود باو بخشيد و در حق فرزند دعا کرد که خداوند خير و برکت باو بدهد همين گوساله بود که بني اسرائيل بانقيمت خريدند دعاي پدر در حق پسر مستجاب شد در کتاب حيوه الحيوان نقل ميکند که مرد صالحي پسري داشت و از مال دنيا گوساله را مالک شده بود آن مرد صالح گوساله را آورد بجزيره رها کرد که بچرد قال اللهم الي استودعک هذه العجله لابني حتي يکبر خداوندا من اين گوساله را بتو سپردم بجهه پسرم تا آنکه بزرگ شود پسر من و بحد رشد برسد گوساله چند سال در آن جزيره چريد بزرگ و فربه شدو کانت تهرب من کل من راها آن گوساله نزديک هيچ کس نميامد و از همه کس فرار ميکرد و ميگريخت تا آنکه آن پسربزرگ شد و احترام مادرش را بسيار نگاه ميداشت و کان يقم الليل ثلاثه اثلاث يصلي ثلثا و ينام ثلثا و يجلس عند راس امه ثلثا روزها ميرفت هيمه مياورد ميفروخت ثم يتصدق ثدله و ياکل ثلثه و يعطي امر ثلثه روزي مادرش باوميگفت ان اباک ورثک عجله از پدرت براي تو گوساله بميراث مانده در فلان جزيره است برو آنجا و از خدا بخواه وديعه تو را بتو رد کند علامتها اذا نظرت اليها يخيل لک ان شعاع الشمس بخرج من جلدها نشانه آن گاو آنست که هرگاه نظر کني بان گويا نو خورشيد ازپوست آن بيرون ميايد و اسم آن بقره مذهبه است يعني گاو طلائي رنگ است بجهه زردي رنگ



[ صفحه 144]



چون آن جوان بانجزيره آمد گاو را ديدميچرد بهمان صفت او را شناخت و صدا زد فاقبلت و قامت بين يديه آمد پيش رويش ايستاد نقبض علي عنقها و اقبل يقودها گردنش را گرفت و او را ميکشيدو ميبرد آن بقره بسخن درآمد و گفت ايها الفتي البار بوالدثه ارکني فان ذلک اهون عليک گفت ايجوان نيکي کننده بمادر خود سوار شو بر پشت من و اينسواري بهتر است از پياده کي قال ان امي لم تامرني بذلک گفت مادرم بمن نفرمود که سوار گاو شو بلکه گفت گردن او را بگير و بياور فقالت و الله بني اسرائيل لو رکبني لما قدرت علي ابدا حالا برو بجهه آنکه اينقدر احترام مادرت ميکني اگر گوهر آبگوئي بيا با تو ميايد آنجوان گاو را برد بنزد مادرش فقالت له انک فقير لا مال لک ويشق عليک الاحتطاب بالنهار و القيام بالليل مادرش گفت تو فقيري چيزي در دست نداري و مشگلست که روزها هيمه جمع کني و شبها بنماز مشغول باشي اينگاو را ببازار ببر بفروش قال بکم ابيعها قالت بثلاثه دمانير و لا تبع بغير مشورتي پرسيد بچند بفروشم گفت بسه اشرفي بفروش ليکن تا بمن نگوئي صيغه محوان و قيمت هره در آنزمان سه اشرفي بود انجوان گاو را ببازا آورد خداي تعالي ملکي را فرستاد که قدرت خود را بمردم بنمايد وليخبر الفتي کيف بره بوالدته و معلوم شود که آنجوان چقدر احترام مادر خود را ميکند فقال الملک بکم تبيع هذه البقره قال بثلثه دنانير گفت بچند ميفروشي اينگاو را گفت بسه اشرفي و اشترط عليک رضاء والدتي ملک گفت من بشش اشرفي ميخرم که رضاي مادرت شرط نباشد گفت اگر هم وزنش طلا بدهي تا مادرم رضا نشود نميدهم جوان آمد بمادر خود گفت گاو را شخصي ميخرد بشش اشرفي گفت برو بگو بشش اشرفي ميفروشم بشرط رضاي مادرم جوان برگشت ملک گفت بمادرت شور کردي گفت بلي مادرم فرمودبشش اشرفي بفروش ليکن رضاي مرا شرط کن ملک گفت من بدوازده اشرفي نقد ميخرم بدون اينکه بمادرت بگوئي جوان قبول نکرد آمد بمادر نقل کرد مادرش گفت آنملک است بنزد تو ميايد در صورت انسان فردا هرگاه او را به بيني از او بپرس که مصلحت مرا در فروش گاو ميداني يا نه چون روز ديگر پيغام مادر را باو رسانيد گفت برگرد و بمادرت بگو امسکي بهذه البقره فان موسي بشتري بها منک نگاه بدار گاو رامقدمه اتفاق خواهد افتاد در بني اسرائيل که موسي اين گاو را امر ميکند بخرند فلا بيعيها الا بملاء مسکها ذهبا نفروش گاو را مگر بانکه پوستش را پر از زر کنند باينجهه گاو را نفروختند فقدر الله علي بني اسرائيل ذبح تلک البقره بعينها مکافات له علي بره بامه فضلا منه و رحمه فما زالوا يستوصفون حتي وصف لهم تلک البقره بعينها.