بازگشت

نجمه 03


آيه سيم که دلاله دارد براينکه رجعه در امم سابقه واقع شده آيه او کالذي مرعلي قريه الايه است و چون واعظ سبزواري در مجمع النورين اين آيه را با شان نزول آن بامستطرفات ديگر مشروحا ذکر نموده لذا خوشداشتم که مرقومات او را عينا در اينعجاله درج نمايم در کتاب مزبور در ذيل آيه او کالذي مرعلي قريه و هي خاويه علي عروشها قال اني يحيي هذه الله بعد موتها فاماته الله مائه عام ثم بعثه قال کم لبث قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت مائه عام فرموده در وقتيکه بخت النصر آمد بيت المقدس را خراب کرد و بني اسرائيل را بقتل رسانيد وقت مراجعت جمعيرا که بقيه السيف بودند باسيري برد از جمله اسراعزير پيغمبر و دانيال بودند بعد از آنکه خدايتعالي بخت النصر را هلاک گردانيد بني اسرائيل برگشتند به بيت المقدس خانهاي آخرت خود را تعمير کردند عزيز زن گرفت وقتيکه زوجه اش حامله شد روزي خواست برود بقريه سايرآباد آمد ببازار درازگوشي خريد که سوار شود گويا شاعر در تعريف آن درازگوش ابن اشعار را بنظم آورده شعراز فرس عمر سبکبارتر از خر طنبور خوش آوازتر چوب نديده است مگر بردرخت بانگ زراکب نشنيده است سخت بر آن درازگوش سوار شد آمد تا رسيد بقريه که اهل آن جميعا بمرض وبا مرده بودندکما قال الله تعالي الم تر الي الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم چشم عزير بر آن مردگان افتاد که همه در بيرون قلعه مرده بودند و ديوارهاي قلعه خراب شده و بر روي هم افتاده عزير از روي تعجب گفت اينها را چگونه و کي خداوند زنده خواهد کرد او کالذي مرعلي قريه و هي خاويه علي عروشها قال اني يحيي هذه الله بعد موتها داخل باغستان شد ديد ديوارهاي باغها افتاده ليکن درختها پر از ميوه است پياده داخل باغ شد قدري انجير چيد و خورد و بقيه را برداشت و قدري انگور را فشرد و عصيران را در کوزه ريخت که با خود همراه ببرد سوار خر شد و روبراه نهاد خواب بر او غلبه کرد حمار خود را بريسماني بست انجير و عصير را بالاي سرش گذاشت خوابيد فلمانام نزع الله منه الروح مائه عام و امات حماره مده صدسال خودش و خرش مردند و بيروح افتاده بودند برادر عزير که نامش عزيز بود بتفحص احوال برادر برآمد خبري از او نيافت زن عزير که حامله بود پسري آورد پسر بزرگ شد احوال پدر را شنيد مدتي در شهرها ميگشت و سراغ احوال پدر ميگرفت نشاني نجست برادر زن و فرزند و قوم وقبيله همه از حيات عزير مايوس شدند شعر مدتي بگذشت نامدزا و خبر هم طمع ببريد زا و زن هم پسر و اعمي الله منه العيون فلم يره احد مردم ميامدنداز نزديکي عزير ميگذشتند لکن خدايتعالي ديده ها را از ديدن او کورکرده بود که او را نميديدند و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون چشم باز و گوش باز و همه کور و کر مسئله فقهيه و ثمره فکهيه بدانکه اگر کسي سفر بودو مفقود الاثر شود حکم زوجه او آنست که بايد بنشيند در انتظار شوهر تا بميرد يا آنکه مدت معيني بايد در خانه بنشيند قال الشهيد و المفقود اذا جهل خبره و کان لزوجته من



[ صفحه 141]



ينفق عليها وجب عليها التربص الي ان يحضر او يثبت وفاته او ما يقوم مقامها کسيکه از اهل خود غائب شود و مفقود الاثر شود اگر کسي باشد که نفقه عيالش را بدهد واجب است که عيال او در خانه بنشيند تا آن مرد از سفر بيايد يا ثابت شود وفات او بشهادت شهود و تواتر اخبار و نوشته جات يا آنکه مدت سن او از عمر طبيعي بگذرد مثل آنکه روز غيبت عمر آنشخص صد و ده سال بوده و زمان غيبت بيست و پنجسال طول کشيده فان العاده يقضي بوفاته و عدم تعيشه اکثر من مائه و عشرين سنه عاده بايد که مرده باشد بجهه آنکه عمر طبيعي از صد و بيست سال زياده نميشود و ان لم يکن له ولي ينفق عليها و رفعت امرها الي الحاکم بحث عن امره و طلب اريسع سنين في الجهه التي فقد فيها انکانت معينه و الا ففي الجهات الاربع و اگر کسي نباشد که نفقه زوجه او را بدهد و آن زن عرض کند احوال خود را بحاکم شرع حکام شرعع ضرب اجل ميکند و چهار سال تفحص احوال مفقود مينمايد ثم يکتب الي الصقع الذي فقد فيه فيسئل عنه در هررسمتيکه احتمال دهد که آنجا باشد يا در چهار سمت فحص ميکنند اگر اين مدت حيات و سمات او معلوم نشد بطلقهاي الحاکم و انها تعتد عده الوفاه حاکم شرع طلاق ميگويد آن زن را و آنوقت بايد که عده نگه بدارد چهار ماه و ده روز عده زنيکه شوهرش مرده باشد و تباح بعد العده الازواج بعد از انقضاي عده بهر که بخواهد شوهر ميکندو اگر بعد شوهرش از سفر بيايد فلا سبيل له عليها تسلطي بر آن زن ندارد لان حکم الشارع بالبيوته ببمنزله الطلاق فکيف مع الطلاق و الحکم بالتسلط بعد قطع السلطنه يحتاج الي دليل بلي اگر قبل از انقضاي عده بيايد فهو املک بها اينمسئله بالمناسبه مذکور شد که اگر فقيهي در مجلس باشد بي بهره نباشد شعر ناطق کامل چه خوانباشي بود بر سر خوانش زهر آشي بود تا نماند هيچ شخصي بينواقسمت خود هر کسي گيرد جدا الحال برگرديم بر سر کلام اول بعد از صد سال عزير زنده شده چشم گشود برخواست نشست ملکي را خدايتعالي فرستاد پرسيداي عزير چند وقتستکه در اينجا خوابيده چون وقت چاشت بود روزيکه عزير خوابيده بود نگاه کرد باسمان ديد نزديک غروبست گفت نزدکي يکروز است که خواب رفته ام قال بل لبثت مائه عام آن ملک گفت اي عزير صد سالست که در اينجا افتاده و مرده بودي و نظر الي طعامک و شرابک لم يتسنه نگاه کن بقدرت کامله خدا که انجير و آب اگور متغير نشده و انظر الي حمارک نگاه کن درازگشترا ببين نظر کرد ديد حمار مرده و استخوانها متفرق شده خطاب رسيد اي عزير ما تو را و درازگوش تو را حجه و برهان قرارداديم از براي مردم در امر معاد و حشر و نشر که بدانند چگونه مرده زنده ميشود و انظر الي العظام کيف ننشزها ثم نکسوها لحما نظر کن ببين چگونه استخوانها الاغ که افتاده بلند ميکنيم از زمين و گوشت بر آن ميرويانيم در اين اثنا صدائي از آسمان بلند شد ايها العظام الباليه ان الله يامرک ان تجتمعي اي استخوانهاي پوسيده خداوند فرمود که همه جمع شويد فاتصل بعضها ببعض استخوانها جمع شد و بهم متصل شد نداي ديگر آمد که خداي تعالي فرمود گوشت بالاي استخوانها روئيده شود گوشت و پوست رئيده شد فصار حمار الا روح فيه صورت نوعيه حمار درست شد ليکن بيجان افتاده روح ندارد فاقبل ملک اخذ بمنخر الحمار فنفخ فيه فقام الحمار ونهق باذن الله ملکي آمد گرفت دماغ درازگوش را و دميد در او دفعه حمارر زنده شد و نهيق و فرياد برکشيد شعر اي عزيرا درنگ آن در خرت که بريزيده و پوسيده برت جمع سازيم آنهمه اعضاش را آن سر و دم و دو گوش و پاش را دست و پا و جزو برهم مينهد پاررها را اجتماعي ميدهد ميدمد ميسوزد اين نقاطکو ميدرد ميدوزد اين خياط کو تا نماند شبهه ات در يوم دين فرکب حماري حتي اتي محلته عزير برخواست بر حمار سوار شد برگشت آمد بيت المقدس ديد وضع خانها و بازارها تغيير يافته درازگوش از اينکوچه بانکوچه آمد تا رسيد در خانه عزير سر بر در زد که برود بطويله بر سر آخر پسر عزير بيرون آمد در حالتيکه پيرمرد شده ريشش سفيد بود پرسيد کيستي کجا ميروي گفت مگر اينخانه عزير نيست گفت چرا تو کيستي کاسم عزير ميبري او پدر من است من در شکم مادر بوده ام که پدرم عزير سفر رفته و مفقود الاثر شدهه گفت من عزيرم در اين اثنا عزيز برادرعزير پيدا شد فانکره گفت تو برادر من عزير نيستي زيرا که صد سال است که برادرم مفقود است شهر و دهي نماند که بتفحص او نفرستاديم خبري از او نشد گفت من عزير برادر توام صد سالستکه مرده بودم خدا مرا زنده گردانيد احوالاتيکه ميان او و برادرش گذشته بود نقل ميکرد آنها تعجب ميکردند ولي باور نميکردند که او عزير باشد کنيز کوري دشاتند پير شده بود از گفتگوي آنها مطلع شد آمد در خانه گفت آقاي من عزير مستجاب الدعوه بود اگر تو عزيري پس دعا کن که من بينا شوم فمسح بيده علي عينها فابصرت عزير دست بر چشم کنيز کشيد بينا شد فصاحت هذا سيدي والله خبر پيدا شدن عزير متشر شد يهود منکر رجعت عزير شدند گفت خداي تعالي مرا فرستاده که توريه را براي شما تجديد کنم فاملاها عليهم من ظهر قلبه از حفظ توريه ه را براي يهودنوشت مردي از يهود گفت پدرم حکايت کرد که در زمان غلبه بخت النصر که توريه ها را ميسوختند من توريه را درپاي فلان درخت دفن کرده ام که محفوظ بماند رفتند آن توريه را آوردند مقابله کردند با توراتيکه عزير نوشته بود نقطه تفاوت نداشت آنوقت گفتند عزير ابن الله ابن کوا پرسيد از جناب امير که خبرده مرا از پسريکه بزرگتر از پدر بود قال هو عزير خرج و زوجته حامل رجع هو ابن خميسن سنه و ولده ابن مائه سنه عالم انعادي در شام چندمسئله از جناب امام محمد باقر پرسيد حضرت همه را جواب داد راهب متغير شد قال اني اسئلک مسئله ترقطم فيها کما ترتطم الحمار في الوحل گفت حالا مسئله از تو ميپرسم که در جواب آن درماني چنانکه خر در گل ميماند اخبرني عن مولودين ولدا في يوم واحد و ما تافي يوم واحد عمر احد هما خمسون سنه و عمر آخر ماه و خمسون سنه حضرت فرمود عزير و عزيز پسران شرخيا بودند توام بودند متولد شدند بيست و پنجسال با هم بسر بردند عزير بر خر خود سوار شد بجائي ميرفت پياده شد خوابيد خداوند صد سال او را ميراند بعد از صد سال او را زنده کرد فرجع هو شاب و اخوه و ولده شبيوخ برادرش صد و بيست و پنجسال عمر داشت و خود عزير بيست و پنجسال ديگر زنده بودند و در يک روز عزير و برادرش مردند عمرعزير پنجاه سال شد و عمر برادرش صد وپنجاه سال چند روز بعد از فوت عزير حمار هم مرد نظير حمار عزير که زنده شد در اين امه نيز اتفاق افتاد مفضل بن عمر ميگويد در خدمه جناب امام محمد باقر بمکه ميرفتم در يکي از منازل رسيديم بموضعيکه جمعي ايستاده



[ صفحه 142]



ببودند مردي از حاجيان الاغش مرده بود نفق حماره و قد بدد متاعه اسباب آن مرد فقير متفرق شده و روي مين ريخته بود و آن بيچاره متحير ايستاده بود و گريه ميکرد چشمش بر حضرت افتادفاقبل اليه و قال ابن رسول الله تفق حماري و بقيت منقطعا حيوان پاکش من مرده ميان راه سرگردانم چيزي ندارم الاغي بخرم يا کرايه کنم ادع الله ان يحيي لي حماري دعا کن خداوند الاغ مرا زنده کند حضرت دست بدعا برداشت دفعه حمار زنده شد چون نداي وصل بشنيدن گرفت انکد اندک مرده جنبيدن گرفت آن مرد خورجين خود را روي الاغ انداخت و سوار شد در خمده حضرت روانه شد از اين حکايت تعجب نکني براي امام اينها مقام و مرتبه نيست براي کسانيکه در خانه ائمه خدمت ميکرده اند از اين قبيل چيزها اتفاق افتاده چنانکه در حيوه الحيوان نقل ميکند که مردي از يمن ميامد در بين راه درازگوش او مرد وضو گرفت و دو رکعت نماز کرد قال الله تعالي استعينوا بالصبر و الصلوه بعد از فراغ از نمازدستها را بسوي آسمان بلند کرد قال اللهم اني جئت مجاهدا في سبيلک ابتغاء مرضاتک و اني اشهد انک تحيي الموتي و تببعث من في القبور لا تجعل لاحد علي اليوم منه اسئلک ان تبعث لي حماري فقام الحمار ينفض اذينبه بيهقي ميگويد امثال اين قضايا معجزه است براي صاحب شريعت که در امتان او کساني هستند که بدعاي آنها مرده زنده ميشود و نام صاحب حمار نباته بن يزيدنخعي است شعبي ميگويد من ديدم همان الاغ را که در بازار ميفروختند شاعر قبيله ميگويد و منا الذي احي الاله حماره و قدمات منه کل عضو و مفصل.