بازگشت

نجمه 14


ايضا مفضل خدمه آن حضرت عرض ميکند که اي سيد آيا رسول خدا و امير المومنين باقائم ميباشند فرمود که ايشان ناچارنداز اينکه بر روي زمين قدم بگذارند آري بخدا سوگند ياد ميکنم هر آينه همه دنيا را ميگردند حتي به پشت کوهي که بدنيا احاطه کرده ميروند ظاهر اينست که مرا از آن کوه کوه قافست آري بخدا سوگند ياد ميکنم هر آينه ظلمات و قعر درياها را ميگردند و هيچ مکاني نميماند خدا را مگر بانجا قدم ميگذارند و دين خدا را در آنجا برپا ميدارند بعد از آن گويا ما جماعه ائمه را نگاه ميکنيم و خودمان را ميبينم که در پيشروي رسول خدا ايستاده بانحضرت شکايت ميکنيم که بعداز تو امه ما را تکذيب نمودند و حکم ما را بر روي ما برگردانيد و بر ما دشنام دادند و لعنت کردند و ما را بقتل ترسانيدند و خلفاء جور براي نظم امورات خود ما را از مکه و مدينه بپاي تخت خودشان بردند و بعضي را بستم حبس کردند و بقتل رسانيدند در آنحال رسول خدا صلي الله عليه و آله گريه ميکند و ميفرمايد اي پسران من هيچ اذيت و آزار بشما نرسيده است مگراينکه مانند آن پيش از شما بجد شما رسيد بعد از آن فاطمه شروع کرده از ابوبکر و عمر شکايت ميکند و ميگويد که بمن اذيت و آزار رسانيدند و فدک را از من غصب کرده گرفتند و در مجلسي که مهاجر و انصار جمع شده بودند بنزدابوبکر و عمر رفتم و در اين خصوص با ايشان گفتگو کردم و سخنم را بر من ردنمودند که جماعه پيغمبران ميراث نميگذارند و من قول زکريا و يحيي علي نبينا و عليه السلام را و قصه داود وسليمان را برايشان حجه و دليل آوردم مترجمه گويد که قول زکريا چنانچه خداي تعالي حکايت نموده اينست فهب لي من لدنک وليا يرثني و يرث من ال يعقوب پروردگارا از قدرت کامله خود پسري بمن کرامه فرما تا اينکه از من و ال يعقوب ميراث بر دو قصه سليمان اينست چنانکه خداي تعالي ميفرمايد و ورث سليمان داود سليمان بداود وارث گرديد پس فاطمه عليها السلام با اين دو يه بابوبکر و عمر حجه گرفت و گفت که شما ميگوئيد که پيغمبران باولاد خود ميراث نميگذارند پس اين دو آيه را چه جواب ميگوئيد بعد از آن فاطمه عليها السلام گويد که عمر بمن گفت که بيرون او را نقباله که پدرت در خصوص فدک براي تو نوشته قباله را درآوردم آن را از من گرفت و در پيش مهاجر و انصار و ساير عرب گشود و بر آن لب دهان انداخت و آن را پاره کرد در آنحال گريستم و اندوهناک و گريه کنان در گرمي هوا بنزد قبر تو آمدم و بخداي تعالي و بتو اي پدر استغاثه نمودم و پناه آوردم و بقول رقيه دختر صفي متمثل شده گفتم قد کان بعدک انباء حبشه لو کنت شاهد هالم يکبر الخطب انا فقدناک فقد الارض و ابلها و اختل اهلک فاشهدهم فقدلعبوا ابدت رجال لنا فحوي صدورهم لما وريت و حالت دونک الحجب لکل قوم لهم قرب و منزله عند الاله علي الادين مقترب ياليت قبلک کان الموت حل بنا اما اناس ففاز و ابا لذي ضلبوا يعني بعد از وفات تو خبرهاي شدايد و مصائب واقع گرديد اگر تو در وقوع آنها حاضر ميبودي هر آينه مصائب و شدايد بزرگ نميشدند بدرستيکه تو را مفقود و ناياب کرديم چنانکه زمين قطره باران را مفقود ميگرداند و اهل و عيال تو مختل و پريشان گرديدند پس حال ايشان را بين که ابناء چگونه با ايشان ببازي ميکنند يعني باذيت و آزار ايشان مشغول مي شوند پاره مردمان در وقتيکه تو وفات کرردي و از ما دور شدي و در ميان ما و تو حجاب و حايل اتفاق افتاد عداوت ما راکه در دلهاي خود پنهان داشته بودند آشکار نمودند و بسبب وفات تو براي هر قوميکه ايشان را قرب و منزلت هست نزديک شدن و ملحق شدن هست بار اذل و فرو پايگان اين معني در وقتي است که لام جر بخوانيم ومقترب را مصدر ميمي و اگر لام را لام ابتدا ببخوانيم بايد مقترب را بصيغه اسم فاعل بخوانيم بنابراين معني بيت چنين ميشود که هر آينه هر قوميکه براي ايشان در نزد خدا قرب و منزلت هست بعد از وفات تو بفروپايگان ملحق ميشوند يعني بعد از وفات تو عزت ايشان بذلت و خواري مبدل گرديد و معني بيت آخر اينست که کاشکي پيش از وفات تو مرک مرا درمييافت و اما پاره از مردمان پس رسيدند بچيزيکه ميطلبيدند يعني پاره مردمان مرگ تو را ميطلبيدند و آروز مينمودند بمطلب خويش رسيدند بعد از آن قصه ابوبکر رابخدمه پدر بزرگوارش نقل ميکند که ابوبکر خالد بن وليد و قنفذ و عمر بن خطاب را بدرخانه ما فرستاد و ساير خلايق را جمع نمود براي اينکه امير المومنين را از خانه اش بيرون کرده براي بيعت نمودن با ابوبکر بسقيفه بني ساعده برند در آنوقت اميرالمومنين همه اموال خود را فروخت و ديون رسول خدا را ادا نمود عمر گفت يا علي بيرون آي و قبول کن امري را که همه مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند و اگر نکني تو را بقتل ميرسانيم فضه کنيز من در جوابش گفت که امير المومنين و فاطمه و حسن و حسين و زينب و ام کلثوم و فضه همه بدرخانه نموده آتش بدرخانه زدند در آنحال بيرون آمدم از پشت در خطاب کرده گفتم اي عمر واي بر تو اينچه جرات است که بر خدا و رسول خدا ميکني آيا ميخواهي که نسل پيغمبر را از دنيا قطع بکني وفاني گرداني و نور خدا را خواموش کني و حال آنکه خدا نور خود را تمام کننده است چون اين سخن را شنيد خشمناک گرديد بمن گفت که اي فاطمه ساکت شو زيرا که محمد حاضر نيست و ملائکه امر و نهي از جانب خدا باو نمياورند و علي نيست مگر مانند يکي از مسلمانان يعني علي بر ديگران فضيلت و زيادتي ندارد يکي را از اين دو امر اختيار کن يا بيرون آيد با ابوبکر بيعت کند يا آنکه



[ صفحه 132]



همه شما را ميسوزانيم در آنحال با گريه و زاري بدرگاه خداوند کردگار عرضه داشتم اللهم اليک نشکو فقد نبيک و رسولک و صفيک و ارتداد امته علينا و منعهم ايانا حقنا الذي جعلته لنا في کتابک المنزل علي نبيک المرسل يعني پروردگارا بتو شکايت ميکنيم فقدان و نابودن نبي و رسول و برگزيده تو را و رد کردن امه سخنان ما را بر روي ما و منع نمودن ايشان ما را از حق آنچنان حقي که آن را درکتاب خود به پيغمبر خود نازل گردانيدي و براي ما قرار داده در آنحال عمر گفت که اي فاطمه اين سخنان احمقانه زنانه را بگذار زيرا که هيچ نشده است اينکه خداي تعالي نبوت و خلافت را در يک خاندان جمع نموده باشد در آن اثنا درخانه آتش گرفت و قنفذ براي گشويدن آن دست باندرون خانه دراز کرده عمر تازيانه ببازوي من زد بازويم مانند دملج سياه گرديد و آن بازوبند سياه است که زنان در بازو ميکنند و در را بپايش چنان زد که بشکم خورد و محسن را که در شکمم شش ماهه بود سقط نمودم و عمر و قنفذ و خالد بن وليد بدرون خانه هجوم آوردند و من رويم را وا کردم بنوعيکه گوشواره هايم از زير چارقد نمايان گرديد و با آواز بلند گريه ميکردم و ميگفتم وا ابتاه وا رسول الله دخترت فاطمه را تکذيب ميکنند و ميزنند و بچه او را در شکمش ميکشند در آنوقت امير المومنين از داخل خانه بيرون آمده در حالتيکه چشمهاي مبارکش سرخ شده بود و عبايش را از برش درآورده و بر روي من انداخت و مرا بسينه اش چسبانيد و گفت که اي دختر رسول خدا بدرستيکه دانسته که خداي تعالي پدرت را براي عالميان رحمت فرستاده رضاي الهي را منظور کرده مقنعه و چارقدت را برمدار و سرت را بالا مکن يا فاطمه بخدا سوگند ميخورم که هر آينه اگر اينها را نفرين نمائي خداي تعالي در روز زمين کسي راکه برسالت محمد و موسي و عيسي و ابراهيم و نوح و آدم شهادت نمايند و اقرار دهند و جنبنده در روزي زمين و پرنده در هوا باقي نمي گذارد مگر اينکه هلاک ميگرداند بعد از آن بعمر فرمود يابن الخطاب واي بر تو از شر کردهاي خود در امروز و در ما بعد آن از خانه ام بيرون ايستادند در آن اثنا اميرالمومنين فضه را صدا کرد که يا فضه بنزد خاتون خود بيا و براي وي قباله کي بکن زيرا که از صدمه در که بر شکمش رسيد محسن را سقط ميکند و آن طفل بجدش رسول خدا خواهد رسيد و باو شکايت خواهد کرد بعد از آن اميرالمومنين مرا و حسن و حسين و زينب و ام کلثوم را در تاريکي شب برداشت و بخانهاي مهاجرين و انصار برد خدا و رسول او را و آن عهد و پيمان را که در حال حيات رسول خدا درچهار جا با آن حضرت بيعت کرده بود بايشان يادآوري مينمود و با ايشان ميفرمود که لقب اميرالمومنين بودن رابراي من قبول نموديد همه ايشان در جواب آن حضرت وعده نمودند که فردا بتو ياري ميکنيم وقتيکه فردا شد همه از ياري او پس نشستند بعد از شکايت فاطمه اميرالمومنين برميخيزد و بخدمه رسول خدا ص آن محنت و مصيبت را که بعد از رسول خدا باو رسيد شکايت ميکند و ميگويد که قصه من با اين امه مثل قصه هرون است با بني اسرائيل و سخن من بتو اين روز مانند سخن هرون که بموسي گفت يابن ام ان القوم استضعفوني و کادوا يقتلونني فلا تشمت بي الاعداء و لا تجعلني مع القوم الظالمين يعني اي پسر مادرم بدرستيکه قوم مرا ضعيف شمردند و نزديک بود که مرا بکشند پس چنان مکن که دشمنان بر من شماتت نمايند و مرا بانقوم ستمکارمگردان پس صبر نموده انتظار فرج ميکشيدم و در مقام تسليم و رضا ايستادم و بسبب مخالفتشان با من و شکستن ايشان عهد و پيمان مرا که با ايشان کرده بودم حجه بر ايشان تمام گرديد يا رسول الله بپاره مصيبتها و محنتها متحمل شدم که وصي هيچ پيغمبر بمانند آنها متحمل نشده حتي مرا با ضربت عبدالرحمن بن ملجم لعنه الله بقتل رسانيدند و خداي تعالي نگران ايشان بود در وقتيکه بيعت مرا شکستندو طلحه و زبير عايشه را ببهانه حج و عمره بمکه بردند و از آنجا ببصره آوردند و آنجا را مسخر کردند من لشکربرداشته بمقاتله ايشان رفتم اولا خدارا و تو را و احکامي را که تو آورده بودي براي ايشان يادآوري نمودم بايشان اصلا تاثير نکرده از اين عمل قبيح برنگشتند پس با ايشان جهاد کردم تا اينکه خداوند کردگار مرا بر ايشان غالب گردانيد حتي خون بيست هزار نفر از مسلمانان ريخته گرديد و دستهاي هفتاد نفر که يکي بعد از ديگري افسارشتر عايشه را گرفته بودند بريده گرديد يا رسول الله در ميان غزاوت توو غزاوتيکه بعد از تو کردم دشوارتر وشديدتر از اين جنگ نديدم بدرستيکه ازجمله شديدترين و بزرگترين و هولناکترين جنگها بود که من کردم ليکن بشدائد آن صبر نمودم چنانکه خداي تعالي بمن تاديب نموده بود با چيزيکه تو را بان تاديب کرده بود در قول خو و اصبر و ما صبرک الا بالله يعني صبر کن و صبر تو نيست مگر با خدا يا رسول الله بخدا سوگند ياد ميکنم هر آينه تاويل اين آيه بعد از تو در ميان امه بعرصه ظهور و تحقق رسيد و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبستم علي اعقابکم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيخبري الله الشاکرين يعني محمد نيست مگر پيغمبر که پيغمبران چند که پيشتر از او ببودند پيش از او گذشتند آيا امر چنين است که اگر محمد بميرد يا کشته گردد بديهاي اصلي خود برگرديد بر خداضرري نخواهد رسانيد که جمله کائنات کافر کردند بر دامن کبرياش ننشيند کرد خداي تعالي بشکر کنندگان بعد از اين جزا و عوض خواهد داد مترجمه گويدکه مراد امير المومنين از اين سخن چيزيست که تاويل اين آيه بان ناطقست انتهي الحديث الخ.