بازگشت

نجمه 06


بدانکه ششم از مواريث انبياء که د زمان ظهور حضرت امام عصرو ناموس دهر عجل الله فرجه الشريف باحضرتش ميباشد قميص حضرت يوسف و پيراهن آن جناب است که آن را از مصر بکنعان فرستاده و يعقوب آن را بر صورت خود انداخته باعث روشني چشم او گرديد چنانکه در کمال الدين باسناد خود از مفضل بن عمر او از حضرت صادق روايت نموده که از آن حضرت شنيدم ميفرمود که آيا ميدانيکه پيراهن يوسف چه بود عرض کردم نه فرمود وقتيکه براي ابراهيم آتش سوزانيده شد که او را باتش اندازند جبرئيل با اين پيراهن باو نازل گرديد و آن را بر آن پوشانيد و بسبب آن گرمي و سردي باو ضرر نرسانيدند پس وقتيکه هنگام وفات ابراهيم رسيد آن را در ميان باز بندي کرده و ببازوي اسحق بست و او آن را بياوردي و يعقوب و چون يوسف متولد شديعقوب آن را ببازوي يوسف بست و آن سربازوي يوسف بود تا وقتيکه ماجراي او بانجا که قضيه اش مشهور است منجر گرديد پس چون يوسف آن را از ميان بازوبند در آورد يعقوب بوي آن را دريافت اينست قول خداي تعالي اني لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون يعني بدرستيکه بوي يوسف بمشام ميرسد اگر شما مرا بنقصان عقل نسبت ميکند پس آن همين پيراهن بود از بهشت آورده شده عرض کردم که فداي تو شوم آن پيراهن از يوسف بکه منتقل گرديد فرمود باهلش و آن نزد قائم عليه السلام ميباشد دروقت خروجش بعد از آن فرمود هر پيغمبري که بعلمي يا غير آن وارث شد هر آينه آن بمحمد منتهي گرديد و باو رسيد انتهي و احبار بدين مضمون که آن پيراهن بهشتي بوده است بسيار است انشاء مقال في جواب سئوال در تفسير بحر الدر راست که اگر پرسند که يوسف را از کجا معلوم شد که ببوي پيراهنش بنيائي پدر معاودت خواهد کرد که فرمود اذهبوا بقميصي هذا فالقوه علي وجه ابي يات بصيرا جواب آنست که بوحي الهي معلوم کرده بود و جبرئيل مرا و را خبر داده و نيز ميشايد که يوسف بفراسه معلوم کرده باشد که مريعقوب را قوت باصره ضعيف گشته و از کثرت بکاء و تنگي دل سوادش ببياض مبدل گرديده وليکن هنوز بحد عمي نرسيده و چون حزن و اندوه انبوه گردد منجر بضعف بصر شود و باز چون فرح و ابتهاح بافراط رسد آن ضعف مبدل بقوت گردد و آن نقصان از وي زايل شود و اين احتمال موافق است مرقوانين طبيه را وايضا اگر کسي گويد که يعقوب بوي پيراهن را از هشتاد فرسنگ راه چگونه شنيد جواب از دو وجه است اول آنکه آن محمول بر معجزه است که از مسافتي چنين دور بوي آن پيراهن را استنشاق کرد دويم آنکه بنابر آنچه مجاهد مفسرگفته که چون آن پيراهن از جنت بود رائحه از آن همراه باد صبا گردانيدندو آن رائحه در اقطار و آکناف عالم منتشر گشت چون فوائح آن روائح مشام يعقوب رسيد بشناخت که اين بوي جنه است و بادراک اين معني انبياء و اوصياء مخصوصند و دانستکه بوي جنه دردنيا منحصر است مهمان پيراهن که



[ صفحه 108]



از بهشت آورده بودند و آن پيراهن مختصر است بجناب يوسف عليه السلام لاجرم در ادراک آن رائحه گفت اني لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون تحفه للذکي منقوله عن الجلدکي قال الجلد کي في کتاب الانسان من کتاب البرهان علي ما هو المنقول في روح البيان لعمري کلما کثفت طينه الانسان و زادت کثافتها نقصت حواسه في مدرکاتها لحجب الکثافه الطاريه علي ذات الانسان من اصل فطرته و اما جوهر ذات الانسان ازالطف و تزايدت لطافته فان جميع حواسه تقوي و تزيد اوراکها و کثير من اشخاص النوع الانساني يدرکون بحاسه الشم الروائح العطره من بعد المسافه علي مسافه ميل او اکثر من ذلک علي مسيره اميال و لعل من تزايدت لطافته يدرک رائحه مالا رائحه له من الروائح المعتاده کما قال تعالي حکايه عن يعقوب اني لاجد ريح يوسف و هذه الحاسه مخصوصه باهل الکشف لا بغيرهم من الناس انتهي اقول و من هذا الباب قول نبينا صلي الله عليه و آله اني لاجد رائحه الرحمن من جانب اليمن اشاره عرفانيه و غيره ربانيه در احسن القصص است که اگر کسي پرسد که حکمت درسفيدي ديده يعقوب چه بود مجواب آن راو العلم عندالله از دو وجه گفته اند وجه اول ارباب محبت ميگويند که يعقوب دعوي محبت يوسف کرده بود و دليل صدق محبت آنست که محب نظر از غير محبوب بدارد و چشم بروي غير نگشايد و چون در هنگام فقدان يوسف بنيامين را منظور خود ساخته بود و با او آرام گرفته غيرت محبت ديده ويرا از ديدن غير بر دوخت و از مشاهده ديدار غير محبوب محجوب گردانيد بدان معني که ديده که از ديدار محبوب محروم ماند وبايد ديدار غير را بيند آن ديده نابينا بهتر است که غير را هم نه بيند وجه دويم آنکه ارباب اشارت ميگويند که برادران يوسف خواستند که ميان او و يعقوب مفارقه اندازند تا يوسف را نه بيند و مر و را فراموش کند و همين ايشان را بيند و با ايشان محبت ورزد چنانکه حقتعالي فرمود اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الي ابينا الي قوله تعالي يخل لکم وجه ابيکم حقتعالي ديده يعقوب سفيد گردانيد تا اگر چند از مشاهده جمال يوسف محروم ماند باري نظر بايشانهم نکند و دل اورا از محبت يوسف مملو نمود تا طرفه العيني او را فراموش نکند که تالله تفتوء تذکر يوسف تنظيه فيه تبشير و هم در آن کتابستکه نظير اين واقعه آنست که ابليس لعين نسبه بادم کيدي پيش برد تا او را از بهشت بيرون آوردو مقصود وي آن بود که آدم که در جوارقرب خداوندي جل و علا و حريم حرم وصال متمکن بود او را از دار قرب و جوار مولاي وي از حسديکه داشت بيرون آورد و بجوار خويش که دار دنيااست که الدنيا ملعونه فرود آورد تا همه آدم و اولاد او آن لعين را بينندو اطاعه فرمان او نمايند و به نسبت بمولا مخالفت ورزندگان الله تعالي يقول اي ابليس مرادت همان بود که بندگان من در دنيا همه تو را بينند واز نظر عنايه من محروم مانند بعزت و جلال من که من ديده ايشان را از ديدار تو محجوب گردانم و محبت وشوق خويش در دلهاي ايشان وديعت نهم تا درجميع حالات و در تمامه حرکات و سکنات بياد من باشند که الذين يذکرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم و هر روزاز روزنه من القلب الي الرب روزنه بسيصد و شصت نظر منظور من کردند تا همه مرا باشند و از تو ياد نياورند مگر بطرد و لعن که آن عبادي ليس لک عليهم سلطان دقيقه رقيقه بدانکه باري تعالي جل ذکر جاري فرمود امر حضرت يوسف را از ابتداء امرش تا انتهاء آن بر سه پيراهن علامه کذب و جاوا علي قميصه بدم کذب دويم پيراهن شهادت آن کان قميصه قدمن دبر سيم پيراهن بشارت اذهبوا بقميصي هذا پيراهن علامه کذب برادران ظاهر کرد و سبب اندوه يعقوب آمد پيراهن شهادت دروغ زليخا را ظاهرکرد و سبب اندوه زليخا گرديد پيراهن بشارت خبر سلامتي يوسف آورد و موجب بهجت و سر و يعقوب آمد لطيفه شريفه در بعضي از کتب معتبره است که پنج پيراهن باعث خجله پنج تن شدند اول پيراهن آدم را خجل گردانيد و آنچنان بود که چون باکل شجره اقدام نمود پيراهن از وي گريزان شد و بدن مبارکش عريان گشت که فبدت لهما سواتهما وليکن عورتشان برايشان مکشوف بود نه بر غير ايشان بدليل لفظ لهما دويم پيراهن موسي بود که کافر اين را خجل گردانيد و واقعه آن چنان بود که موسي از بسياري حيا که بروي غالب بود پيش مردم جسد خود برهنه نميکرد کافران گفتند که موسي بعلت برص گرفتار است از جهت آن از ديدن مردم احتراز ميکندروزي کامله الهيه در دويدن آمد موسي نيز در پي او دوان شد آن سنگ چون بميان کفار رسيد قرار گرفت موسي همچنان چاک شده يوسف زليخا نمود که آنکان قمبيصه قد من دبر و در اين مقام ارباب اشارت گفته اند که يوسف را در آنوقت دو پيراهن بود يکي آنکه پوشيده بود بعنوان تعويذ که آن از بهشت بود و ديگري آن بود که زليخا برظاهر اندام او پوشانيده بود آن پيراهن بهشتي نهان بود و اين پيراهن زليخا آشکارا دست زليخا ببان پيراهن بهشتي که در نهان بود نرسيد دست در اين پيراهن ظاهر زده اين را پاره کردکذلک بنده مومن را دو پيراهن است يکي ظاهري که عبارت از طاعه است و ديگري باطني که اشاره بتوحيد و معرفه است ابليس لعين که قصد بنده مومن کند چون دست او به پيراهن توحيد نرسد زيرا که آن را حقتعالي در صندوق دل استوار ساخته پس دست بجانب پيراهن طاعه درازکند که نمايان است و بچنگ وسوسه در وي درآويزد تا بشود که در طاعه وي قصوري پديدا آورد چهارم پيراهن خون آلود يوسف که برادران او را خجل گردانيد چه آنکه چون نظر يعقوب بر پيراهن آمد و آن را درست ديد گفت عجب کرک حليم و بردباري بوده که يوسف را در اين پيراهن خورده که هيچ آسيبي به پيراهن نرسيده از اين سخن برادران خجل گشتند پنجم پيراهن حضرت خاتم الانبياء بوده که پسر عبدالله بن ابي سلول را خجل گردانيد و آنچنان بود که پسران نزد حضرت رسول آمد و گفت پدر من بيمار است و پيراهن شما را ميطلبدتا بدرقه بقيامه برد حضرت رسالت دست بر گوي گريبان برده تا گره بگشايد هرگره که ميگشايد باز بسته ميشد تا بر همه حاضران نفاق وي ظاهر گشت و از اين راه خجالت به پسر وي ملحق گشت و الله العين انتهي



[ صفحه 109]