بازگشت

نجمه 05


بدانکه پنجم از مواريث انبيا که در زمان ظهور حضرت بقيه الله با آن بزرگوار ميباشدصاع حضرت يوسف است چنانکه در حديث مفصل مفضل و غيره است و آن بنابر فرموده حضرت صادق چنانچه در تفسير صافي است قدحي بوده است از طلا و آن پيمانه حضرت يوسف بود و اطلاق سقايه بر آن در قول باري تعالي که ميفرمايدجعل السقايه في رحل اخيه بواسطه اينست که اين قدح در اول مشربه آن جناب بود و چون طعام عزيز الوجود شد اکراما للطعام يوسف آن را کيل خود قرار داد و اين مشربه بودنش منافي بافرمايش حضرت صادق نيست که فرمود جنس آن طلا بوده چه ممکن است که در شريعه آنان استعمال اواني طلا و نقره جايز بوده است و بعضي از مفسرين گفته اند که آن قدحي از نقره بوده و بعضي گفته اند از بلور بوده و بعضي گفته اند که قدحي از زمرد سبز بوده و ديگري گفته که از ياقوت سرخ بوده که قيمت آن دويست هزار دينار بوده است و آن ظرفي بود که حضرت يوسف از آن آب مياشاميد و در تفسير گواشي است که آن قدح از طلا و مرصع بجواهر بود و يوسف بجهت اکرام برادران آن را کيل از براي طعام ايشان قرار داد و کاشفي گفته که بجهت عزت و نفاست طعام در آنوقت آن را پيمانه ساخته بود و اينهمان صاعي است که بامر يوسف از براي نگاهداري بن يامين در نزد خود آن را در رحل بن يامين نهادند چنانچه کيفيت آن در کتب تفاسير و اخبار و تواريخ مذکور است در تاريخ حافظ ابرو آورده که چون صاع را از بار بن يامين بيرون آوردند و بمجلس عزيز حاضر کردند و برادران همه بجمع حاضر بودند و از براي استخلاص بن يامين بشفاعه آمده بودند يوسف در حضور آن جماعه دست بر صاع زده گوش برصاع داشت بعد از آن خطاب کرد که ابن طاوس ميگويد شما دوازده برادر بوديد يکي از آن جمله بفروختيد ديگرباره دست بر صاع زده گفت صاع ميگويد که برادر را بعد از آنکه از پيش پدر برديد در چاه افکنديد و بعد از آن آن را از چاه بيرون آورديد و به بيست درم و دينار سياه بفروختيد و پيراهنش را بخون بزغاله ملطخ گردانيده نزد پدر برديد و گفتيد اين خون برادر ما است ديگر نوبت دست برصاع زده گفت ميگويد که بايد رخويش دروغي گفتيد و هنوز گرفتار آن دروغ هستيد و خداي هنوز از شما در نگذرانيده و ديگرباره دست بر صاع زده گفت صاع ميگويد که برادر خويش را فروختيد و قباله نوشته نامهاي خود را بر آن ثبت کرديد و بمشتري برادر خود داديد چون برادران استماع اين نوع سخنان نمودند بترسيدند گفتند ايها العزيز اينصاع دروغ ميگويد و از اين جمله که مذکور شد همين پيراهن بيان وقاع بوده است يوسف غضب برآمده فرمود اين صاع من هرگز دروغ نگفته است شما او را نسبته بدروغ ميدهيد و پنداريد که همه همچون شما بدروغ منسوبند آنگاه ديگرباره دست بر صاع زده و گفت صاع ميگويد که آن خط در خزانه تو است



[ صفحه 107]



اکنون اگر خواهيد بفرمايم تا قباله را بياورند گفتند بلي آنگاه يوسف قباله را حاضر گردانيد چون خظ خود ديدند بشناختند وليکن از غايه خجاله انکار کردند و گفتند که اين خط ما نيست و ما از اين واقعه خبر نداريم يوسف بن يامين را فرمود تو خط ايشان را ميشناسي ببين که خط ايشان است يا نه بنيامين بديد و گفت خط ايشان است دانستند که افکار را هيچ روئي نمانده مقر آمدند اما گفتند که اين آن يوسف نيست که برادر ما بود بلکه ما را کنيزک زاده بود يوسف نام که او را بمالک فروخته بوديم و اين حجت بنام او مرقوم است يوسف باز از بنيامين سئوال کرد که اين قوم را کنيزک بچه يوسف نام بوده است گفت نه هرگز در خاندان ما کنيزک زاده باين نام نميبود صاع تو اين غزيز راست گو است ديگر نوبه از وي سئوال کن تا اين برادر در حياتست يا نه يوسف دست بر صاع زده فرمود که زنده است و تو او را به بيني باز بنيامين از عزيز اللتماس نموده که از اين صاع بپرس که وي را که دزديده است يوسف ديگرباره دست بر صاع نهاده گفت صاع خشم آلود است و چنين ميگويد که از من چه ميپرسي که تو را که دزديده چون ديد که از بارکه مرا بيرون آوردند ايقاظ لارباب الاتعاظ در بعضي از تفاسير بعد از نقل آنچه مذکور شد گفته است که ايعاصي بيچاره از آن روز بترس که مالک الملوک جل جلاله عاصي را باقرارآورده هر چند که بنده در ذيل انکار چنگ زند چنانکه در خبر است که نيست هيچ بنده مگر اينکه خداي تعالي باري حساب کند بي واسطه و بي ترجماني پس حقتعالي فرمايد اي بنده عاصي آنچه درنامه عمل تو است بمباشرت تو بوده است و يا آنکه فرشتگان من بر تو بغلط نوشته اند بنده گويد بار خدايا اين نامه من نيست و اين گناهان را من نکرده ام حق تعالي فرمايد تا شب و روز را بياورند تا بر معاصي وي گواهي دهند بنده گويد در شهادت اتفاق در زمان و در مکان در ميانه شهود شرط است اگر گناه در روز بوده است شب چه داند و اگر در شب بوده است روز چه داند اينها دروغ ميگويند حقتعالي کرام الکاتبين را ميفرمايد تا گواهي دهند خطاب آيد که در گواهي اينها چه جرح و دفع داري گويد الهي اينها دشمن مايند و گواهي خصم معتبر نيست و اينچنان بود که هنوز ما بني آدم موجود نبوديم که اينها درباره ما ميگفتند اتجعل فيها من يفسد فيها و يفسک الدماء هنوز نابوده و گناه ناکرده بر ما گواهي ميدادند امروز هم ميتواند بود که گناه ناکرده گواهي دهند حقتعالي فرمايد تا آسمان و زمين گواهي دهند بنده گويد دروغ ميگويند زيرا که اينها بيگانه اند مرا کجا ديده اند حقتعالي فرمايد اگر اينها بيگانه اند من گواه آشنا از تن تو بگذرانم پس مهر بر زبانش نهند و دستش را بسخن آرند تا گويد که من ناشايست چنين گرفتم پاي او گويد بنا بايست چنين رفتم چشم گويد بنا محرم بگريستم گوش گويد ملاهي و مناهي چنين شنيدم فرج گويد که بفواحش چنين مباشرت نمودم پس هر عضوي از اعضا بعصيان خودجدا جدا گواهي دهند آنگاه حقتعالي بند از زبان وي بردارد و گويد در گواهي اينها چه ميگوئي گويد خداوندا همه دروغ ميگويند و اينها هر يک در دنيا از من آرزوئي خواستند من آرزوي ايشان بايشان برسانيدم از اينجهه در حق من اينگواهي ميدهند آنگاه حقتعالي بخودي خود گواهي دهد که اگر اينها همه دروغ ميگويند من ميدانم که تو چها کرده ياد داريکه در فلان روز و فلان موضع چه کردي من آنجا حاضر بودم چون حقتعالي اداي شهادت فرمايد ديگر هيچ عذر از براي بنده نماند و خجل گردد و فرو ماند و عرض ميکند الهي من از شرمساري خجاله منکر ميشدم اکنون هر چه خواهي بکن که مستوجب عقوبتم انتهي.