بازگشت

ياقوته 13


ديدن ثقه عدل حاجي علي محمد کتاب فروش بهبهاني است آن حضرت را در غيبت کبري و نشناختنش آن بزرگوار را در حين تشرف ايضا معاصر عراقي در دارالسلام فرموده که فاضل عادل آن مجد زبده السيادت آقا سيد محمد بن سيد احمد بن سيد نصرالله بروجردي اين ايام از زيارت امام هشتم مراجعت نموده روانه نجف اشرف بود و در ايام وقوف درالخلافه در منزل حقير بود اتفاقا در اثناي صحبت ذکر صاحب غيبت عليه السلام در ميان آمد او هم اين واقعه را ذکر نمود حقير از او خواستم که آن را نوشته تا آنکه اصل عبارت اونقل شود و اصل عبارت اين است که روزي از روزها در حجره از حجرات صحن مقدس حضرت اميرالمومنين عليه السلام نقل کرد حاج ملا علي محمد بزرگ که مرتبه تقوي و تقدس او بر اهل نجف اشرف مخفي نيست و احتياج بتوکيه و توثيق ندارد از براي حقير سيد محمد که در وقتي ازاوقات مبتلا شدم بمرض تب لازم بعد بطول انجاميد آخر کار بجائي رسيد که قواي من ضعيف شد و طبيب من که سيد الفقهاء و المجتهدين آقاي حاج سيد علي شوشتري که شغل و علم ايشان طبابت نبود و غير از شيخ مرحوم ديگري را معالجه نمينمود از من مايوس شد لکن بجهت تسلي خاطر من بعض دواهاي جزئي بمن ميداد تا کي از من تمام شود اتفاقا روزي يکي از رفقا نزد من آمد و گفت برخيز برويم بوادي السلام او را گفتم که خود ميبيني که من قدرت برحرکت ندارم چگونه ميتوام بوادي السلام بيايم اصرار کرد تا آنکه مرا روانه نموده رفتيم تا آنکه بوادي السلام رسيديم ناگاه در طرف مقابل خود مردي را با لباس عرب با مهابت و جلالت مشاهده کردم که ظاهر گرديد و رو بمن آورد و چون بمن رسيد دستهاي خود را دراز نموده فرمود بگير من با ادب تمام دست برآورده گرفتم ديدم بقدر پشت ناخن قدري ورق روي نان بود که از حرارت آتش از پشت خود جدا شده آن را بمن داد و از نظر من برفت پس من قدري راه رفته آن را بوسيده بر دهان گذارده بخوردم چون آن نان بدرون من رسيد دل مرده من زنده گرديد و خفگي و دلتنگي و شکستگي از من زايل شد و زندگي تازه بمن بخشيد و حزن و اندوه از من زايل گرديد و فرج بي اندازه بمن عارض شد و هيچ شک نکردم در اينکه آن شخص قبله مقصود و ولي معبود بود پس مسرور و شادمان بمنزل خود برگرديدم و آن روز و آن شب ديگر در خود اثري از آن مرض نديدم چون صبح آن شب برآمد بعادت سابق نزد سيد جليل جناب حاج سيد علي رفته و دست خود را باو دادم جون دستم را بگرفت و نبضم را ديد تبسم کرد و بر رويم خنديد و فرمود چکار کردي عرض کردم که کاري نکردم فرمود راست بگو و از من پنهان مکن چون مبالغه و اصرار فرمود واقعه را عرض کردم فرمود که دانستم که نفس عيساي ال محمد عليهم السلام بتو رسيده جانم را خلاص کن برخيز ديگر حاجت و طبيبت نداري زيرا که مرض از تن تو برفت و سالم شدي الحمد لله راوي گويد ديگران شخص را که در وادي السلام ديدم و آن نان را بمن دادند ديدم مگر يک روز در حرم مطهر امير المومنين عليه السلام که چشمم بجمال نوراني او منور شد و بي تابانه بنزد او رفتم که شرفياب خدمت حضرتش شوم ازنظرم غائب شد و او را نديدم.