بازگشت

ياقوته 07


و از ايشان سعد بن عبد الله اشعري است چنانکه ابن بابويه و محمد بن جرير طبري و ديگران باسانيد معتبره خود ازسعد بن عبد الله بن خلف قمي روايتکرده اند که سعد گفت من مردي بودم که دانا بودم بجميع کتب مشتمله بر علوم غامضه و دقايق آنها و اهتمام مينمودم در حل مشکلات علوم و بسيار متعصب بودم در مذهب اماميه و اثبات فضايل ائمه و اهانت اهل خلاف و سنت وقدح در ائمه ايشان و ذکر مثالب و قبايح و مطاعن آنها بطوريکه ايشانرا بخشم مياوردم تا آنکه روزي مبتلا شدم بشخصي از نواصب که در عصر خود عديل ونظير نداشت در مخاصمه و مجادله و مناظره و طول کلام و ثبات بر باطل و پس او بمن گفت که واي بر تو يا سعد وبر اصحاب تو شما گروه رافضه طعن ميزنيد بر مهاجر و انصار و انکار ميکنيد ولايت و امانت ايشانرا نزد پيغمبر با وجود اينکه از جمله ايشان يکي صديق است که فوق همه صحابه باشد در سبقت اسلام آيا نديديکه رسول ص اورا با خود بغار برد نبود مگر بجهت آنکه ميدانست که او خليفه او ميباشد بعد از خودش و امر تاويل را باو واگذار خواهد نمود و جلو امر امامت را بعد از خود بدست او خواهد داد و خلل امور را باو سد خواهد فرمود و اقامه حدود را بايد باو نمود و تمشيت لشکر اسلام و فتح بلاد کفر بدست او خواهد شد پس چنانکه رسول ص بر نبوت خود ترسيد همچنين بر خلافت صديق هم ترسيد که مبادا کشته شود و امر خلافت ضايع گردد و الا کسيکه ميخواهد از خوف دشمن مخفي شود محتاج بان نباشد که کسيرا با خود بردارد بلکه بايد کسيرا با خود نبرد که در تنهائي در عدم اطلاع بر حال او بهتر باشد پس صديق را با خود نبرد مگر بهمانجهت که ذکر شد و اما عليرا پس در جاي خود خوابانيد بجهت آنکه ميدانست که اگر کشته شود چندان ضرري بدين وارد نيايد زيرا که بجهه جنگها و سرداري لشکرها ديگريرا ممکن بود که در جاي او نصب کند سعد گويد که چون اين شنيدم او رادر اينباب چندين جواب گفتم و بر همان جوابها بر من رد و نقض نمود بعد از آن گفت آنمرد ناصبي که يا سعد بشنو کلام ديگر را مثل اينکلام که جميع حجه و آيات جماعه رافضيه را باطل کندآيا شما طائفه روافض گمان اين نداريدکه صديو که از جميع شکوک بري ميباشد و فاروق که حفظ بيضه اسلام کرده منافق بوده اند و بدون اعتقاد اظهار اسلام کرده اند گفتم آري گفت بگو که اسلام ايشان آرزوي ميل و رغبت بود ياآنکه بسبب خوف و کراهت سعد ميگويد که من در جواب حيله کردم بجهه آنکه ترسيدم که مرا الزام نمايد زيرا که اگر بگويم اسلام ايشان از روي طوع و ميل بوده گويد پس چرا ايشانرا منافق دانيد زيرا که کسيکه از روي طوع و رغبت ايمان آورد خصوص در وقتيکه اسلام قويي نداشته باشد و خوف از کسي نباشد بلکه ترس از کساني باشد که ايمان نياورده اند نباشد مگر مومن واقعي و اگر گويم که از روي خوف و کره بود خواهد گفت که اسلام را در آنوقت که قوتي و شمشيري و لشکري نبودکه خوف باشد بلکه اهل کفر غالب بودندو اهل ايمان از ايشان ترسان و هراسان بودند سعد گويد که لاعلاج من خود را براه ديگري زدم لان اندرون من از غضب پر گرديد و جگرم از شدت غصه نزديکشد که پاره شود پس من طوماري برداشتم و در آن چهل و چند مسئله از مشکلات مسائل نوشتم و از براي جواب آنها کسيرا نديدم در اهل بدر خود که از احمد بن اسحق صاحب حضرت عسکري ع بهترباشد لابد بطلب او رفتم در وقتيکه اواز قم بيرون رفته بود بعزم شرفيابي خدمه مولاي من حضرت عسکري در سر من راي پس من بعقب او روانه گرديدم تا آنکه در بعض منازل باو رسيدم چون مصافحه کرديم فرمود انشاء الله ملحق شدن را امر خيري باعث شده من سئوال مسائل را ذکر نمودم گفت روا باشد که اگر اکتفا نمائيم باين يک چيز يعني دانستن جواب اينمسائل و حال آنکه من عزم دريافت صحبت مولاي خود کرده ام وميخواهم که او را سئوالکنم از مشکلات تنزيل و معضلات تاويل و بر تو باد عزم دريافت خدمه او زيرا که خواهي ديد او را مانند دريائي که عجائب و غرايب او تمام نگردد و او امام ما باشد سعد گويد منهم عازم سر من راي شده رفتيم تا آنکه وارد آنجا شديم پس بدر خانه عسکري رفته اذن خواسته بعد از اذن داخل گرديديم در حالتيکه احمدبن اسحق داشت در شانه خود انباني را که کسائي طبري بر بالاي آن انداخته بود و در آن انبان يکصد و شصت کيسه از دينار و درهم بود و بر هر کيسه ازآنها نام صاحبش مکتوب بود سعد گويد که چون نظرم بر جمال با کمال حضرت عسکري افتاد که نور روي او ما را فراگرفت او را تشبيه کردم مگر ماه شب چهارده و بر زانوي مبارک او پسري بودمانند مشتري در خلقت و منظر و بر سر مبارک آن پسر فرقي بود ميان دو حلقه مو مانند الفيکه در ميان دو واو واقع شود و پيش روي مولاي ما اناري بود ازطلا که ميدرخشيد بسبب نقشهاي بديع که در آن بود و ميان دانهاي جواهريکه برآن سوار کرده بودند و آن انار را بعض بزرگان بصره از براي آن بزرگوار هديه داده بودند و در دست آن حضرت قلمي بودکه چيزي مينوشت و وقتيکه اراده نوشتن مينمود آنکودک چنانکه عادت اطفال ميباشد انگشتان آن حضرت را ميگرفت و مانع از نوشتن آن حضرت مي گرديد لهذا آن حضرت آن انار را ميگردانيد و او رامشغول مينمود تا آنکه مانع نگردد پس ما بر آن جناب سلام کرده در جواب ملاطفت فرمودند و اشاره بنشستن نمود تا آنکه از نوشتن فارغگرديد پس احمد بن اسحق انبانرا از زير کساء بيرون آورده پيشروي آن حضرت گذاشت و آن حضرت بانکودک متوجه گرديده فرمود که ايفرزند مهر هديهاي شيعيان و مواليان خود را بردار از اين کيسها آنکودک عرض کرد ايمولايي من آيا جايز است که دست خود را بسوي هديهاي نجس و مالهاي بد دراز کنم که حلال آن بحرام داخلشده پس آن حضرت فرمود که يا احمد بن اسحق بيرون آور آنچه را



[ صفحه 6]



که در انبان ميباشد تا آنکه فرزندم حلال آنرا از حرام آن جدا کند پس اول کيسه را که احمد بن اسحق بيرون آورد آنطفل فرمود که اينمال پسر فلان باشدکه در فلانمحله قم ساکنست و در آن شصت و دو دينار ميباشد از قيمت حجره که آنرا فروخته و از پدرش باو ارث رسيده بود چهل و پنج دينار ميباشد و از قيمت نه جامه که فروخته بود چهارده دينار ميباشد و سه دينار آن از کرايه دکانهاي او ميباشد آن حضرت فرمود که راست گفتي ايفرزند بنما باينمرد که حرام اينها کدام است آنطفل باحمد گفت جويا شو آنديناريرا که سکه ري در آن باشد و تاريخ آن فلانسال باشد و نقش يکطرف آن محو شده و آن تيکه طلا را که بريده اند و وزن آن ربع دينار است و بسبب حرمه آن اينست که صاحب اين دينارها در سال فلان در سال فلان و ماه فلان بوزن يک من و چهار يک کلافه بمرد جولائي داد از همسايگان خود که آن براي او کرباس کند ورزد آنرا ببرد و جولا واقعه را باو بگفت و آنمرد مرد جولا را تکذيبکرد و او را در عوض آن يکمن و نيم کلاف باريکتر غرامتکرد و از انجام بافت و آندينار و آن پارچه قراضه از بابت قيمت انجام باشد چون احمد آنکيسه را گشود رقعه از ميان دينارها بيرون آمد بنام آنمرد و آندينار و قراضه را چنان يافت که آنطفل خوردسال بزرگ مقال فرموده بود بعد از آن احمد کيسه ديگر بيرون آوردو آنطفل فرمود که اينمال فلان پسر فلان باشد که در فلان محله قم سکني دارد و در آن پنجاه دينار ميباشد که از براي ما جايز نباشد که دست بان زنيم گفت چرا فرمود زيرا که آن از بابت قيمت کبدي باشد که صاحب آن تعدي نموده بر زارعهاي خود در تقسيم باينکه قسمت خود را بکيل تمام گرفته و حق آنها را از بکيل ناقص داده پس حضرت عسکري فرمود راست گفتي ايفرزند يا احمد تمام آنرا برداشته بصاحبش ردکن زيرا که ما را بانحاجت نباشد بعد از آن جامه عجوز را از احمد خواست بيرون آورد گفت آنجامه را در ميان سارق خود گذاشته بودم فراموش شده در منزل مانده برخواست که آنجامه را بياورد چون بيرون رفت حضرت عسکري ع متوجه من شده فرمود مسائل خود را چکردي عرض کردم که ايمولاي من بر حالت خود مانده فرمود که از نور ديده ام سئوالکن آنچه را از آنمسائل که خواسته باشي و اشاره بانطفل نمود پس من بانطفل عرض کردم يا مولينا و ابن مولانا از براي ما از شما روايتشده که رسولخدا ص طلاق زنهاي خود را بدست امير المومنين قرار داد و بانسبب آن جناب در روز جمل بنزد عايشه فرستادکه هر گاه از اين فتنه باز نکردي تو را طلاق ميدهم و حال آنکه طلاق زنان پيغمبر بوفات او واقع گرديد آنطفل فرمود که طلاق چه چيز ميباشد عرض کردمرها کردن فرمود اگر وفات پيغمبر آنها را رها نمود چرا بر شوهران حرام بودند و تزويج بغير از براي آنها جايز نبود عرض کردم بسبب آنکه خدا حرام کرد آنها را بر ديگران فرمود چگونه و حال آنکه راه آنها را گشود عرض کردم پس خبر ده مرا ايمولاي من بمعني طلاقيکه پيغمبر آنرا بامير المومنين واگذار نمود فرمود خداي عز و جل شان زنهاي پيغمبر ص را بزرگ گردانيد بانکه آنها سرافراز بشرف مادري مومنين باشند پس پيغمبر ص فرمود يا ابا الحسن اينشرافت باقي باشد مادام که بر طاعه خدا باقي مانند و هر يک که بعد از من بسبب خروج بر تو عاصي بر خدا شد او را از ميان زنان من رها کن بانکه از شرافت مادري مومنين ساقط نما اين ناچيز گويد که گويا مردان باشد که طلاق اينجا بمعني رها کردن از قيد مادري است نه از قيد زوجيت پيغمبر ص و الا نکاح او جايز بود بعد از طلاق و اينخلاف اجماع مسلمين باشد سعد گويد که عرض کردم که خبر ده مرا از فاحشه مبينه که هر گاه که زن مطلقه در ايام عده مرتکب آن شود جايز باشد از براي زوج که او را از خانه خود بيرون کند فرمود ديگر مراد از آن در آيه شريفه مساحقه باشد نه زنا زيرا که اگر زنا دهد و اقامه حد بر او نمايند مانع ازشوهر کردن او نشود و اگر مساحقه نمايد او را سنگسار کنند و سنگسار رسوائي باشد و هر کسيرا که خدا رسوا نمود او را از خود دور کرده و نرسد ديگريرا که باو نزديکي کند گفتم يابن رسول الله مرا خبر ده از قول رسولخداکه بموسي فرمود فاخلع عليک انک بالواد القدس طوي زيرا که فقهاي دو طايفه گماندارند که آن نعلين از پوست حيوان مرده بوده که خدا امر بکندن آن فرموده فرمود کسيکه اينرا گفته افترابر موسي بسته و او را در نبوت خود جاهل شمرده زيرا که از دوام خالي نيست يا آنکه نماز موسي در آن جايز بوده يا نه پس اگر جايز بوده پوشيده آنهم در بقعه مبارکه جايز باشد زيرا که آن بقعه را خدا مبارکه فرموده مقدسه و مطهره نفرموده و اگر هم مقدسه و مطهره باشد از نماز مقدسه و مطهرتر نباشد و اگر نماز موسي در آن جايز نبوده پس لازم آيد که موسي حلال را از حرام جدا نکرده باشد و آنرا که نماز در آنجايز باشد از آنکه نماز درآن جايز نباشد ندانسته باشد و اين کفر باشد عرض کردم پس مرا خبر ده ايمولاي من از تاويل آن فرمود چونکه موسي مناجات نمود با خدا در وادي مقدس و عرض کرد که من محبت خود را از براي تو خالص کرده ام و دل خود را ازما سوي تو پاک نموده ام و حال آنکه موسي باهل خود محبت شديدي داشت پس خدا فرمود که نعلين خود را بيرون کن و محبت اهلت را از دل بکن اگر خواسته باشي که محبت تو از براي ما خالص شودو دل تو از ميل بما سوي من شسته گرددعرض کردم که خبر ده مرا بابن رسول الله از تاويل کهيعص فرمود که اينحروف اخبار غيبي بوده باشد که خداوند مطلع نموده بان بنده خود زکريا بعد از آن واقعه را بمحمد نقلکرد زيرا که زکريا سئوالکرد از خداوند که اسماء خمسه الجبار را باو تعليم کند پس جبرئيل بر او نزول کرده نامهاي شريف ايشانرا تعليم او نمود پس زکريا چون نام محمد و علي و فاطمه و حسن را ذکر مينمود غصه اش زايل ميگرديد و مسرور ميشد و چون ذکر نام حسين ميکرد گريه گلويشرا تنگ ميکرد واشکش جاري ميشد و مهموم ميگرديد تا آنکه يکروز عرض کرد خداوندا چه باعثگرديده که من هر گاه ذکر نام چهار نفر از اين بزرگواران کنم خاطرم تسلي يابد و غصه ام زايلگردد و چون نام حسين برم اشکم جاريشود و غصه ام افزون گردد پس خدا او را خبر داد از قصه حسين ع و فرمودکهيعص کاف اشاره بکربلا باشد و ها بهلاکت عترت طاهره و يا اشاره بيزيد که بر حسين ع ظلم نمود و عين اشاره بعطش بود او صاد صبر او چون زکريا اين بشنيد محزونگرديد و تا مدت سه روز از مسجد خود مفارقت ننمود و مردم را از دخول بر خود منع نمود و گريه و زاري ميکردو ناله مينمود و ميگفت خدايا بهترين خلق خود را باندوه فرزند او مبتلا مينمائي آيا اينمصيبت را بر او نازل ميگرداني آيا علي و فاطمه و الياس اينمصيبت ميپوشاني آيا اين بلا را درخانه ايشان نازل ميگرداني بعد از آن گفت خداوندا



[ صفحه 7]



مرا فرزندي عطا کن که در وقت پيري چشمم بديدن او روشن گردد و او را از براي من وارثي قرار ده که در نزد من مانند حسين باشد بانکه چون عطا کني مرا شيفته محبت او گرداني بعد از آن مرا بمصيبت و اندوه او نشاني چنانکه حبيب خود محمد را باندوه فرزندش حسين مبتلا گرداني پس خدا دعاي او را مستجاب نموده يحيي راباو عطا فرموده و باعث اندوه او گردانيد و بود حمل يحيي ششماه چنانکه حمل حسين و از براي اينواقعه قصه طولاني باشد سعد گويد که عرض کردم ايمولاي من خبر ده مرا از علتيکه مانع شود آنکه مردم رااز براي خود اختيار امام نمايند آنطفل فرمود که امام مفسد اختيار کنند يا آنکه امام مصلح عرض کردم بلکه امام مصلح فرمود با آنکه مردم در اختيار خود خطا کرده باشند گفتم آري گفت علت همين باشد که وارد کردم بر تو بدليل و عقل تو هم آنرا قبولکند يا سعد مرا خبر ده از رسولانيکه خدا آنها را برگزيده و علم خود را بر ايشان نازل نموده و ايشانرا مويد بوحي و عصمت کرده زيرا که آنها را علامت هدايت نموده مانند موسي و عيسي آيا جايز باشد با وفور عقل ايشان و کمال علم ايشان هر گاه اختيارت نمايند خطا کنند بانکه منافق را مومن گمانکنند گفتم نه فرمود چگونه و حال آنکه موسي اختيار نمود از اعيان قوم و وجوه لشکر خود از براي ميقات خدا هفتاد مرد از کسانيکه شک نداشت در ايمان و اخلاص آنها با وجود آنکه منافق بودند چنانکه خدا فرموده و اختار موسي قومه سبعين رجلا لميقاتناتا آنجا که فرموده قالوا لن نومن لک حتي يرمي الله جهره فاخذتهم الصاعقه پس بعد از آنکه مثل موسي در اختيار خود خطا کند و منافق را موافق پندارددانسته شود که اختيار از براي غير عالم بما في الضمير نشايد و منحصر باشد در حق خداونديکه جميع ما في الصدور و الضمائر را ميدارند و مهاجرو انصار را در اينباب دخلي نباشد سعدگويد بعد از آن آنکودک فرمود که يا سعد آنوقت که خصم تو دعوي آن نمود که پيغمبر ص بيرون نبرد مختار اين امت را با خود در غار مگر بجهت آنکه ميدانست که امر تاويل و تنزيل و جلو امت خود را باو واگذار خواهد فرمود وبلاد کفر را بسبب او خواهد فتح نمود پس چنانکه بر نبوت خود ترسيد بر خلافت او هم ترسيد و الا بتنهائي بجهه فرار و پنهان بودن بهتر بود و عليرا در فراش خود خوابانيد بجهه آنکه اگر کشته شود کارهاي او را بديگري واگذار توان نمود پس چرا تو دعوي او را باين نقض نکردي که باو بگوئي که آيا پيغمبر ص نفرمود که خلافت تا مدت سي سال خواهد بود پس قرار آنرا موقوف بر عمر آنچهار نفر که بگمان شما خلفاي راشدون ميباشند نمود پس خصم تو لابد بد بود در قبول اينقول پس باو ميگفتي که آيا بعد از آنکه ميدانست پيغمبر ص که خلافت بعد از او با ابا بکر باشد و بعد از او با عمر و بعد از او با عثمان همچنين ميدانست که بعد از او با علي باشد باز خصم تو لابد بود در قبول اين بعداز آن باو ميگفتي پس واجب بود بر پيغمبر که جميع اينچهار نفر را با خود بغار برد و بترسد بر ايشان همچنانکه بر خود و ابو بکر ترسيد و اينها را اهانت نکند بسبب تخصيص ابي بکر را باينکرامت و چون خصم تو گفت که مرا خبر ده از صديق و فاروق که آيا اسلام آوردند طوعا يا کرها چرا نگفتي که لا طوعا و لا کرها بلکه اسلام آوردند طمعا زيرا که ايشان با علماي يهود و نصاري مينشستند و از ايشان سئوال مينمودند از آنچه در توريه و غير آن بود از کتابهائيکه ازوقايع آينده و از قصر محمد و عواقب امر او در آنها بود و يهود گفته بودند که محمد بر عرب مسلط گردد چنانکه بخت نصر بر بني اسرائيل مسلط شد لکن او کاذب باشد در دعوي نبوت پس اين سبب نزد آن بزرگوار آمده اظهار اسلام نمودند از براي آنکه بعد از استيلاي او هر يک والي شهري شوند پس چون باين آرزو نرسيدند نفاق انداخته با گروهي از منافقين مواطاه کردند که او را در عقبه بکشند و خداوند کيد و مکر ايشانرا از او دفع نمود چنانکه طلحه و زبير با علي ع باين کمان بيعتکردند و چون مايوس شدند از آرزوي خود بيعت او را شکسته بر او خروج نمودند و خدا هر دو را در مصرع امثال ايشان انداخت سعد گويد چونکلام باينجا رسيد مولاي ما حضرت عسکري از براي نماز برخواست و منهم بطلب احمد بن اسحق بيرون آمدم پس او را ملاقاتکردم در حالتيکه گريان بود سبب گريه پرسيدم گفت آنجامه عجوز را که رفتم بامر مولايم بياورم نيافتم گفتم باک مدار برو واقعه را عرض کرد پس داخلشده خندان و صلوات گويان برگرديدگفتم چه خبر داري گفت جامه گم شده رادر زير پاي مولاي خود مفروش ديدم پس حمد خداوند کرده و چند روزي در خدمه مولاي خود حضرت عسکري ع آمد و شد ميکرديم و آنطفل را ديگر نزد آن جناب نديديم.