ياقوته 03
ديدن مرد کاشاني مفلوج است آن حضرت را در غيبت کبري و شفاء دادن آن حضرت است او را و نشناختنش آن بزرگوار را در حين تشرف ايضا در بحارذکر فرموده که جماعتي از اهل نجف مراخبر دادند که مردي از اهل کاشان در نجف آمد و عازم حج بيت الله بود پس در نجف عليل شد بمرض شديدي تا آنکه پاهاي او خشک شده بود و قدرت بررفتارنداشت و رفقاي او او را در نجف در نزديکي از صلحاء گذاشته بودند که آن صالح حجره در صحن مقدس داشت و آن مردصالح هر روز در را بر روي او ميبست وبيرون ميرفت بصحرا براي تماشا او از براي برچيدن درها پس در يکي از روزهاآن مريض بان مرد گفت که دلم تنگ شده و از اين مکان متوحش شدم مرا امروز با خود ببر بيرون و در جائي بينداز آنگاه بهر جانب که خواهي برو پس گفت که آن مرد راضي شده و مرا با خود بيرون برد و در بيرون ولايت مقامي بود که آنرا مقام حضرت قائم ميگفتند در خارج نجف اشرف پس مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حوضيکه بود شست و بر بالاي درختي که در آنجا بود انداخت و بصحرا رفت و من تنها در آن مکان ماندم و فکر ميکردم که آخر امر من بکجا منتهي ميشود ناگاه جوان خوشروئي گندم گوني را ديدم که داخل صحن شد و بر من سلام کرد و بحجره که در آن مقام بود رفت ودر نزد محراب آن چند رکعت نماز باخضوع و خشوع بجاي آورد که من هرگز نماز بان خوبي نديده بودم و چون از نماز فارغ شد بنزد من آمد و از احوال من سئوال نمود من باو گفتم که ببلائي مبتلا شده ام که سينه من از آن تنگ شده نه خدا مرا از آن عافيت ميدهد که سالم گردم و نه مرا از دنيا ميبردکه تا آنکه خلاص شوم پس آن مرد بمن فرمود محزون مباش زود است که حقتعالي هر دو را بتو عطا کند پس از آن مکان گذشت و چون بيرون رفت من ديدم که آن جامه از بالاي درخت بر زمين افتاد و من از جاي برخواستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم پس بعد از آن با خود فکر کردم و گفتم که من نميتوانستم که از جاي برخيزم اکنون چگونه چنين شده که برخواستم و راه رفتم و چون در خود نظر کردم هيچگونه درد و مرضي در خويش نديدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم عليه السلام ببود که حقتعالي ببرکت آن بزرگوار و اعجاز او مرا عافيت بخشيده است پس از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر کردم کسي را نديدم و نادم و پشيمان شدم که چرا من آن حضرت را نشناختم پس صاحب حجره رفيق من آمدو از من سئوال کرد و متحير گرديد و من او را خبر دادم بانچه گذشت و او نيز بسيار متحير شد که ملاقات آن بزرگوار او را ميسر نشد پس با او بحجره رفتم و سالم بود تا آنکه صاحبان و رفيقان آمدند و چند روز با ايشان بود آنگاه مريض شد و فوت کرد ودر صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز که حضرت قائم عليه السلم باو خبر داده بود ظاهر شد که يکي عافيت از مرض بود و ديگري مردن.