ياقوته 02
ديدن مرديست بدوي حضرت را در غيبت کبري و نشان ختم آن حضرت را در حين تشرف و ايضا دربحار از سيد علي بن محمد بن جعفر بن طاوس حسني در کتاب ربيع الالباب نقل نموده که گفت حسن بن محمد بن قاسم که من با مردي رفيق شدم از ناحيه کوفه که اسم آن ناحيه را عمار ميگفتند و از قريه هاي کوفه بود پس در راه امر حضرت قائم عليه السلم را ذکر کرديم پس آن مرد بمن گفت که اي حسن حديث کنم بحديث عجيبي گفتم بگو گفت قافله از قبيله طي بنزد ما آمدند در کوفه که آذوقه بخرند و در ميان ايشان مرد خوشروئي بود که او رئيس قوم بود پس من بمردي گفتم که ترازو از خانه علوي بياور آن مرد بدوي گفت که در نزد شمادر اينجا علوي هست گفتم يا سبحان الله بسياري از اهل کوفه علويند بدوي گفت علوي و الله آنست که ما او را دربيابان بعض بلاد گذاشتيم گفتم چگونه بود خبر او گفت بقدر سيصد سوار يا کمتر بيرون رفتيم براي غارت اموال هرکسي را که بيابيم و بکشيم و مالي بگيريم پس مالي بدست نياورديم تا سه روز گرسنه مانديم و از شدت گرسنگي بعض از ما ببعض ديگر گفت که بيائيد قرعه بيندازيم باين اسبان و باسب هر يک که قرعه بيرون آمد آن اسب را بکشيم که گوشت آن را بخوريم تا آنکه از گرسنگي هلاک نگرديم و چون قرعه انداختيم بنام اسب من بيرون آمد پس ايشان را نسبت باشتباه دادم پس قرعه ديگر زديم باز باسم او شد باز راضي نشدم تا سه مرتبه چنين کردند و در هرسه مرتبه بنام اسب من بيرون آمد و آن اسب در نزد من هزار اشرفي قيمت داشت و پيش من بهتر از پسر من بود پس بايشان گفتم که اراده کشتن اسب من داريد مرا مهلت دهيد که يک مرتبه ديگر بر او سوار شوم و قدري بدوانم تا آرزوي سواري او در دل من نماند پس ايشان راضي شدند و من سوار شدم و او را دوانيدم تا اينکه بقدر يکفرسخ از ايشان دور شدم پس کنيزي را ديدم که در حوالي تلي هيزم برميچيند گفتم اي کنيز تو از کيستي و اهل تو کيست گفت من از مردي علويم که در اين وادي است آنگاه از نزد من گذشت پس من دستمال خود را بر سر نيزه کردم و نيزه را بجانب رفيقان خود بلند کردم که ايشان را اعلام به نمايم که بيايند و چون آمدند گفتم بايشان که بشارت باد شما را که با بادي رسيديم پس چون قدري رفتيم خيمه در وسط آن وادي ديديم پس جواني نيکوي صورت بيرون آمد که بهترين مردم بود و گيسوانش تا سره آويخته بود و با روي خندان سلام کرد ما باو گفتيم اي بزرگ عرب ما تشنه ايم پس بکنيزک صدا کرد که آب بياورد کنيزک بيرون آمد با دو قدح آب و آن جوان يک قدح را از او گرفت و دست خودرا در ميان آن گذاشت و بما داد و آن قدح ديگر را نيز از او گرفت و چنين کرد و بما داد و همه ما از آن دو قدح آشامديدم و سيراب شديم و چيزي از آن دو قدح کم نشد و چون سيراب شديم گفتيم اي بزرگ عرب ما گرسنه ايم پس خود بخيمه برگشت و سفره بيرون آورد که در آن خوردني بود و دو دست خود رابر آن زاد گذاشت و برداشت و فرمود که ده کس ده کس بر سر سفره بنشينيد پس همه ما و الله از آن سفره خورديم و آن زاد و هيچ تغيير نيافت و کم نشد پس بعد از خوردن گفتيم که فلان راه را بما نشان بده پس فرمود که اين راه شما است و اشاره نمود بنشاني چون از او دور شديم بعض از ما ببعض ديگر گرفت که ما براي مال بيرون آمده ايم اکنون که مال بگير شما آمده است بکجاميرويم پس بعضي از ما از اين حال نهي ميکرد و بعضي امر ميکرد تا آنکه راي همه متفق شد که بسوي او برگرديم چون ديد ما را که بسوي او برگشتيم کمر خود را بست و شمشير خود را حمايل که دو نيزه خود را گرفت و بر اسب اشهبي سوار شد و در برابر ما آمد و فرمود نفسهاي خبيثه شما چه خيال فاسد کرده است که مرا غارت کنيد گفتيم همان خيال است که گفتي و سخن قبيحي باو ردکرديم پس نعره بر ما زد که همه ما ازآن ترسيديم و از او گريختيم و دور شديم پس خطي در زمين کشيده و فرمود قسم بحق جد من رسول الله صلي الله عليه و آله که احدي از شما از اين خطعبور نميکنيد مگر آنکه گردن او را ميزنم و الله که از ترس او برگشتيم واز غلو نيست
[ صفحه 85]
از روي حق و مثل ديگران نيست.