بازگشت

ياقوته 19


ديدن زاهد متقي و ناسک منزوي آقا مشهدي محمد علي نساج دزفولي است آن بزرگوار را در غيبت کبري و شناختنش آن حضرت را در حين تشرف ديدم بخط جنابمستطاب عمده العلماء الاعلام و ثقه المسلمين و الاسلام آقاي آقا ميرزا محمد باقر اصفهاني صهر مرحوم حجه الاسلام آقاي حاج آقا منير الدين البروجردي الاصفهاني نور الله مرقده بنابر آنچه که از براي اين احقر مکتوب داشته از براي درج در اين کتاب مستطاب و جناب ايشان نقل فرموده اند از سيد سند اجل اعظم فقيه و علامه محقق وجيه علم الاعلام بحر القمقام الثقه العدل الزکي آقاي حاج ميرزا محمد تقي طابثراه و جناب ايشانهم نقل فرموده اند از ثقه معتمد جليل صالح حاجي خواجه طاهر شوشتري از تجار مهم که فعلا هم در اصفهان در حيوه ميباشند از شخص تاجر ثقه معتمد حاج محمد علي نام گفت من روزي در ميان بازار بودم شخصي تاجر حاج محمد حسين نام بمن رسيد و سئوالکرد از اهل کجائيد گفتم از اهل دزفول چون اينرا از من شنيد پس بنا کرد با من مصافحه و مغانقه و اظهار محبت کردن و گفت امشب را بيائيد منزل من براي غذا من قدري خوفکردم که بلا سابقه منزل او بروم وتامل نمودم از حال من دريافت اينمطلب را هم گفت اگر هم خوف داريد کسيرا هم با خود بياوريد مانعي ندارد پس من وعده دادم و نشاني خانه را داد من شب رفتم ديدم تشريفات و تدارک زياد بجا آورده پس بمن گفت سبب اين اظهار محبت از من نسبت بشما باين کيفيت آن است که من از دزفول شما فيضي عظيم برده ام چون شنيدم شما از اهل آنجائيد خواستم قدري تلافي آنرا بشما کرده باشم و آنفيض است که من تمول زياد دارم و هيچ اولاد نداشتم و باين سبب محزون بودم و غصه داشتم تا آنکه مشرف شدم بکربلا و نجف آنجا از اهل علم سئوالکردم که از براي حاجه مهم چه توسلي اينجا موثر است گفتند عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه از مجربات است که موجب توجه امام عصر صلوات الله عليه ميشود پس من در مدتي شبهاي چهارشنبه آنجا ميرفتم و عمل آنجا را بنحويکه تعليم کردند بجا مياوردم تا آنکه شبي در خواب کسي بمن فرمود که جواب مقصد تو پيش مشهدي محمد علي نساج در شهر دزفولست و منهم تا آنروز اسم دزفولرا نشنيده بودم پس پرسيدم از بعضي نام و راه آنرا پس مسافرتکردم بانجا چونرسيدم طرف صبح بنوکر خود گفتم من کسيرا در اينشهر ميخواهم پيدا کنم و تو در منزل بمان اگر هم دير کردم در جستجوي من بيرون ميا تا من خود بيايم پس تا عصر در هرکوچه و محله رفتم و جستجوي مشهدي محمد علي نساج را کردم کسي او را نميشناخت تا آنکه آخر الامر بکوچه رسيدم از کسي پرسيدم نشانداد که سر اينکوچه دکان او است چون رسيدم ديدم دکان بسيار کوچکي دارد و نشسته پس بمجرد آنکه مرا ديد گفت حاج محمد حسين سلام عليک خداوند چند اولاد پسربتو مرحمت ميکند و عدد آنها را هم گفت و بهمانعدد هم اولاد پيدا کردم من بسيار متعجب شدم که بلا سابقه مراشناخت و مقصد مرا گفت پس نشستم درب دکان او و دانست که من غذا نخورده ام سيني چوبي با کاسه چوبي آورد که در آن قدري ماست بود با دو دانه نان جو چون خوردم و نماز خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان ميباشم گفت که حاجي منزل من همين جا است و هيچ رو انداز ندارم گفتم من بهمين عباي خود اکتفا ميکنم پس اجازه داد چونشب شد ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشارا خواند و بعد از آن همانسيني و کاسه را آورد با ماست و چهار دانه نان جو و بعد از صرف غذا خوابيد منهم خوابيدم تا اول اذان فجر برخواست و اذان گفت و نماز خواند و نشست سر کارخود پس من پرسيدم که



[ صفحه 80]



شناختن شما مرا و اسم و مقصد مرا از کجا است گفت حاجي بمقصد خود رسيدي ديگر چه کار داري من اصرار کردم پس بمن گفت ميبيني اين خانه عالي را از دور منزل يکي از اعيان لرها است هر سال پنج شش ماه ميايد اينجا و چند سرباز با او است در ميان آنها يکسربازي لاغر اندام بود يکوقت آمد پيش من و گفت تو در امرتان خود چه ميکني گفتم اول سال بقدر روزي چهار دانه نان جو که لازم دارم ميخرم و آرد ميکنم و از آن هر روز ميدهم طبخ ميکنند گفت ممکن است منهم پول بدهم همانقدر هم براي من تهيه کني قبول کردم و او هر روز ميامد چهار دانه نان جو ميگرفت از من تا آنکه يکروز ظهر ديدم نيامد قدري طول کشيد رفتم از رفقاي او پرسيدم گفتند امروز کسالت پيدا کرده و در مسجد خوابيده من رفتم در آن مسجد ديدم او را و چون احوال او پرسيدم گفت من امروز تا فلان ساعت از دنيا ميروم و کفن من درفلان جا است تو در دکان مواظب باش شب هر کس آمد تو را طلبيد اطاعت کن او را و هر چه از جو هم پيش تو ماند خودبرادر پس من آمدم در دکان چند ساعتي که از شب گذشت کسي آمد مرا صدا زد من برخواستم آمدم با او تا در مسجد او از دنيا رفته بود امر فرمود او را باکفن برداشتيم آورديم بيرون شهر نزد چشمه آبي دستور دادند تا از غسل و کفن و دفن او فارغ شديم ايشان رفتند منهم برگشتم درب دکان خود بدون آنکه سئوالي از ايشان بنمايم پس يکماه تقريبا گذشت يکشب ديدم کسي مرا صدا ميزند در را گشودم فرمود تو را طلبيده اند من برخواستم آمدم با ايشان تا بيرون شهر در صحراي وسيعي ديدم جمعي بسياري از آقايان نشسته اند دور يکديگر و بقدري آن صحرا آن موقع روشن و صفا داشت که بوصف نميايدپس آن آقائيکه ميان آنها از همه محترم تر بودند بمن فرمودند که ميخواهم تو را بجاي آن سرباز نصب کنم براي حق آن خدمتيکه باو کردي در امر تهيه نان او من چون ملتفت واقع مطلب نبودم عرض کردم من کجا از عهده سربازي برميايم و اينچه کاري است خيلي ترقي کند منصب سلطاني پيدا ميکند فرمود امر چنان نيست که تو گمان کردي پس آن شخص که با ايشان آمدم فرمود اين بزرگوار حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه ميباشند پس من عرض کردم سمعا و طاعه فرمودند تو را بجاي او گماشتم بجاي خود باش هر موقع فرماني بتو داديم انجام دهي من برگشتم يکي از آن فرمانها اين پيغام بود که بتو دادم در امر اولاد و السلام.