بازگشت

ياقوته 15


ديدن مومنه است از اهل آمل که از محالات مازندران است آن بزرگوار وارد در حين تشرف آن سرور راشناختن معاصر عراقي در دارالسلام فرموده که در روز پنجشنبه چهاردهم ربيع الثاني از سال هزار و سي صد هجري شخصي از افاضل احباب که موصوف ومقرون بصلاح و مزين باداب فلاح بود مولف را بشرف قدوم خود فايز نمود و در اثناي مکالمات سخن باين مقامات کشيد و قصه بعض از اشخاص مذکورين مذکور گرديد آن شخص مذکور نمود که اگر چه اهل عصر را از راه قصور مقام بنابر مسارعت تکذيب اين نوع کلام است لکن وقوع اين نوع امورگاه گاه از براي بعضي مشاهد الظهور است بموجب حکمت هر چند محض آن باشد که ذکر آن بزرگوار ميان نرود و از آن جمله مرا صادري بود کامله صالحه که از غايت صلاح و تقوي در ميان اهالي لنولاء معروفه بود و اهل آن ولايت از زن و مرد نظر بحسن ظن ايشان در مهمات و امور خود رجوع باو مينمودند و طلب دعا در حاجات و شفاي مرضي و ساير مهمات ازاو ميکردند و فايده ميبردندو نظير بعض اين وقايع از درالسنه مردم معروف بود و منهم مکرر از او پرسيدم و تفصيل را شنيدم و خود هم بصدق وقوع آن واقعه قاطع هستم زيرا که صدق و صلاح او نه بطوري بود که هرکس آنرا بداند احتمال خلاف در اقوال او بدهد و او مذکور داشت که وقوع آن واقعه پس از آن بود که بسيار شوق شرفيابي خدمه آن بزرگوار مرا عارض شدو مطالبي در ضمير خود داشتم که دلم ميخواست که از آن حضرت بخواهم پس آن شخص آن واقعه را تا باخر از والده خود نقل نمود حقير از ايشان خواستم که اين واقعه را خود بخط خود بنويسد و بفرستد که در اين کتاب درج شود قبول نمود لکن بشرط آنکه افصاح از نام او نشود پس رفته وصورت اين خط راروانه نمود و آن بعينها اين است که زني صالحه معروفه بتقوي و طهارت ذيل از اهل آمل مازندران گفت که هنگام عصر پنجشنبه بزيارت اهل قبور در مصلي که مکاني است دوامل معروف رفتم



[ صفحه 76]



و بر بالاي قبر برادرم نشستم و بسيار گريستم که ضعف بر من مستولي گرديد و عالم بنظرم تاريک شد پس برخواستم و متوجه زيارت امامزاده جليل القدر امامزاده ابراهيم شدم ناگاه در اثناي راه در پهلوي رودخانه که در آنجا هست از طرف آسمان و اطراف هوا انواري را بالوان مختلفه چونزرد و کور و زنجاري و ساير الوان ديگر مشاهده کرده که در مکاني متموج و صعود و نزول مينمايد قدري پيش رفتم ديگر آن نور را نديدم و لکن مرديرا ديدم که در آنمکان نماز ميکند و در سجده ميباشد با خود گفتم بايد اينمرديکي از بزرگان دين باشد و بايد من حکما او را بشناسم پيش از آنکه مفارقتکنم پس پيش رفتم و ايستادم تا آنکه از نماز فارغ گرديد بر او سلام کردم جوابداد پس عرض کردم که شما کيستيد متوجه من نشد الحاح و اصرار نمودم فرمود تو را چه کار بتو که دخلي ندارد من غريبم او را قسم دادم بعد از آنکه قسم بسيار شد و بعترت اطهار رسيد فرمود که من عبدالحميدم عرض کردم اينجا بچه کار تشريف آورده ايد فرمود بزيارت خضر عرض کردم که خضرکجا هستند فرمود قبرش آنجا است و اشاره بسمت بقعه کرد که نزديک آنجا بود و معروف است بقدمگاه خضر نبي و در شبهاي چهارشنبه در آنجا شمع بسيارروشن مينمايند عرض کردم که ميگويند که خضر هنوز زنده است فرمود که اين خضر نه آنخضر است بلکه اينخضر پسر عموي ما است و امامزاده است با خود خيالکردم که اينمرد بزرگي است و غريب خوبي است او را راضي کرده بخانه برده مهمان باشد ديدم از جاي خود برخواست که تشريف ببرد و لبهاي او بدعائي متحرک بود گويا بر من الهام شد که اينحضرت حجه است و چونميدانستم که آن حضرت بر گونه مبارک خالي دارد و دندان پيش او گشاده است از براي امتحان و تصديق آنخطور و گمان بصورت انورش نظر کردم ديدم دست راست را حايل صورتکرده عرض کردم نشانه از شما ميخواهم في الحال دست مبارک را بکناربرده تبسم فرمودند هر دو علامت را مشاهده کرده خال و دندانرا چنانديدم که شنيده بودم يقينم حاصلشد بانکه همانبزرگوار است مضطربشدم و گمانکردم که آن حضرت ظهور فرموده عرض کردم قربانتگردم کسي از ظهور شما مطلع شد فرمود هنوز وقت نرسيده و روانه گرديداز غايه دهشت و اضطراب دست و پا و ساير اعضايم گويا از کار ماند ندانستم چه بگويم و چه حاجت بخواهم اينقد شدکه عرض کردم فدايتشوم اذن بدهيد که پاي مبارکتانرا ببوسم پس پاي مبارک را از کفش بيرون آورده بوسيدم و گويا کف پاي مبارکش هموار بود و مانند پاهاي متعارف پست و بلندنبود پس براه افتادند هر قدر تامل کردم از دهشت خود و تنگي وقت از حوائج خود که داشتم چيزي بخاطرم نيامد مگر آنکه عرض کردم که آقا آرزوي آن دارم که خدا بمن پنجنفر اولاد بدهد که باسامي پنج تن آل عبا آنها را نام گذارم در بين راه دستهاي مبارک خود را بلند کرد بدعا و فرمود انشاء الله ديگر هر چه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنائي نفرمودند تا آنکه داخل آن بقعه مذکوره شدند و مرامهابت او و دهشت مانع گرديد از آنکه داخل آن بقعه شوم گويا راه مرا بستندو خوف مستولي گرديد و بسيار ميلرزيدم و ميترسيدم تنها بر در بقعه که زياده از يکدر نداشت پس ايستادم که شايد بيرون آيند طولي کشيد و بيرون نيامدند اتفاقا در آن اثنا زني را ديدم که ميخواهد بانقبرستان برود او را بنزد خود خوانده خواستم که با من همراه شود در دخول بقعه اجابت نموده داخلشديم کسي را نديديم و از بيرون ودرون هر قدر نظر کرديم اثري نديديم با آنکه آن بقعه مدخل و مخرجي ديگر غير از بابيکه من ايستاده بودم بر آن نداشت از مشاهده اينغرايب حالم ديگرگون گرديد و نزديک بانشد که حالت غشي عارض شود لهذا مرا بخانه رسانيدند پس در همانماه ببرکت دعاي آن حضرت بمحمد حامله شدم بعد بعلي بعدبفاطمه بعد بحسن و پس از چندي حسن فوتشد بسيار دلتنگ شده الحاح و استغاثه کردم تا آنکه حسن را ديگر بار بعلاوه حسين توام و بيک حمل حامله شدم بعد از آن عباس نام هم علاوه شد اين بود بيان آن واقعه از قراريکه از آن زن صالحه مکرر شنيدم وچون مقرون بقراين صدق بود از تقوي و استجابت دعا در باب اولاد با اخبار باينواقعه قبل از ولادت آنها بديگران و موافقت آن اخبار با ولادت آنها جازم و قاطع گرديدم و العلم عند الله و وقوع اينواقعه در سال هزار و دويست و هشتاد و چهار يا پنج هجري واقع گرديد انتهي.