بازگشت

ياقوته 14


ديدن استادنا الاعظم و شيخنا الافخم و سنادنا الاکرم المسغرق بي بحار رحمه الله الملک الباري الشيخ مرتضي بن محمد امين الانصاري است آن حضرت را در غيبت کبري و شناختنش آن بزرگوار را در حين تشرف معاصر عراقي در دارالسلام بعد از آنيکه شيخ مذکور را باوصاف منقوله موصوف و بعطوفت مذکوره از ساحت قدس باري تعالي معطوف نموده گفته و اجمال اين واقعه آنست که نقل کرد برادر ايماني و معاصر فاضل کامل رباني آقا ميرزا حسن آشتياني زيد توفيقه که از جمله افاضل تلامذه شيخ استاد است که وقتي از اوقات با جماعتي از طلاب در خدمت شيخ استاد مشرف بحرم محرم حضرت امير المومنين عليه السلام ميگرديديم اتفاقا در اثناء عبور بعد از دخول صحن مطهر شخصي بر خورد وب ر شيخ استاد سلام کرد و از براي مصافحه و بوسيدن دست شيخ پيش آمد بعضي از همراهان از براي تعريف آن شخص بشيخ عرض کرد که اين شخص فلان نام دارد و در جفر يا رمل ماهر است و ضمير هم ميگويد شيخ استاد چون اين بشنيد متبسم گرديد و بجهت امتحان بان شخص وارد فرمود آن شخص عرض کرد نه ضمير شيخ اين بود که گفتم شيخ چون اين بشنيد حاله متعجب در او ظاهر گرديد اگر چه تصديق صريح نفرمود آن شخص در مقام اقرار فرمود که خوب بگو به بينم که ديده ام يا آنکه نديده ام شيخ چون اين بشنيد حاله متعجب در او ظاهر گرديد اگر چه تصديق صريح نفرمود آن شخص عرض کرد نه ضمير شيخ اين بود که گفتم شيخ ساکت شده جواب فرمود آن شخص در استعلام و استظهار ابرام و اصراي نمود شيخ در مقام اقرار فرمود که خوب بگو به بينم که ديده ام يا آنکه نديده ام آن شخص عرض کرد که آري دو دفعه بخدمت آن حضرت شرفياب شده يکدفعه در سرداب مطهر و دفعه ديگر درجاي ديگر شيخ چون اين کلام را از وي شنيد بزودي مانند کسيکه نخواهد امرر زياده از آن ظاهر گردد روانه گرديد ومولف کتاب دارالسلام بعد از ذکر اين واقعه فرموده که مقامات و کراماتيکه در حق اين بزرگوار يعني شيخ استاد قدس سره ديده و شنيده شده چنانچه در خاتمه کتاب در فصل منامات و کرامات اشاره ببعض آنها خواهد شد انشاء الله باعث قطع بر اينکه آن بزرگوار واجد اين مقام و فايز اين اکرام گرديده مي شود اگر نگوئيم که در بسياري از امورمهمه عملش صادر از راي منير و اذن خاص آن حضرت بوده کنايات الباري في کرامات شيخ مرتضي الانصاري بدانکه ازبراي شيخ مرحوم مذکور البسه است في الجنه لباس النور کراماتي در افواه والسنه مشهور و در زبر و دفاتر موثقين از تلامذه او مزبور است و از جمله دراين مقام تلذيذا للانام بذکر چند کرامه از آنها اکتفا مينمايد کرامه اولي معاصر مزبور در کتاب مذکور از شيخ جليل و عالم نبيل شيخ طه دخترزاده شيخ حسين نجفي معروف بابن النجف اشرف امام جماعت مسجد هندي است بعد از وفات خالوي خود شيخ جواد بن شيخ حسين مذکور و او از شخصي از همسايگان خود نقل نموده که در محله خويش از محلات نجف اشرف ساکن است که او گفت روزي از روزها شخصي از رفقا وآشنايان بنزد من آمد و گفت که چندي است که امر معاش بر من سخن گشته و قايده درستي بدست نيامده و اگر تو همراهي کني در اين باب فکري کرده ام و تدبيري بخاطرم رسيده گفتم آنچه چيزاست بگو تا آنکه با تو همراه شوم اگرمصلحت در آن باشد گفت آن اين است که امشب بخانه شيخ مرتضي برويم و هر چه بيابيم بياوريم زيرا که در اين اوقات پولي بسيار در نزد او آورده اند چون اين سخن شنيدم بر او انکار کردم و اورا از آن عمل منع نمودم ممتنع نگرديدو اصرار خود را بر آن کار من افزود وبالاخره قرار بر آن شد که بايد ديگر برويم و من در حياط خارج توقف کنم و او بداخل رود و آنچه خواهد بردارد و بيايد و با يکديگر خارج شويم بطوريکه مرا دخلي در مباشرت نباشد پس با يکديگر تقسيم نمائيم و بر آن تباني کرديم که شب را برويم و شب بعد از گذشتن پاسي از آن که عيون عاده در خواب بودند روانه شده بتدبيري خود رادر دالان بيروني خانه برديم پس از آن در دالان مانديم و رفيق من داخل اندرون گرديد و پس از زماني پريشان حال و مضطرب برگرديد و دو دست خود راچنان بشدت بدندان ميگرفت که نزديک بود خون از آنها جاري شود از او سبب و باعث پرسيدم گفت همانا امري عجيب مشاهده کردم که اگر خود مشاهده نکني تصديق من ننمائي گفتم آنچه بود گفت چون داخل حياط خارج گرديدم و از پله بام بالا رفتم که خود را از سطح بام خارج بسطح بام داخل انداخته از آنجا بزير روم و غرض خود حاصل کنم چون بر سطح خارج برآمدم عکس و سايه شاخصي راديدم که از بام اندرون بر مهتابي پشت بام بيروني افتاده لهذا سر بالا کرده که خود شاخص را که بر بام اندرون است به بينم که چيست ناگاه شيري مهيب ديدم که بر لب بام اندرون ايستاده و سر خود را بسمت پائين کشيده و انتظارآن دارد که چون برايم مرا به



[ صفحه 74]



چنگال خود بربايد و هر قدر نزديکتر ميرفتم شدت و غضب او زيادتر ميگرديد چندان تامل کردم که در خصوص آن تدبيري کنم علاج نديدم لابد لا علاج برگرديدم راوي گويد که چون اين سخن از او شنيدم با خود گفتم که شير دليردر ميان ولايت در اين وقت از شب در بام بلند اندرون از کجا آمده شايد اين مرد از کار خود نادم شده و عذر جوئي ميکند و يا آنکه خوف بر او غالب گشته و قوه واهمه اينصورت را در نظر در آورده پس باو گفتم که شايد توهم کرده باشي و صورت شير مجسم گمان کرده گفت گفتم که تا خود نه بيني باور نکني همانا در آنجا ايستاده است بيا خود مشاهده کن پس او روانه گرديد و من در دنبال او شدم تا آنکه بر بام اوطاق بيرون برآمديم چون نظر ببام اندرون که متصل ببام بيرون و مسلط برآن بود انداختم شيري را مهيب بر لب بام ايستاده ديدم که از مهابت آن بدنم بلرزيد و گويا از براي دفع ما بان مکان ايستاده بود که چون ما را ديد غرش نمود و مشرف بر بام بيرون گرديد که گويا اگر نزديکتر ميرفتيم از غايت خشم بر ما خود را از بام بلند داخل بر پشت بام خارج ميانداخت چون اين امر عجيب ديديم آن را از کرامات آن مرد بزرگ فهميديم و تائب ونادم برگرديم کرامه ثانيه ايضا در کتاب مذکور است که نقل نموده فاضل مدقق و عالم محقق حاجي ميرزا حبيب الله رشتي سلمه الله که از اکابر تلامذه شيخ مرحوم است و مصلي و منبر تدريس شيخ در نجف اشرف امروز مفوص بان بزرگوار است از پسر مرحوم حاجي سيد علي شوشتري که از اولاد سيد نعمه الله جزائري و از مجاورين نجف اشرف ودر ورع و زهد و تقوي سلمان عصر و مقداد در هر خود و با شيخ مرحوم کمال معاشرت و آميزش داشت و بر جنازه شيخ مرحوم او اقامه نماز نمود و بعد از وفات شيخ تا يکسال تقريبا که زنده بود امور خلق باو راجع بود و اعتکاف مسجد کوفه و سهله را بسيار مواظبت مينمود و مردم را در حق او چنان گمان بود که شرفياب خدمت امام عصر عليه السلام ميبود و معروف بکرامات بود و بالجمله ميرزاي مذکور روايت کرد از پسر اين سيد که گفت در وبائي نجف که در عشره هفتم از مائه ثالثه بعد از هزار هجري واقع گرديد سيد مذکور را در اواسط شب ناخوشي و با عارض شد و چون حالت او را بسيار پريشان ديديم وضعف پيري و عبادت هم در او زياده بر آن بود از خوف آنکه مبادا تا صبح نماند و شيخ ازاو مواخذه عدم اعلام نمايد فانو سرااز براي اعلام شيخ روشن کرديم سيدچون ملتفت شد فرمود چه خيال داريد عرض کرديم اراده آنکه شيخ را با خبر کنيم هست گفت حاجت بان نيست شيخ حالا تشريف مياورد چراغ را خاموش کنيد و بنشينيد چون فانوس را خاموش کرده نشستيم لمحه نگذشته که اواز حلقه در بلند شد پس سيد فرمود که شيخ است در را بکشائيد چون در را گشوديم شيخ را با ملا رحمه الله ملازمش در پشت در ديديم شيخ فرمود حاج سيد علي چگونه است عرض کرديم حالا که مبتلا شده خدا رحم کند انشاءالله فرمود باکي نيست انشاء الله و داخل گرديد چون سيد را مشوش و مضطرب ديد فرمود مضطرب مشو خبو ميشوي انشاءالله سيد عرض کرد که از کجا ميگوئي فرمود که من از خدا خواسته ام که تو بعد از من زنده بماني و بر جنازه من نماز کني عرض کرد که چرا اين را خواستي فرمود حالا که شده است پس نشست و قدري سئوال و جواب و مطايبه کردند و شيخ برخواست و رفت و فرداي آن روز را شيخ بعد از درس در منبر فرمود که حاجي سيد علي را ميگويند که ناخوش است هر کس بعيادت او ميرود از طلاب همراه من بيايد پس از منبر بزيرآمده با جمعي از طلاب بخانه سيد رفت معاصر مزبور فرموده که حقير هم در آن مجلس بودم و اين سخن را هم از شيخ شنيدم لکن کاري لازم مانع از همراهي با ايشان گرديد و بالجمله راوي گويد که چون وارد گرديد مانند کسي که خبر ندارد پرسش حال فرمود من خواستم که عرض کنم شيخنا شما کرد پشت را خود تشريف آورديد و ديديد ناگاه سيد را ديدم که انگشت بدندان گزيد و اشاره کرد دانستم که بر اثر از آن رضا ندارند سکوت کردم و بعد هم سيد عافيت يافت و بر جنازه شيخ نماز کرد اعلي الله مقامها گرامه ثالثه بعضي از ثقات علما مجاورين کربلا و غيره نقل نموده اند و در پشت کتاب صلوه محقق انصاري بباسمه ثبت شده از جانب شيخ عبدالرحيم تستري که از تلامذه مرحوم شيخ مرتضي انصاري مزبور بوده که گفت در حرم مطهر سيدالشهداء عليه السلام بودم که مرد و زني از اعراب باديه وارد حرم مطهر شدند و با خود داشتند طفلي را که مفلوج بود و بان حضرت توسل جستند و زيارت نموده بيرون رفتند پس من بعد از زيارت و نماز مشرف شدم بحرم حضرت ابوالفضل عليه السلام ديدم آن مرد و زن طفل عليل خود را آنجا دارند و ميگويند و خيلک يابن اميرالمومنين و بپشت ضريح مقدس رفتند وليکن طفل را روبروي ضريح مقدس حضرت عباس گذاردند و قادر بر حرکت نبود در اين وقت در نماز بودم شفا يافته حرکت کرد و باطراف نگاه کرد پدر و مادر خود را نديد از حرم بيرون رفت بعد والدين او باو ملحق شدند بدون آنکه آن را امر عجيبي شمارند من چون حاجتي داشتم که هميشه در مشاهد مشرفه عرض ميکردم و اجابت نميديدم اين وقت حوصله تنگي کرده و بمقام جسارت برآمده عرض کردم يا اباالفضل هرگاه اعراب باديه در نزد شما عزيزترو بيشتر از ما طلاب علوم دينيه حرمت دارند ديگر من در خدمت شما نميمانم وباعراب ملحق ميشوم باز بخود آمده ملتفت شدم که اعراب ضعف ايمان ايشان است که زوداجابت ميشود و عذر خواهي کردم پس ازمراجعت بنجف اشرف بورود من ملاقات کرد مرا خادم مرحوم آقا شيخ مرتضي و گفت اجب استادک چون بخدمت ايشان رسيدم فرمود دو حاجت داري يکي آنکه در قرب صحن مقدس حضرت اميرالمومنين صلوات الله عليه منزلي خريداري نمائي و ثاني بمکه مشرف شوي و مبلغ وجهي بمن عطا فرمود که در آن صرف کنم و فرمود تا من هستم بکسي اظهار مکن من ابتدا کردم بادا قروض خود از آن وجه و بعد از آن وفا بخريدو سفر حج نمود اينست که آنچه بعضي از علما موثق نقل نموده اند و مکرر در کربلا از خود آن شيخ شنيده اند کرامه رابعه واقعه است که حکايت کرد آن را شيخ جليل و ثقه نبيل شيخ محمد حسين کاظمي نجفي که الان در نجف اشرف قدوه فقهاي عروب و صاحب حوزه درس و امام جماعه است و آن اينست که گفت در اوائل وفات شيخ محمد حسن صاحب کتاب جواهر و انتقال رياست عامه بشيخ جليل شيخ مرتضي من بعد از نماز عشا داخل حرم ميشدم و پشت بدر و رو بضريح مطهرتکيه بديوار از براي زيارت ميايستادم و وقوف را طول ميدادم و غالبا دخول وخروج شب



[ صفحه 75]



شيخ مقارن با وقوف من ميگرديد اتفاقا در يکشب جناب شيخ در حال وقوف بر من برخورد و آهسته کيسه پولي در دست من گذاشت و فرمود بروجه نجوي که نصف اين را خود خرج کن و نصف ديگر رابر شاگردان خود تقسيم کن اين سخن بفرموده و برفت و منهم بعد از آن بخانه رفتم و مقدار آن را معلوم کرده ديدم که تمام آن با ديني که در آن اوقات دادني بودم مطابق بود با خود خيال کردم که تمام آن را بمصارف دين معجل خود رسانم و بعد از آن به تدريج مقدار نصف آن را از براي شاگردان کارسازي کنم اين خيال را کردم لکن تاشب آينده کاري نکردم و اين خيال را بکسي نگفتم تا آنکه بعد از نماز عشا باز داخل حرم شده در آن مکان سابق ايستاده بودم که شيخ مذکور بطريق عبور برخورد و سر خود را بنزديک گوش من آورد و فرمود که نه شيخنا شما از اين مال قسمت شاگردها را بدهيد من باز بخود شما ميدهم اين بفرمود و برفت و من دانستم که از ضمير من اطلاع يافته از آن اراده برگرديدم و مقام و جلالت آن شيخ بزرگوار را دانسته و فهميدم کرامه خامسه امريستکه وقوع آن در زمان حيوه خود شيخ مذکور معروف و مشهور گرديد و بدرجه ظهور و بهود رسيد و آن اينست که در يکي از سنوات عشره سابعه از مائه ثالثه بعد از هزار هجري شيخ مذکور از براي بعض زيارات مخصوصه و گويا زيارت عرفه بود بکربلا رفت و آن وقت را حقير بکربلا نرفتم و چون شيخ مراجعت کردند اشتهار يافت که واقعه تازه وقوع يافته حقير در مقام تحقيق بر آمده جمعي از طلاب ذکر کردند که شخصي عرب از اهل سموات که قريه ايست در کنار فرات ما بين بصره و کوفه بکربلا آمده و در ميان حرم مطهر بخدمت جناب شيخ رسيد و بعد از سلام وبوسيدن دست او عرض کرد که بالله عليک انت الشيخ مرتضي يعني تو را بخدا قسم شيخ مرتضي توئي شيخ فرمود آري عرض کرد علمني عقايد الشيعه مرا اعتقادات شيعه تعليم کن شيخ فرمود تو کيستي و اهل کجا هستي و چه باعث شده که اعتقادات شيعه را ميخواهي و از من ميطلبي عرض کرد که من از اهل سموات هستم و خواهري دارم که در بعض قبايل عرب که بسه منزل مسافت از سموات دورند ساکن ميباشد و من بديدن خواهرم رفته بودم چون برگرديدم در اثناي راه بشيري عظيم مهيب مبتلا شدم که بر من برخورد و از مهابت آن اسب من از رفتار بماند و راه علاج و تدبير من بسته گرديد و بغير از توسل بزرگان دين تدبيري نماند پس متوسل بابوبکر شده يا صديق گفتم اثري نديدم پس بدامن عمر دست زده يا فاروق گفتم و ثمري نچيدم پس بعثمان چسبيده يا ذالنورين گفتم و جوابي نشنيدم پس بعلي بن ابيطالب دخيل شده گفتم يا اخ الرسول و زوج البتول يا ابا السبطين ادرکني و لا تهلکني ناگاه سواري نقاب دار در نزد خود حاضر ديدم چون آن شيرآن سوار را ديد سر خود را بپاي اسب او ماليد و برفت و آن سوار متوجه بسوي من گرديد و گفت ديگر تو را از شير ضرري نخواهد رسيد و راهم همين است که ميروي برو في امان الله گفتم فدايت شوم بفرما تو خود کيستي که مرااز اين ورطه رهانيدي فرمود همانم که او را خواندي منم اخ الرسول و زوج البتول و ابوالسبطين علي بن ابيطالب عرض کردم فدايت شوم مرا براه نجات هدايت فرمافرمود اعتقادات خود را درست کن عرض کردم کدام است اعتقادات درست فرمود اعتقادات شيعه عرض کردم مرا تعليم کن فرمود برو از شيخ مرتضي بياموز عرض کردم که او را نميشناسم فرمود ساکن نجف است و اين شمايل را که در شما ميبينم ذکر نمود عرض کردم که چون ميروم بنجف او را ميبينم فرمود چون بنجف روي او را نه بيني زيرا که او بکربلا بزيارت حسين عليه السلام رفته باشد لکن در کربلا او راخواهي ديد اين بفرمود و از نظر برفت پس من بسموات آمده از آنجا بنجف آمدم و تو را نديدم و امروز وارد کربلا شدم و الحمد لله که بخدمت رسيدم مرا باعتقادات شيعه دلالت فرما شيخ فرموداما اصل اعتقادات شيعه آنست که اميرالمومنين علي بن ابيطالب را خليفه بلافصل رسول الله ميدانند و بعد از او فرزندش حسن و بعد از او فرزندش حسين صاحب اين ضريح و اين قبه و اين بارگاه و همچنين تا امام و خليفه دوازدهم که امام عصر و غايب ازانظار امام ميدانند شخص همين قدر را که اقرار و اعتقاد نمايد شعيه ميشود و ديگر زايد بر اعتقادات صحيحه مسلمين چيزي ديگر نيست و در اعمال هم تکليف تو همانست که ميکني از نماز و روزه و خمس و زکوه و حج و غير آن عرض کرد که مرا به بعض شيعيان بسپار که از او بعض ضروريات احکام را بياموزم پسر شيخ او را بثقه عادل آخوند ملا مومن متعبد طهراني يا شخص ديگر سپرد و توصيه فرمود که اموري را که منافي تقيه است بر او اظهار ننمايد انتهي.