بازگشت

ياقوته 02


ديدن اسمعيل بن حسن هرقلي است آن حضرت را در غيبت کبري و شناختن آن بزرگوار را در حين تشرف عالم فاضل علي بن عيسي او بلي در کشف الغمه ميفرمايد که خبر داد مرا جماعتي از ثقات برادران من که دربلاد حله شخصي بود که او را اسمعيل بن حسن هرقلي ميگفتند از اهل قريه بود که او را هرقل ميگويند وفات کرد در زمان من و من او را نديدم ولي حکايت کرد از براي من پسر او شمس الدين گفت حکايت کرد از براي من پدرم که بيرون آمد در وقت جواني در ران چپ او چيزي که آنرا توشه ميگويند بمقدارقبضه آدمي و در هر فصل بهار ميترکيد و آن خون و چرک ميرفت و اين الم او را از همه شغلي باز ميداشت بحله آمد و بخدمت رضي الدين علي بن طاوس رفت واز اين کوفت شکوه نمود سيد جراحان راحاضر نمود آن را ديدند و همه گفتند اين قويه بر بالاي رگ اکحل برآمده است و علاج آن نيست مگر بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ



[ صفحه 58]



اکحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد اسمعيل زنده نميماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتکب آن نميشويم پس سيد با اسماعيل فرمود من ببغداد ميروم باش تا تو را همراه ببرم و باطبا و جراحان بغداد بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجي تواند کرد پس بغداد رفتند و سيد اطبارا طلبيد آنها نيز جميعا همين تشخيص کردند و از معالجه آن مايوس شدند اسمعيل گويد آنگاه علي بن طاوس بمن فرمود که در شريعت از براي تو وسعت است که با اين لباسها نماز بجاي آوري ولکن در محافظت خود از خون سعي داشته باش بعد از آن عرض کردم که حال که تابغداد آمده بهتر آن است که بزيات عسکرين در سر من داي مشرف شوم و از آنجا بخانه خود برگردم چون علي بن طاوس اين سخن از من شنيد پسنديد پس لباسها و خرجي راه که همراه داشتم باو سپردم و روانه شدم چون بسر من راي رسيدم داخل حرم عسکرين شدم و زيارت کردم و بعد بسرداب مقدس مشرف شدم و بخداوند عالم استعائه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه را شفيع خود ساختم و قدري از آن شب را در آنجا بسر بردم و تا روز پنجشنبه را در آنجا ماندم و در آن روز بدجله رفته غسل کرده و لباس پاکيزه در پوشيدم بجهت زيارت و ابريقي که همراه داشتم پر از آب کرده برگشتم تا رسيدم بر در حصار شهر سامره ناگاه چهار نفرسواره ديدم که از حصار بيرون آمدند وگمان من آن بود که از شرفاء و بزرگان اعرابند که صاحبان گوسفند ميباشند و گوسفندان ايشان در آن حوالي هستند چون نزديک بانها رسيدم ديدم دو نفر از ايشان جوان و يکي پيرمرد که نقاب انداخته و يکي ديگر بسيار مجل و صاحب فرجه بود و آن لباس مخصوصي است که درآن زمان روي لباسها ميپوشيدند و در زير آن شمشيري حمايل کرده بود و آن سوراها نيز شمشير حمايل داشتند و آن پيرمرد نقاب دار نيزه در دست داشت و در سمت راست راه ايستاده اند و جوان در سمت چپ ايستاده اند و صاحب فرحيه در وسط راه ايستاده پس بر من سلام کردند و جواب سلام ايشان را دادم آنگاه صاحب فرجيه بمن فرمود که فردا بنزد اهل و عيال خود خواهي رفت عرض کردم بلي فرمود پيش بيا تا به بينم آن چيزي را که تو را بدر دوالم مياورد و من کراهت داشتم از آنکه دست بمن بمالد زيرا که تازه از آب بيرون آمده بودم و پيراهن من هنوز تر بود با اين احوال اطاعت کرده نزديک رفتم چون بنزد او رفتم آن سرور صاحب فرجيه خم شد و دوش مرا گرفت و به سمت پائين ملاحظه کرد و دست خود را بر ران من بر روي زخم گذاشت و فشار داد که بدرد آمد و بعد راست شده بر روي اسب نشست پس آن پيرمرد گفت رستگار شدي اي اسمعيل گفتم ما و شما همه رستگاريم انشاء الله و از دانستن پيرمرد اسم مرا تعجب نمودم بعد از آن آن پيرمرد گفت که اين بزرگوار امام عصر تو است آنگاه پيش او رفتم و پاهاي مبارکش را بوسيدم و اسب خود راراند و من نيز در رکابش ميرفتم آنگاه فرمود برگرد عرض کردم هرگز از خدمت جناب جدا نشوم فرمود مصلحت در آنست که برگردي باز عرض کردم که از شما جدا نميشوم پس آن پيرمرد گفت اي اسمعيل آيا شرم نداري که امام زمانت عليه السلام دو مرتبه بتو فرمود که برگرد و تو فرمان او را مخالفت ميکني پس ازاين سخن ممنوع شده ايستادم و آن حضرت چند گامي دور شد و توجه بمن فرمود و گفت وقتيکه ببغداد رسيدي ابو جعفر خليفه که اسم او مستنصر است تو را ميطلبد وقتيکه نزد او حاضر شدي و بتوچيزي داد قبول نکن و به پسر ما که علي بن طاوس است باو بگو که مکتوبي در خصوص تو بعلي بن عوض بنويسد و منهم باو مي سپارم که هر چه ميخواهي بتو بدهد پس با اصحاب خود رفتند تا از نظرم غائب شدند و من در آن حال ازجدائي ايشان تاسف ميخوردم و ساعتي متحير مانددم و بر زمين نشستم و بعد از آن مراجعت بعسکريين نمودم و خدام بر سر من جمع شدند و مرا متغير الاحوال ديدند گفتند بمن که آيا چيزي اتفاق افتاده و يا کسي با تو جنگ و نزاعي کرده است گفتم نه لکن آن سوارها را که بر در حصار بودند شناختيد گفتند که آنها شرفاء و صاحبان گوسفندان گفتم نه چنين است بلکه حضرت امام عصر عليه السلام بود گفتند آن مرد پير با صاحب فرجيه گفتم صاحب فرجيه گفتند آيا آن جراحت را باو نشان دادي گفتم که آن بزرگوار بدست مبارکش او را گرفت و فشار داد بنوعيکه بدرد آمد در آن حال پاي خود را بيرون کردم که آن موضع را بايشان نشان دهم ديدم از آن جراحت اثري باقي نيست از کثرت تحير و دهشت شک کردم که آيا آن توئه در کدام پاي من بود آن پا را نيز بيرون آوردم اثري از آن نديدم چون اين مطلب را مشاهده کردند خلايق بر سر من هجوم آور شدند و لباس مرا قطعه قطعه کردند و بجهت تبرک بردند و بقسمي بر سر من ازدحام کردندکه نزديک بود پايمال شوم در آن حال خدام مرا داخل خزانه کردند و ناظر مشهد شريف بسر برد و بعد از اداي فريضه صبح وداع نموده بيرون آمدم و اهل آنجا مرا مشايعت کردند پس روانه شدم و شب را در بين راه منزلي بود درآنجا بسر بردم و صبح روانه بغداد شدم وقتي که به پل قديم رسيدم ديدم که مردم ازدحام و جمعيت کرده و هر که از آنجا ميگذرد از نام و نسب او سئوال مينمايند تا آنکه من رسيدم از من نيز سئوال کردند و من نام و نسب خود را بيان کردم ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاي مرا پاره پاره کردند و بسيار مرا خسته کردند پس ضابط آن محل مکتوبي در اين باب ببغداد نوشت و مرا از آنجا برداشته ببغداد بردند مردم آنجا نيز بر سر من ازدحام نمودند و لباسهاي مرا بردند نزديک بود که از کثرت ازدحام خلايق هلاک شوم وزير خليفه که از اهل قم و از شيعيان بود ابن طاوس را طلبيد که اين حکايت را از او استفسار کند چون ابن طاوس در بين راه مرا ديد اصحاب او مردم را از سر من متفرق کردند و بمن فرمود که آيا اين حکايت را از تونقل ميکنند گفتم آري پس از مرکبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثري از آن جراحت نديد افتاد و مدهوش شد چون بهوش آمد دست مرا گرفت و گريه کنان نزد وزير برد و گفت که اين برادر من و دوستترين خلايق است در نزد من پس وزير از قصه ام پرسيد از براي او حکايت کردم در آن حال اطبائيکه جراحت مرا ديده بودند احضارنمود و گفت که جراحت اين مرد را معالجه و مداوا نمائيد گفتند جز بريدن ببا اهل معالجه ديگر ندارد و اگر بريده شود ميميرد وزير گفت که اگر بريده شود و نميرد در چند مدت چاق مشود گفتند در دو ماه طول خواهد کشيد و لکن در جاي



[ صفحه 59]



او گودي ميافتد و آن محل مو در نمياورد وزير گفت که جراحت او را کي ديده ايد گفتند ده روز قبل از اين پس وزير ران او را که جراحت در آن بود بيرون نمود ديدند که مانند ران ديگر او صحيح و سالم است و هيچ اثري در آن نيست يکي از اطباء فرياد برآورد که اين کار کار عيسي بن مريم است وزير گفت وقتيکه کار شما نشد ما ميدانيم که کار کيست بعد از آن وزير او را بنزد خليفه که مستنصر بود برد خليفه کيفيت را از او پرسيد او چنانکه گذشته بود نقل کرد پس خليفه امر نمودکه هزار دينار از براي او آوردند و گفت اين مبلغ را نفقه خود کن اسمعيل گفت جرئت ندارم که حبه از آن بردارم خليفه گفت از که ميترسي گفت از کسيکه اين معامله را با من نمود زيراکه بمن فرمود از ابي جعفر چيزي قبول نکن آنگاه خليفه گريست و مکدر شد پس از او چيزي قبول ننموده بيرون آمد و صاحب کشف الغمر بعد از ذکر اين حکايت گفته که از اتفاقات حسنه آنکه روزي من اين حکايت را از براي جمعي نقل ميکردم چون تمام شد دانستم که يکي ازآن جمع شمس الدين محمد پسر اسمعيل مذکور است و من نميشناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم تو ران پدر رادر وقت خم ديده بودي گفت در آن وقت کوچک بودم ولي در حال صحت ديده بودم و مو از آنجا برآمد بود و اثري از آن زخم نبود و پدرم هر سال يکبار ببغدادميامد و بسامره ميرفت و مدتها در آنجا بسر ميبرد و ميگريست و تاسف ميخورد و بارزوي آنکه مرتبه ديگر شايد آن حضرت را به بيند در آنجا ميگشت و آنچه سعي نمود آن دولت نصيبش نشد و چهل بار ديگر بزيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت ولي در حسرت ديدن صاحب الامر از دنيا رفت اين ناچيز گويد که در اين مقام لازم است اشاره بسه امر امر اول آنکه چنانچه اين حکايت از حيث ديدن اسمعيل مذکور امام عصر را و شناختنش آن بزرگوار را در حين تشرف مناسب اين باب است هم چنين از حيث مشرف شدن سيدجليل علي بن طاوس بشرف پيغام امام بتوسط اسمعيل مناسب عبقريه دهم است کما اينکه از حيث متوسل شدن اسمعيل در سرداب مقدس بحضرت حجه و اثر ديدن او بعد از توسل مناسب عبقريه يازدهم است فتنبه امر دويم آنکه شمس الدين محمد پسر اسمعيل مذکور يکي از علماء عاملين و کبراء کاملين بوده است چنانچه مرحوم شيخ حر عاملي در کتاب امل الامل ميفرمايد شيخ محمد بن اسمعيل بن حسن بي ابي الحسين بن علي الهرقلي فاضل عالمي است و از تلامذه علامه حلي بود و من ديدم کتاب مختلف علامه را بخط او و ظاهر ميشود از آن کتاب که آن را در زمان خود علامه مرحوم نوشته است و اينکه آن کتاب را نزد علامه يا پسرش يعني فخرالمحققين خوانده است انتهي و شيخنا العلامه النوري زاد الله في انوار ترتبه در کتاب نجم الثاقب فرموده که حقير برد و نسخه از شرايع واقف شدم که هر دو بخط شيخ محمد مذکور يکي در يکجلد و خوانده شد در نزد محقق اول و محقق ثاني و اجازه بخط هر دو بزرگوار آن موجود و حال در بلد کاظمين در نزد جناب عالم جليل و سيد نبيل سيد محمد آل سيد حيدر دام تاييده است و صورت آخر مجلد اول آن چنين است فرغ من کتابته العبد الفقير الي رحمه الله تعالي محمد بن اسمعيل بن حسن بن ابي الحسن بن علي الهرقلي غفر الله لي و لوالدي و للمومنين و المومنات آخرنهاو الخمس الخامس عشر شهر رمضان سنه سبع سنين و ستمائه حامدا مصليا مستغفرا و الحمد لله رب العالمين و حبسنا الله و نعم الوکيل و صورت خط محقق در محازي آن اين است آنهاه ايده الله قرائه و بحثا و تحقيقا في مجالس آخرها الاربعاء ثامن عشر ذي الحجه من سنه احدي و سبعين و ستمائه بحضرت مولينا و سيدنا اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليه السلام کتبه جعفر بن سعيد و اجازه محقق ثاني در ظهر محمد اول براي شيخ شرف الدين قاسم بن الحاج الشهير بابن غدافر است در سال نهصد و سي و سه و در آخر مجلد اول و ثاني نيز خط ايشان موجود است و نسخه ديگر از مواهب الهيه در نزد حقير است در دو جلد و خوانده شده در نزد محقق ثاني و ابن فهد و شيخ يحيي مفتي گرگي و غيرهم و خطوط تمامي در آن موجود و اکثر خواستي آن بخط ابن فهد است انتهي امر سيم آنکه از براي اين معجزه که نسبت باسمعيل بن حسن هرقلي واقع شده دو نظير است نظير اول شفاء دادن حضرت بقيه الله في الارضين است پاي ميرزا محمد سعيد نائيني را بعد از توسل بان بزرگوار بنابر خوابيکه او را برادر ميرزاي مزبور که جناب عالم فاضل صالح ورع تقي آميرزا حسين نائيني ديده بود چنانچه کيفيت آن خواب را در ياقوته سيزدهم از عبقريه نهم ذکر کرده ايم و آن حکايت از حيث توسل مذکور مناسب باب يازدهم است فتبصر و ارجع نظير دويم شفاء دادن حضرت ثامن الائمه و ضامن الامه علي بن موسي الرضا روحي و روح ابائي لتراب مرقده الفدا است در عالم واقعه پاي عالم جليل و زاهدي بديل آميرزا احمد علي هندي مجاور حاير مصيني را علي مشرفه السلام و کيفيت اين واقعه بنابر آنچه عالم ماهر و متتبع با هر شيخ عبد النبي قزويني که مجاز از جانب سيد بحرالعلوم بوده است و سيد مذکور هم از او مجاز بوده در کتاب تيمم امل الامل شيخ حر عاملي که بحرالعلوم مذکور ثناء بلغي درباره آن کتاب فرموده اين است که در باب آلف گفته اميرزا احمد علي هندي عالم مقدس و صالح منزهي بود و بيشتر از پنجاه سال در کربلا بمعلي مجاورت داشت و بالاخره در آن ارض اقدس مجاورت حقيقيه اختيار نمود و او را خوابهاي عجيبه است و ما در مقام بذکر يکي از آنها اکتفا مينمائيم و آن اين است که بعضي از برادران ديني از او حکايت نمودند که گفته بود وقتي از اوقات دملي بالاي زانوي من حادث شده بود که مرا بسيار اذيت مينمود و هرر چه مرراجعه باطباء نمودم در علاج آن مفيد واقع نشد تا آنکه بالاخره اذعان نمودند که آن قرحه علاج پذير نيست پس پدرم با آنکه کامل تر از اطباء هند بود در اطراف هند فرستاده جمعي از اطبا را حاضر نمود و هر کدام از آنهاکه آن قرحه را ديدند اعتراف بعجز از طبابت آن نمودند تا آنکه طبيبي فرنگي و حاذق آورده آن قرحه را ديد پس ميلي در ميان او فرو برده بيرون آورد و اورا ملاحظه نمود گفت اين قرحه را غير از عيسي بن مريم کسي نميتواند علاج کند و زخم آن سرايت ميکند بفلان پرده و وقتيکه بانجا رسيد تو را هلاک ميکند و امروز يا فردا است که بان پرده ميرسد ميرزاي مذکور ميگويد چون اين مطلب را از آن طبيب شنيدم بسيار مضطرب شدم و باين حالت بودم تا شب داخل شد پس خوابيدم در عالم واقعه ديدم حضرت علي بن موسي الرضا رو



[ صفحه 60]



بروي من تشريف مياورد در حالتيکه نور از صورت مبارکشان لمعه لمعه باسمان بالا ميرود پس مرا فرياد نموده و فرمود اي احمد علي بسوي من بيا پس من عرض کردم اي مولاي من ميدانيکه من مريضم و قادر بر آمدن نيستم پس آن بزرگوار اعتنائي باين عرض من ننموده دوباره فرمود بسوي من بيا پس من امتثال امر آن حضرت را نموده خود را بحضور مبارکش رسانيدم پس آن بزرگوار بدست مبارک زانوي مرا که قريبه داشت مسح نمود پس من عرضه داشتم يا مولاي بسيار شايق نبارت برت ميباشم حضرت فرمودند انشاء الله پس از خواب بيدار شدم چون زانوي خود را ملاحظه نمودم اثري از آن زخم و قرحه نديدم و جرئت نداشتم اين امر را از براي کسيکه عالم بحال من بود اظهار نمايم که آنها اين امر را قبول نمي کردند تا آنکه شفا من منتشر شد و بسلطان هند رسيد پس مرا احضار نمود وبعد از مطلع شدن از کيفيت خواب من مرا اعزاز و اکرام نموده و از براي من وظيفه و قرري تعيين نمود که هر ساله بمن ميرسد راوي گويد که آن مقرري در اوقات بخاورتش در کربلا بمعلي هم باو ميرسيد.