بازگشت

ياقوته 05


ايشان حسين بن منصور حلاج بود مجلسي عليه الرحمه نقل کرده از شيخ طوسي ره از حسين بن ابراهيم از ابوالعباس احمد بن علي بن نوح که او نقل کرده از ابونصر هبته الله بن محمد کاتب پسر دخترام کثلوم دختر ابيجعفر عمري که او گفته وقتيکه خدا خواست که امر حلاج را ظاهر کند و او را خوار و رسوا سازد بخاطر او داد که ابوسهل بن اسمعيل بن علي نوبختي را مانند ديگران تواند گول زد و بحيله او را بدام آورد لهذا نزد او فرستاد و او را بخود دعوت کرد و خورده خورده در تسخير او تدبير مينمود و او را مانندديگران نادان و گول خورده خود گمان کرده بود و اينخيال واراده از اينجهت بود که ابوسهل را در نزد مردم مرتبه بلند و بعلم و ادب و عقل و دانش معروف و مشهور بود باين ملاحظه مراسلات عديده باو نوشت و در آنها اظهار دعوي وکالت از جانب حجه کرد رفته رفته باو نوشت که من از آن جناب مامورم که تو را دعوت کنم و از براي اذعان تو حجت و برهان آورم تا آنکه دلت قوت گيرد و شکت زايل گردد ابوسهل باو پيغام داد که مرا از تو در اينباب امري جزئي و کاري بسيار آسان خواهش هست و آن اين است که مرا بکنيزان ميلي مفرط و محبتي بي پايان است و پيري و سفيدي ريش مانع از تمکين کنيزان باشد لهذا در هر جمعه پنهان از ايشان محتاج بخضان و کتمان آنم و اين بر من رحمتي باشد گران زيرا که با اطلاع آنها نزديکي من بدوري و وصال من مبدل بهجران شود توقع دارم که برفع اين زحمت بر ايشان منت و بر من احسان نمائيد و چون اين مرحمت عنايت شود در قلبم اطمينان و برلسانم اقرار بتصديق آن واقع گردد ومردم را باطاعت ايشان دعوت نمايم چون حلاج اين کلام شنيد از او رميد و مايوس گرديد دانست که در اين گمان خطا کرده و در اين اظهار رسوا گرديده ديگر جواب او نداد و رسول نزد وي نفرستاد و ابوسهل اينواقعه را بعد ازآن نقل مجالس نمود و الت استهزاء و سخريه در نزد اکابر و اصغار مينمود واو را رسوا کرد و بطلان و کذب ادعا وافتراي او را ظاهر و هويدا فرمود و شيعيان را از دام او ربود شيخ طوسي فرموده که خبر دادند بمن جماعتي از ابي عبدالله حسين بن علي بن حسين بن موسي بن بابويه که پسر حلاج بشهر قم آمد و مکتوبي در باب خود بابي الحسن نوشته که در آن مکتوب او و اهل قم راباطاعت خود دعوت کرده بود و نوشته بود در آن که من فرستاده امام و وکيل اويم راوي گويد که چون اين مکتوب بدست پدرم افتاد آنرا پاره نمود و بکسيکه آنرا آورده بود گفت چه چيز تورا باين جهالت انداخته آن مرد گفت که او ما را بسوي خود خوانده تو چرا مکتوب او را پاره کردي چون پدرم اين بشنيد او را استهزاء نموده بر او بخنديد پس از جاي خود برخواست و با اصحاب و غلامان بدکان خود رفت چون وارد آنخان شد که در آن دکان داشت جميع اهل آن مکان بتعظيم او برخواستند مگر يک نفر که اعتنائي نکرد و پدرم هم او را نشناخت چون پدرم بجاي خود بنشست و دوات و دفتر خود را بداب تجار درآورد متوجه بعض حضار شده تعريف آن شخص مجهول را خواست و پرسيد که اين کيست آن مرد حالات آن شخص باز گفت چون آن شخص اين سئوال و جواب شنيد برآشفت و گفت با آنکه من حضور دارم حالم از ديگران پرسي پدرم گفت چون تو را بزرگ شمردم حالت را از ديگران خواستم گفت رقعه مرا پاره مينمائي و حال من ميبينم و مشاهده ميکنم پدرم فرمود آن رقعه تو بود اين بگفت و ببعض غلامان خود متوجه شده گفت که پاره کردن اين دشمن خدا و رسول را بگير و بيرون انداز چون اين بشنيد خود برخواسته بيرون دويد با آنکه آن غلام پاو گردن آن دشمن خدا و رسول را گرفته بيرون کشيدند و پدرم باو گفت که ادعاي کرامت و اعجاز مينمائي لعنت خدا بر تو باد ديگر بعد از آن او را در شهر قم کسي نديد و در آن کتاب است که مولف گويد که اين پسر فرزند آن پدر است و چون از فروعات او بود ششم اين جماعت او را معدود ننمود و استيفاء ذکر حال پدر کافي در ثبوت فضاحت امر پسر بود پس مخفي نما ناد که اين مرد از بزرگان طايفه صوفيه و ارکان بلکه رئيس و سر حلقه ايشان است و او را ازباب يقينن و پيشواي واصلين ميدانند زيرا که بعبادت بيني و بينک اينسي تزاحمني فارغ بفضلک ايسي من البين مباهات نمود بلکه بزعم ايشان اين دعادر حق او مستجاب شده از اين جهت که کلمه ليس في جبتي الا الله سرود بلکه از آن بالا رفته سبحاني سبحاني ما اعظم شاني و اعلي مکاني گفت بلکه از آنهم ترقي کرده انا نحن اهوي و من اهوي انا از او بروز نمود بلکه باينهم اکتفا نکرده صريحا انا الحق گفت و بخدائي خود و استود لهذا شيخ محمود شبستري در کتاب خود گلشن دارد در مقام اعتذا و از اين کفتار برآمده ميگويد روا باشد انا الحق از درختي چرا نبود و از نيک بختي يعني درخت زيتون در طور سينا با آنکه از جنس نباتات باشد روا دانند کم يا موسي لاتخفف اني انا الله گويد و حلاج که ازنيکبختان و مقربان باشد روا ندانند که انا الحق گويد غافل از آنکه در طور خدا خلق اين صدا در هوا فرمود و قائل انا الحق خود حلاج بود بهر حال قاضي نور الله شوشتري معروف بشيعر تراش در کتاب خود مجالس المومنين در تفصيل حال حلاج چنين نوشته که البحر المواج حسين بن منصور الحلاج قدس سره سر و اهل اطلاق سرمست جام اوراق حلاج اسرار و کشاف استار بود سمعاني در کتاب انساب آورده که مولد او بيضاء فارس است و در دارالمومنين شوشتر نشوو نما فرموده دو سال در آنجا بتلمذ سهل بن عبدالله اشتغال نمود آنگاه درسن هيجده سالکي از آنجا ببغداد درفته و با صوفير آميزش نموده مدتي دو صحبت ناجنيد و ابو الحسين نوري بسر برده باز بشوشتر آمده کدخدا شد بعد از مدتي با جمعي از فقرا ببغداد در رفت و از آنجا بمکه و از مکه ببغداد مراجعت نمود و بزيارت جنيد رفت و از او مسئلت پرسيد و او جواب نفرمود و با او گفت تو در اين مسئله مدعئي پس حسين از اين مسئله آزرده شد و بشوشترآمد و قريب به يکسال اقامت کرد ود ر اين مرتبه او را وقعي در قلوب پيدا شد لهذا محسود ابناي زمان گرديد پس مدت پنجسال از شوشتر غائب شد و بخراسان و ماوراء النهر و از آنجا بسيستان و از آنجا بفارس رفت و شروع در نصيحت خلق و دعوت ايشان بسوي پروردگار نمود و تصانيف کرد و بعبدالله زاهد معروف گرديد و از فارس باهواز رفت و فرزند خود احمد نام را از شوشتر باهواز



[ صفحه 45]



طلبيد و در مقام اظهار اشراف قلب و کرامات شده از اسوار مردم و ضماير ايشان خبر ميداد و بنابراين او را حلاج الاسرار ناميدند تا آنکه ملقب بحلاج شد بعد از آن ببصره آمد و قليلي بماند پس دوباره بمکه رفت و جمعي با او همراه شدند و ابو يعقوب بهر جوري با او ملاقات کرد و در مقام انکار او برآمد آنگاه ببصره مراجعت کرد و يگماه بماند باز باهواز آمد و از اهواز ببغداد و از بغداد باز مکه رفت و پس از اين سفر ببلاد شرک مانندچنين و هند و ترکستان برآمد و خانه وعقار بهمرسانيد پس جمعي از علماي ظاهر مانند محمد بن داود و امثال او بر او متغير شدند و خليفه و ابرا و متغير نمودند تا آنکه حامد بن عباس که وزير بود قاضي بغداد را که ابو عمر محمد بن يوسف بود با علماي ديگر احضار کرد و علماي بي ديانت بمجر دامر وزير با باحه خون حسين محضر نوشتند و مضمون را بعرض خليفه رسانيدند و بعد از دو روز حکم شد که يک هزار تازيانه او را بزنند اگر بميرد فيها و الاسرار او را بدن جدا کنند پس او را بر سر جبسر بغداد بردند و هزار تازيانه زدند حسين در هيج مرتبه راهي نکشيد و همي احد احد ميگفت پس دست او را بريدند بعد از آن پاهاي او را بعد از آن سر او را جدا کردند آنگاه او را صلب نمودند و سوختند و آخر کلمه که بان تکلم نمود اين بود که حب الواحد افراد الواحد که و از ابو اسحق رازي نقل نمود که روقني که او را صلب مينمودند نزديک او ايستاده بودم شنيدم که ميگفت الهي اصحبت في دار الرغايب افظر الي العجائب الهي انک تتود الي من يوذيک فکيف من يوذي فيک و بالجمله کلام سمقاني و اکثر ناقلان آثار ناظر دران است که حسين بن منصور بجهه افراط در مقام دعوي محبت و داد و يگانگي و اتحاد در آن راه سر نهاد و مولانا قطب الدين انصاري صورت تقصير حسين بن منصور و عذر او را در دعوي مذکور بوجهي وجيه در کتاب مکاتيب ذکر نموده و گفته که چون محبت و يگانگي روي دادانبساطي اقتضا کند و انبساط بطرح حشمت کند و فرو گذاشت ادب و اين مضمون باشد و حب که ممد حب است از اينجهت که حب از مشاهده جمال خير در رعب از استيلاي جلال با وضم بايد کردتا انبساط مذموم را دفع کند و اعتدال مطلوب حاصل شود و از اينجا است که مشايخ گفته اند هر کس که خدايرا بمحبت تنها پرستد زند يقي باشد ملحد و هر کس خدا را بخوف تنها پرستد حشوي باشد جاهد و هر کس که خدايرا بمجموع خوف و حب پرستد محققي باشد موحد کماقال سبحانه تعالي يدعون ربهم خوفا و طمعا و حسين بن منصور براي آنکه غلبه حکم محبت اثر رعب از او زايل گردد دربساط انبساط دعوي يکانگي آغاز نمود لا جرم بسر او اصدا نچرا مدد در اذاب عشرت با ملوک کفته اند که هر چند ملک شخص را بخود نزديکتر کند بايد که او احتشام ملک زياده دارد و الا از عين ملک ساقط گردد چنانکه هرگز برخيزد و اهل خداي ملوک عالمند و بچنين رعايت حق و ملک الملوک حق و احق و صاحب جيب السير آورده که سبب کشتن حسين آن شد که سطري چند بخط او بدست آمد باين مضمون که هر کس را آروزي خانه حق پيدا شود و زاد و راحله نداشته باشد اگر ميسر گردد در سراي خود مربقي بسازد و آنرا از نجاسات نگاهدارد و هيچکس را بدانجا نياورد و در ايام حج آن خانه را طواف کرده چنانکه معهود است مناسک زيارت بيت الله بجا آورد وبعد از آن سي نفر يتيم را بدانجا برده و نيکتر طعامي کردست دس داشتر باشد ايتام را ضيافت کند و بنفس خويش دستهاي آن جماعت را بشويد و هر کدام از ايشان را پيراهني بپوشانيده هفت درهم بخشد اين عمل قائم مقام حج باشدچون حامد وزيران نوشته را ديد فرمود تا علما و فقهاء و قضا را حاضر کردندو آن صحيفه را برايشان خواند قاضي ازحلاج پرسيد که اين کلمات را از کجا نوشته حلاج جواب داد که از اخاص که مصنف حسن بصري است و بروايتي گفت از کتابيکه مولف او ابو عمرو بن عثمان است ابو عمرو قاضي گفت اي کشتي ما آن کتاب را ديده ايم و اين سخن در آنجا نيست چون حامد اين مقال شنيد گفت اين کلام که گفتي بنويس قاضي در اول اهماد نمود حامد گفت اگر کشتني نبود چرا از زبانت بان تنطق نمود قاضي مخالفت وزير نتوانست کرد لاجرم با باحه خون حسين فتوي نوشت و تا علماء متابعت کردند و نعم ما قيل تا قلم دردست غداري بود لاجرم منصور در داري بود بعد از اين کلام قاضي شوشتري ميگويد مخفي نماند که علماي شيعه حسين بن منصور را شيعي مذهب ميدانند اما بواسطه غلو و مانند آن که از اوصادر شده او را در مذمومين نوشته اندچنانکه علامه حلي در آخر کتاب خلاصه از شيخ طوسي نقل نموده و از فحواي کلام او نيز در آن مقام ظاهر ميشود که حسين مدعي رويت و نيابت صاحب الامر عليه السلام بوده در حاشيه نسخر قديم از کتاب انتساب سمعاني بنظر حقير رسيده که در کتاب معتبر سنجري که در زمان شمر المغالي تاليف شده مذکور است که حسين بن منصور مردم را بامام مهدي صاحب الزمان دعوت ميکرد و بمردم ميگفت اينک عنقريب از طالقان ديلم بيرون خواهد آمد بنابراين او را گرفته ببغداد بردند ومواخذه نمودند و از اينجا معلوم ميشود که گناه حسين بن منصور انتساب بمذهب شيعه اماميه بوده و اعتقاد بوجود مهدي اهل البيت و دعوت مردم بنصرت آن حضرت و شورانيدن مردم بر خلفاي عباسي بوده و کفر وزند فردا بهانه ساخته اند و لهذا بروجهيکه در کتاب انساب مسطور است شبلي و ابن عطاي بغدادي و محمد بن خفيف شيرازي وابراهيم بن محمد نصر آبادي نيشابوري تصحيح حال و تدوين اقوال او نموده اند و در وصف او عالم رباني فرموده اند و در روضه الصفاء مسطور است که آنچه بعض مورخان گفته که شيخ جنيد نوشت که حلاج بحسب ظاهر کشيني است خلاف فاقع مينمايد زيرا که خواجه محمد پارسا بسياي از علماء اخبار نموده اند که پيش از قتل حسين بن منصور نوزده سال شيخ جنيد فوت شد و از کلام صاحب انساب نيز مفهوم شد که وزير خليفه قاضي و اهل فتوي را در حکم باباحه قتل او اجبار نمود و الا مقرر است که آنچه از اين طايفه در اوقات سکر و هنگام افشاندن گرد امکان از قول و فصل مستانه واقع ميشود محققنان علماي شريعت در توجيان ميکوشند و پرده عفو و اغماض بر آن ميپوشند بيت بپوش دامن عفوي بزلت من مست که ابروي محبان باينقدر نرود) (تمام شد کلام قاضي شوشتري و در آن گابست که مولف گويد که اينکه قاضي درکلام خود گفت که والا مقرر است تا آخر کلام مقصود او اينست که صوفيه وقتيکه گرد امکان از خود را فشاند يعني عوارض امکاني را از خود سلب نمودند و باقي نماند در ايشان مکر محض واجب چنانکه طايفه وحدت و جودي گويند يا آنکه مردان انگرست جام وحدت شدند و در حالت محو واقع شدند و تر کفر گفتن و انا الحق سرودن نزد محققين علماي شريعت معذوراند و پر واضح است که دامن اهل شريعت از اين تهمت ميراميباشد که قايل بوحدي جود را تصديق کنند يا آنکه کفر ورزند قردا در حق شخص مکلف توجيه نمايند



[ صفحه 46]



و الامر تدوکا ف رد در عالم نيايد و حکم بارتداد يا کفر کسي بظاهر عبارت کلام نشايد با ربي اما کلام اساطين مذهب را مانند مجلسي و علامه حلي و شيخ طوسي و غيرهم بلکه از عبارت کتاب خرايج که در باب شلمغاني که مدعي با بيت شد و توقيع رفيع که بعد از اين نيايد انشاء الله در لعن او بيرون آمد چنين ظاهر ميشود که حسين بن منصور مذکور هم مورد توقيع لعن بوده زيرا که بعد از ذکر احمد بن هلال کرخي و خروج توقيع لعن در حق او چنانکه سابقا ذکر گرديد ميگويد و نيزبر اين نهج بود احوال ابي ظاهر محمد بن علي بن بلال و حسين بن منصور حلاج و محمد بن علي شلمغاني که مشهور بابن ابي غدا قراست و توقيعي در خصوص لعن برايشان بدست شيخ ابوالقاسم حسين بن روح بيرون آمد و نسخه اش اينست بعد از آن توقيعي را که بعد از اين در ذکر شلمغاني مذکور خواهد شد بقل نموده است و آن توقيع مشتمل است بر امر حسين بن روح بر اعلام شيعه بر کفر شلمغاني و ارتداد او و لعن و تبري از او تا آنکه ميفرمايد که اعلام کن شيعيان را که ما از شلمغاني در تقيه و حذر هستيم چنانکه از کسانيکه پيش از او بوده اند از نظيرهاي او مانند شريعي و نميري و هلالي و بلائي و غير ايشان در تقيه وحذر بوديم تا آخر توقيع و در آن ذکر حلاج صريحا شده لکن ميشود که صاحب خرايج او را از لفظ غير فهميده باشد زيرا که نظير اين اشخاص که در توقيع ذکر شده کساني باشند که دعوي وکالت کرده اند و دانسته اند که حلاج از آنها بوده است بلکه شيخ وکيل حسين بن روح قدس سره در خبر ام کلثوم که در خضوص لعن بر شلمغاني ميايد صريحا حلال را لعن کرده و لعن بر شلمغاني را معلل نموده باينکه اين مرد ميخواهد بعد از اين بقول حلاج لعنه الله قائل شود و بگويد خدا در من حلول کرده چنانکه نصاري در خصوص عيسي گفتند همين قدر طالب حق را کافي باشدبلکه مقدس اردبيلي عليه الرحمه در کتاب حديقه الشيعه در مقام بيان ذکر توقيعات ميفرمايد که توقيعات آن حضرت که بخواص خود نوشته در کتب معتبره مذکور است از آنجمله توقيعي است که بلعن حسين بن منصور حلاج بيرون آمده و نسخه آن در کتاب قرب الاسناد علي بن الحسين مسطور است و اين صريح است در وجود توقيع در آن کتاب و اما اينکه سبب قتل حلاج را انتساب شيعه شمرده دور نيست زيرا که ادعاي بابيت هر چند بروجه دروغ باشد سبب انتساب بزعم مخالف و باعث خوف و فتنه ميشود لکن گناه او صخصر باين نبوده بلکه ادعاي با بيت و اعتقاد حلول و وحدت عمده گناه او است و اما توجيه قطب الدين انصاري با آنکه انقدح مليح است نه توجيه ثمري ندارد زيرا که توجيه اعتبار ظاهر کلام را ساقط نميسازد و الا نصاري هم در قول آن الله ثالث ثلثه و يهود در قول عزيز بن الله ملعون و مرد و دار جانب خدا نميشدند بعلاوه اينکه اين توجيه معارض است باآنکه از کلام سيد مرتضي بن داعي حسيني در کتاب تبصره نقل شده که حسين بن منصور حلاج ساحر بوده و در سحر ماهر بوده و شاگرد عبدالله بن کوفي بوده که او شاگرد ابو خالد کابلي بوده و ابو خالد شاگرد زرقاء يمامه بوده و زرقاء سحر را از سحاعه آموخته و سجاعه در زمان مسيلمه کذاب دعوي نبوت کرده و حلاج را دو نام بوده حسين بن منصور و محمود بن احمد فارسي و از او خرق عادت بسيار ذکر شده بلي از کتاب وفيات الاعيان ابن خلکان نقل شده که مردم در امر منصور اختلاف کرده اند بعضي مبالغه در تعظيم او مينمايند و برخي او را تکفير ميکنند و او گفته که در کتاب مشکوه الانوار تاليف ابو حامد غزالي فصلي طويل در ذکر حالات او ديدم و ديدم که اعتذار جسته از الفاظي که از او صادر شده مانند قول او که انا الحق گفته و قول او که ما في الجبه الا الله گفته و مانند اينها از کلماتيکه گوش از شنيدن آنها امتناع دارد و همه آنها را بر محملهاي خوب حمل نموده و گفته که اينها از فرط محبت و شدت وجدبوده مانند قول قائل که گفته انا من اهوي و من اهوي انا نحن روحان حلنا بدنا و جد او محبوس بوده از اهل بيضاء فارس و در سال دويست و نود و نه مردم را دعوت کرد بسوي اينکه خود او خدا ميباشد و قائلست باينکه لا هوت در اشراف مردم حلول مينمايد و احوال او طولاني باشد و چون او را ازبراي قتل بيرون آوردند اين شعر را خواند طلبت المستقر بکلام ارض فلم ارلي بارض مستقرا اطعت مطامعي فاستبعدتني و لواني قفت لکنت حرا بعداز آن بعض اشعار منسوبه باو را ذکر کرده و آن اين است متي سهر عيني لغيرک او بکت فلا بلغت ما املت و تمنت و اذا ضمر نفسي سواک فلا رعب ياض المني من و جنيتک و جنز بعد از آن گفته که سبب آنکه او را حلاج گويند آنست که بر دکان مردي حلاج شد واز او کاري خواست و گفت که تو بعقب کار من شومن در عوض آن حلاجي کنم چون آن مرد برفت برگرديد جميع پنبه دکان را زده ديد و بعضي ديگر گويند که سبب اين نام آن بود که در اول کشف اسرار و ضماير نموده تمام شد کلام ابو حامدغزالي و ابن حلکان و در انتکاب است که مولف گويد که کاش در عوض کرامت زدن پنبه حلاج که باين لقب مشهور شد ريش سفيد ابوسهل اسمعيل بن علي نوبختي را سياه مينمود که رسوا نميگرديد و تصديق دعوت مردم را باينکه خدا ميباشد مينمود چه بايد گفت در جواب کسيکه خود بگويد که فلان در فلان سال مردم را بخدائي خود دعوت نمود بعد از آن او را مدح کند يا آنکه در قدح او توقف نمايد باري ما مانند اينرا غير تکفير کنيم و باک نداريم و کلام در حال ابو حامد و نظاير او در ذکر احوال صوفيه عنقريب آيد انشاء الله و درآن کلام احوال حلاج زياده بر اين ظاهر خواهد شد.