ياقوته 03
و از ايشان محمد بن احمد رجوجي است چنانکه از اينروايت ديگر از نقل اينقصه ابو غالب معلوم ميشود ايضا شيخ در کتاب الغيبه فرموده در بغداد ابو الفرج محمد بن مظفر در منزل ابي غالب که دربازارچه ابي غالب بود در روز يکشنبه پنجم ذيقعده در سال سيصد و پنجاه و شش از هجرت گذشته از خود ابيغالب اينحديث را شنيده و نوشته او گفته است که کنيز ام ولد خود را تزويج نمودم و آن اول زني بود که تزويج کردم و من در اينزمان جوان بودم سنم از بيست سال کمتر بود در منزل پدرش باو زفاف نمودم چند سال در منزل پدرش ماند و من سعي و تلاش مينمودم که او را بمنزل خود بياورم ايشان باو امتناع ميکردند و در اينمدت از من آبستن گرديده دختري آورد مدتي زندگي کرد بعد از آن مرد من نه در ولادتش حاضر بودم و نه در وفاتش و بجهه کدورت و نفاقي که ما بين من و ايشان بود آندختر را از زمان ولادتش تا وقت وفاتش هرگز رويت نکردم بعد از آن با ايشان صلح نمودم باينطريق که او را بمنزل من بفرستند پس بمنزل ايشان رفتم که او را بمنزل خود بياورم آنگاه مرا از آوردنش ممانعتکردند و چنين اتفاق افتاد که او در آنوقت آبستن گرديد بعد از آن از ايشان خواهش نمودم که او را بنابر صلحي که کرده بوديم بمنزل من بفرستند قبول ننمودند از اينجهه دوباره فتنه و عداوت در ميان ما برپا گرديد بعد از آن در وقتيکه من غايب بودم دختري زائيد تا دو سال با همديگر بانقار خاطر و عداوت مانديم بعد از آن داخل بغداد گرديديم و در اينوقت بزرگ شيعه و ملجا ايشان در کوفه ابيجعفر محمد بن احمد رجوجي بود او نسبت بمن بمنزله پدر يا عمو بود و بغداد در منزل وي فرود آمديم و از فتنه هائي که ما بين من و زنم و خويشانش اتفاق افتاده بود باو شکايت نمودم او گفت که رقعه بنويس و در آن التماس دعا بکن پس رقعه نوشتم و در آن احوال خودرا و خصومت ايشانرا با من و اباي ايشانرا از فرستادن زن من بمنزل من ذکر کردم و آنرا با ابي جعفر بنزد محمد بن علي برويم او در اين امر ميان ما و حسين بن روح واسطه بود و از جمله وکلاء هم بود پس آنرا باو تسليم نموديم و خواهش کرديم که آنرا برساند آنرا از من گرفت و جوابش چند روز تاخير افتاد و بعد از آن با او ملاقات کردم و گفتم که تاخير جواب آن مرا بد حال نمود گفت دلگير مباش زيراکه تاخير جواب نزد من دوست تر است زيرا که در آن نفع تو هست و بمن اشاره نمود که زود در آمدن جواب از جهه حسين بن روح است و تاخيرش از جهت صاحب پس از نزد وي برگشتيم وقتيکه مدتي از اين گذشت و من نشمردم که چندروز است اينقدر دانستم که زمان قليلي بود ابي جعفر روزي مرا بنزد خود طلبيد ديدم رقعه درآورد و گفت اينجواب رقعه تو است اگر بخواهي نسخه از آن بردار و خود آنرا بمن پس ده آنرا خواندم ناگاه ديدم نوشته شده بود خداوند عالم حال زن و شوهر را اصلاح نمود و مخالفت را از ميان ايشان برداشت نسخه از روي آن برداشتم و اصل رقعه را باو پس دادم و داخل کوفه گرديدم آنگاه خداوند نفس آنزن را براي من مطيع گردانيد و سالهاي متمادي در نزد من شد و از من چند نفرپسر زائيد نسبت بوي بسيار بديها کردم و با وي پاره رفتارها نمودم که زنان بانها صبر و تحمل نميکنند با وجود اين در ميان من و او و خويشان وي هرگز سخن مخالفت و عداوت واقع نگرديدتا آنکه زمانه ما را از هم جدا نمود نقل نموده اند که ابيغالب گفت پيشتر از اينواقعه رقعه نوشتم و در آنرقعه خواهش نمودم که اراضي من قبولکرده شود در آنوقت مقصودم از اين تقرب بخدا نبود بلکه خواهش نفسم اين بود که با طائفه نوبخت آميزش کنم و با ايشان بلذتهاي دنيويه مشغولشوم جواب آن بمن نرسيد و اصراري در اينخصوص نمودم آنگاه بمن نوشته شد که کسيرا که وثوق باو داري اختيار کن و اراضي را باسم وي بنويس زيرا که بعد از مدتي بانها محتاج خواهي شد پس آنها را باسم ابو القاسم موسي بن حسن رجوجي پسر برادر ابي جعفر نوشتم زيراکه بديانت و مالداري و ثقه بودن او وثوق داشتم چند روزي از آن نگذشت که مرا اعراب اسير کردند و اراضي را گذتشه همه را غارت نمودند بقدر هزار دينار از غلات و چهارپايان و اسباب من برده شد و خودم در اسيري ايشان مدتي ماندم تا آنکه خود را بصد دينارو هزار و پانصد درهم از ايشان خريدم و از جهه اجرت پيکها که باطراف فرستادم پانصد درهم علاوه بر آنها متضرر گرديدم و از آنجا خلاص شدم و درآمدم و بفروختن آن محتاج گرديدم و فروختم و اينقصه ابو غالب در ضمن حالات حسين بن روح بنحو ديگر مرقوم افتاده فارجع.