بازگشت

ياقوته 02


يکي از ايشان محمد بن علي است از کتاب الغيبه است که از ابي غالب زراري روايتکرده او گفته که آن کوفه آمدم در حالتيکه جوان بودم وقدمهاي خود را در راه رفتن مانند راندن اشتر ميراندم و با من مردي از برادران ديني بود و نامش از خاطر ابي عبد الله فراموش شده و از اينجهت آنرا در روايت ذکر نکرده اند و بلفظ مرد تعبير نموده اند و اين در وقتي بود که شيخ ابو القاسم بن نوح پنهانگرديده و ابيجعفر محمد بن علي مشهور بشلمغانيرا در جاي خود نصب نموده بود در آنوقت او در مذهب شيعه استقامت داشت هنوز کفر و الحادي که از او ظاهر گرديد ظاهر نشده بود و مردم نزد وي ميامدند و با او ملاقاتميکردند زيرا که او مصاحب شيخ ابو القاسم بن روح بود در حاجتها و کارهاي مردم ميان شيخ ابو القاسم و ايشان واسطه بود در آنحال رفيق من گفت که رغبت بملاقات ابيجعفر داربي تا اينکه با او عهد و پيمان بربندي زيرا که او در اينروزها براي اينطايفه منصوب است و من از او خواهش دارم که بناحيه مقدسه بنويسد دعائي در حق من استدعا نمايد گفتم آري رغبت دارم آنگاه رفتيم بمجلس وي و جماعتي را از اصحاب ما در نزد وي ديديم و براو سلام کرديم و نشستيم در آنحال ابي جعفر برفيق من متوجه گرديده از او پرسيد که اينجوان کيست که با تو است گفت مردي است از آل زراره بن عين آنگاه بمن متوجه شد و گفت از کدام زراره تو گفتم ايسيد من از اولاد بکربن اعين که برادر زاده هستم گفت ايشان اهل خاندان بزرگند و در اين امر بلند پايه اند در آنحال رفيق من باو گفت ايسيد ما در خصوص دعا مکتوبي از تو خواهش دارم که بنويسي گفت آري مينويسم وقتيکه اينرا شنيدم بخاطرم رسيد اينکه منهم مثل اينرا خواهش نمايم و در دلم چيزي بود که باحدي اظهار نکرده بودم و آن اين بود که مادر پسرم ابي العباس با من بسيار مخالفت و بدرفتاري داشت و با وجود اين بدرفتاري محبتش در دلم بسيار



[ صفحه 29]



بود در پيش خود گفتم که از او در خصوص اينخواهش دعا ميکنم بطرزيکه آنرا بيان نميکنم اينقدر ميگويم که در خصوص امريکه بمن ضرور شده التماس دعا دارم در آنحال گفتم که خدايتعالي بقاي سيد ما را طولاني گرداند من از تو حاجتي را مسئلت ميکنم گفت آنحاجه چيست گفتم دعاي فرج است براي من در خصوص امري که براي من مهم گرديد در آنحال کاغذي طلبيد و حاجه آنمرد را در آن نوشت که زراري در خصوص امريکه بر او مهم گرديده التماس دعا دارد و بعد از آن رقعه را پيچيده برخواست و ما هم برخواستيم و برگشتيم وقتيکه چند روزي از آن ماجرا گذشت رفتيم گفت ميخواهي که بنزد ابيجعفر برويم تا اينکه مطالب خود را که باو گفتيم بپرسيم که جواب آنها چگونه درآمد آنگاه با او رفتم و بمجلس وي داخلشديم وقتيکه در نزد او نشستيم رقعه را درآورد ديدم که مطالب بسياري در آن نوشته و در ما بين سطر جواب آنجوان نوشته شده در آنحال برفيق من متوجه شده جواب مسئله او را باو خواند بعد از او متوجه من گرديد خواند که در خصوص سئوال زراري خداوندعالم حال شوهر و زن را اصلاح نمود راوي گويد که اينماجرا بر من بزرگ آمد از آنجا برخواستيم و برگشتيم رفيقم بمن گفت که جواب اين امر بتو رسيد گفتم از آن تعجب ميکنم گفت از چه راه تعجب ميکني گفتم بجهه آنکه آن امر سري بود که سواي خدايتعالي و من کسي آنرا نميدانست او از آنسر بمن خبر داد گفت آيا شک ميکني در امر ناحيه مقدسه از آن سر بمن خبر ده تا ببينم از چه بوده است آنرا باو خبر دادم او آن بعد از آن قضاي الهي چنان نمود که بکوفه برگشتيم و بخانه خود داخلگرديديم و پيشتر از آن مادر ابي العباس مرا ناخوش ميداشت و در خانه خود بود در آنحال بمنزل من آمد و از من عذر خواست و مرا دلجوئي نمود و طريقت موافقت را با من پيشگرفت و مخالفت را ترک نمود تا اينکه مرگ ما را از هم جدا نمود.