بازگشت

ياقوته 02


و از جمله آنانکه در حين ولادت آنسرور را ديده اند پيره زن قابله است چنانکه ايضا شيخ طوسي در کتاب مذکور از احمد بن علي او از محمد بن علي او از حنظله بن زکريا روايتکرده او گفته که خبر داد بمن احمد بن بلال بن داود کاتب از جمله اهل سنت و عاميان و نواصب اهلبيت بوده اظهار نصب عداوت ميکرد و کتمان نمينمود و با من صديق بود بمقتضاي طبع اهل عراق اظهار مودت با من ميکردو هر وقت که با من ملاقات مي نمود ميگفت که در نزد من خبري هست که تو را شاد کند و آنرا بتو اظهار نميکنم پس من از او تغافل ميکردم تا وقتيکه با او در يکجا جمعشدم و از او استحضار نمودم گفت که خانه ما در سر من راي مقابل خانه امام حسن عسکري بود پس از سر من راي زمان طويلي غائبشدم و بسمت قزوين رفتم بعد از آن بسر من راي مراجعت کردم و از اهل و اقارب که در وقت رفتن آنجا گذاشته بودم کسي را نديدم مگر پيره زني که مرا تربيت کرده بود و با او دختري بود که عفت و مستوره کبرا بمقتضاي خلقتش داشت و زنهائيکه با ما دوستي داشتند در خانه پيره زن بودند و من چند روز در پيش ايشان بودم بعد از آن عزم رفتن کردم پيره زن گفت چطور تعجيل در برگشتن داري و حال آنکه بسيار وقت بود که غيبت کرده بودي در پيش ما بمان تا بسبب تو شاد شويم پس از راه استهزاء باو گفتم اراده کربلادارم و مردم براي نيمه شعبان يا روز عرفه ميروند گفت که اي پسر تو را بامان خدا ميسپارم از اينکه گوارا بداني بر خود اينگونه مقام سخنها را



[ صفحه 4]



برائي بدرستيکه من خبر ميدهم تو را بچيزيکه در سال بعد از رفتن تو ديده ام شبي در همين خانه نزديک بدهليز بادخترم خوابيده بودم و من ما بين خواب و بيداري بودم ناگاه مردي خوشروي و خوشبو با لباسهاي پاکيزه داخل خانه گرديد و گفت يا فلانه در همين ساعت کسي ميايد و تو را بنزد همسايه ميطلبد مترس و از رفتن ابا مکن پس من ترسيدم و دخترم را صدا کردم و باو گفتم که آيا دانستي که بخانه کسي داخلشد گفت نه پس من نام خدا را بردم و خوابيدم پس آنمرد دوباره آمد چنانکه گفته بود باز گفت پس ترسيدم ودخترم را صدا کردم او گفت که بخانه کسي نيامده خدا را ياد کن پس من باز نام خدا را خواندم و خوابيدم و در دفعه سيمين باز همان مرد آمد و گفت يا فلانه کسي آمد که تو را ميطلبد و در را ميکوبد برو با او پس دق الباب را شنيدم و در پشت در ايستادم و گفتم اين کيست گفت در را بگشاي و مترس پس کلام او را شناختم و در را گشودم ناگاه خادمي ديدم که با او چادري هست خادم گفت که بعضي همسايه بتو احتياج دارند پس چادر را بر سر کردم و مرا داخل خانه نمود که آنرا نميشناختم پس ناگاه ديدم در ميان خانه پرده هاي طولاني کشيده اند و مردي در يکسمت پرده نشسته پس خادم پرده را از يکسر بلند کرد پس داخلشدم زني را ديدم که زحمت ولادت او را گرفته و زني در پس و پشت او نشسته گويا قابله است پس آنزن گفت که اعانت ميکني بما در کاري که ما در آن هستيم پس معالجه کردم باچيزهائيکه در مثل اينکار بکار ميايد اندکي گذشت پسري متولد شد پس او را بروي دست خود برداشته صدا کردم که پسر پسر و سر از پرده بيرون نمودم که آنمرد را بشارت دهم کسي گفت که صدا وصيحه مکن پس روي خود را بسمت پسر برگرداندم او را در دستخود نديدم آنزن گفت صدا مکن پس خادم دست مرا گرفت و چادر بر سرم کرد مرا از آنخانه بيرون کرده بخانه ام برد و مرا کيسه داد و گفت بکسي اظهار مکن چيزيرا که ديدي پس داخل خانه شدم و بر سر رخت خواب خود رفتم در حالتيکه دخترم در خواب بود پس او را بيدار نموده از او پرسيدم که آيا از رفتن وبرگشتن من خبردار شدي گفت نه پس کيسه را وا کردم ده دينار در آن بود اين ماجرا را بکسي نگفتم مگر اينوقت زيراکه باينکلام متکلم شدي و بمقام استهزاء برآمدي بسبب ترسانيدن تو اينماجرا را بتو نقلکردم بدرستيکه مراينقوم را يعني حضرات ائمه را در نزدخدايشان بزرگي و مرتبه بلندي هست هر چه که ادعا ميکنند حق است پس من از سخنان پيره زن عجبم آمد و او را بسخريه و استهزاء کشيدم و از او وقت ماجرا را پرسيدم گفت نميدانم مگر اينکه با يقين ميدانم که در سال دويست و پنجاه و چهارم يا پنجم غائبشدم و در سال دويست و هشتاد و يکم بستر من راي رجوع نمودم و حکايت پيره زنرا شنيدم آن ايام ايام وزارت عبد الله بن سليمان بود حنظله گويد که ابو الفرج المظفر بن احمد را طلبيدم و با او اينخبر را شنيدم.