ياقوته 19
توسل جناب آقا سيد عبد الرحيم خادم مسجد جمکران است بانبزرگوار و اثر ديدنش و ايضا در کتاب مذکور از سيد مزبور نقلکرده که گفت شب جمعه بود و جمعيت زيادي آمده بودند مسجد جمکران و من غافلشده بودم از درازگوش خود تا وقتيکه ملتفت شدم و بسروقت درازگوش خود آمدم ديدم که درازگوش باکره او نيست و بمقدار چهل تومان ارزش او بود تا آنکه مدتي بسراغ او بودم و اطراف شهر ميگشتم يکي گفت حماري باين نشاني از طرف کاشان ميبردند فرستادم بانصفحات ديدند از ما نيست بعد از آنکه ديگر مايوس شديم آمدم در ميان مسجد و عرض کردم يا حجه الله و مراد من حضرت حجه بود من خادم اينمسجد ميباشم جزاي خدمه من آنست که حمار مرا ببرند و من نابينا هستم و سوار بر او ميشدم و ازبراي خدمت اينمسجد او را نگاه داشتم حال جزاي من همين است بايد البته تا جمعه ديگر طريقي بنمائي که خود حمار من بيايد در همين مکان که سوار شويم بروم بمنزل خود و تا حمار من نيايد از اينمکان من نخواهم رفت و مرا گريه گرفت تا آنکه روز جمعه شد و تا ظهر خبري نشد و بعد از
[ صفحه 200]
آن رفتم در ميان مسجد و باز عرض کردم يا حجه الله روز جمعه شد و درازگوش من نيامد تا آنکه طرف عصر شد که ديدم کسي خبر داد که حمار را دامادت سوار است مياورد وقتيکه رسيد سئوال کردم از کجا پيدا کردي گفت در قبرستان بزرگ قم شخصي ساوه آورده بود بفروشد و تا نگاه کردم شناختم و حمار را گرفتم از او گفت آن مرد ساوه که يک مرد مي آورد او را بساوه و من خريدم لکن تعجب کردم که اين حمار قيمت او زيادتر ميباشد چرا باين ارزاني بمن داده من آوردم بقم بفروشم بلکه مداخلي کرده باشم آخر الامر دزد را پيدا کرده پولي که داده بود گرفت و سيد عبدالرحيم از برکت اين مسجد و توسلن بامام عصر عجه بمراد خود رسيد انتهي.