بازگشت

ياقوته 18


توسل مشهدي علي اکبر طهراني است در مسجد جمکران قم بانبزرگوار غائب از انظار و اثر ديدنش در انوار المشعشعين که در تاريخ قم و از تاليفات جناب آقا شيخ محمد علي که يکي از علماء معاصرين است از آقا سيدعبد الرحيم که خادم آنمسجد است حکايت نموده که گفت در سال وبائي که سنه هزار و سيصد و بيست و دو بود بعد از گذشتن وبا روزي در مسجد جمکران رفتم ديدم مرد غريبي در آنجا نشسته احوال او را پرسش نمودم حاصل آنکه گفت من ساکن دار الخلافه طهران ميباشم و اسم من مشهد علي اکبر ميباشد و من در طهران کاسبي ميکردم از قبيل دخانيات خريد و فروش داشتم آخر الامر مايه من تمام گشت بجهت آنکه نسيه داده بودم بمردم و وبا که آمد آنها مردند لهذا دستم تهي گشت آمدم بقم شنيدم اوصاف اينمسجد را لهذا آمدم اينجا بمانم تاآنکه شايد حضرت حجه نظري بفرمايد و حاجاتم را برآورد و سيد عبد الرحيم نقلکرد که مقدار سه ماه در اينجا ماند و مشغول عبادت بود و رياضتهاي بسيار کشيد از گرسنگي خوردن و عبادت نمودن و گريه کردن روزي بمن گفت قدري کارم اصلاح شده لکن هنوز بانجام نرسيده ميروم کربلا براي اينکه روزيکه از شهر ميرفتم طرف مسجد جمکران در بين راه ديدم که پياده ميرودبه طرف کربلاو مدت ششماه سفر او طول کشيد و لکن بعد از ششماه يکروزي از مسجد جمکران ميرفتم طرف شهر ديدم همان شخص را که از کربلا آمده در همانموضعيکه او را ديده بودم وقت رفتنش ايضا وقت آمدنش هم در همانموضع او را ديدم با هم تعارف نموديم گفت در کربلا چنين معلومم شد که انجام مطلبم در همين مسجد جمکران داده ميشود لهذا ميروم من در مسجد آمد در مسجد ايضا در ايندفعه دويم هم دو سه ماه ماند و مشغول رياضت کشيدن و عبادت بود تا آنکه ششم يا پنجم ماه مبارک رمضان بود که آمد از مسجد طرف شهر که برود بطهران و او را آوردم درخانه شب را در منزل من بماند و گفت حاجتم که خواستم برآورده شد گفتم بچه طريق برآورده شد گفت چونکه تو خادم مسجدي براي تو نقل ميکنم و حال آنکه براي احدي نقل نکردم و چنين نقلکرد بعد از اينکه قرار داده بودم با کسي از اهل ده جمکران که روزي يک گرده نان جو بمن بدهد که جمع شود پولشرا بدهم تا آنکه روزي رفتم گفت ديگر نميدهم من بکسبي ابراز نکردم تا مقدار چهار روز چيزي نداشتم بخورم مگر آنکه از علف کنار جوي ميخوردم تاآنکه اسهال مرا گرفت بيحال شدم و ديگر قوت برخواستن نداشتم مگر از براي عبادت که قدري بحال ميامدم وقت عبادتم نصف شب که شد ديدم که طرف کوه دو برادران روشن گشت و نوري ساطع ميشود بحديکه تمام بيابان روشن شد بيکمرتبه کسيرا پشت درب حجره ديدم مثل اينکه در را حرکت بدهد و منزلم هم در يکي از حجرات بيرون از مسجد بود پس در حال ضعف برخواستم و در را باز کردم ديدم سيدي را با جلالت قدر سلام کردم هيبت او مرا گرفت نتوانستم سخني بگويم تا آنکه آمد و نزد من نشست و بنا نمود بصحبت کردن بعد از آن بمن فرمود که جده ام فاطمه در نزدپيغمبر شفيع شد که پيغمبر حاجت تو رابرآورد و جدم حواله بمن نمود و حضرت فرمودند برو در وطن که کار تو خوب ميشود و پيغمبر فرموده برخيز برو که اهل و عيال تو منتظر ميباشند و سخت بر آنها ميگذرد من پيش خود خيالکردم که بايد اين بزرگوار حضرت حجه باشد عرض کردم اين سيد عبد الرحيم خادم اينمسجد چشمش نابينا شده شما شفائي بدهيد باو فرمودند صلاح او همان است که بهمين طريق باشد و بمن فرمودند بيا برويم در مسجد نماز کنيم پس برخواستم با حضرت از حجره بيرون آمديم تا نزديک چاهي رسيديم که نزديک درب مسجد ميباشد و پاي انعمارت است ديدم شخصي از چاه بيرون آمد و حضرت با او تکلماتي نمود که من نفهميدم بعد از آن رفتيم در صحن مسجد ديدم کسي را که از ميان مسجد شديم باو عرض کردم يابن رسول الله چه وقت ظهور ميکنيد حضرت از روي تشدد فرمودند که تو را نميرسد باين سئوالها عرض کردم ميخواهم از ياوران شما باشم فرمودند هستي لکن تو را نميرسد که از اينگونه مطالب سئوالکني و بيکمرتبه از نظرم غائبشدند و صداي آن حضرت را از ميان چاهيکه پاي قدمگاه ميباشد شنيدم در صفه ميان مسجد که فرمودند برو بوطن که اهل و عيالت منتظرت ميباشند و اظهار داشت که عيالم هم علويه ميباشدانتهي.