بازگشت

ياقوته 10


آن جمله آنان ابو سعيدکابلي است چنانکه ابن بابويه از محمدبن شاذان روايتکرده که از او شنيدم در نيشابور که گفت من شنيدم که ابو سعيد در انجيل صحت دين اسلام را ديده و بسوي آن هدايتشده و از کابل آن براي تحقيق امر آن خارج گرديده و بان رسيده لهذا مترصد ديدن او شدم تا آنکه او را ملاقات نمودم و از خبر اوپرسيدم ذکر نمود که من بسيار در طلب دريافت خدمه صاحب الامر کوشيدم تا آنکه وارد مدينه گرديده مدتي در آنجااقامت نمودم و در اينباب با هر کس مذاکره ميکردم مرا زجر مينمود تا آنکه شيخي از بني هاشم را که يحيي بن محمد عريضي نام داشت ملاقات نمودم اوگفت که آنکسيکه تو او را طلب مينمائي در صريا ميباشد بايد بصريا بروي چون اين بشنيدبسوي صريا رفتم و بر دهليزيکه در آن آب پاشي کرده بودند وارد شدم خود را بدکانيکه در آنجا بود انداختم ناگاه غلام سياهي بيرون آمده مرا زجر کرد و براند و گفت برخيز از اينمکان هر قدر اصرار کرد من ابا نمودم و گفتم نميروم و الحاج کردم چون اين بديد داخل خانه گرديد وبيرون آمد و گفت داخل شو چونداخل گرديدم مولاي خود را ديدم که در وسط خانه نشسته است چون نظرش بر من افتادمرا بان نامي خواند که کسي آنرا نميدانست مگر اهل من در کابل پس عرض کردم که خرجي من رفته و حال آنکه نرفته بود و باقي بود چون اين بشنيد فرمود نرفته لکن بسبب ايندروغيکه گفتي خواهد رفت و بمن نفقه عطا فرمودند و برگرديدم پس آنکه خوراشتم برفت و اينکه بمن عطا کرده بود آن بزرگوار بماند ديگر بار در سال دويم بصريا رفتم و آن دار را خالي يافتم و کسي را در آن نديدم ختامه مسکيه و از ايشان ابو علي بن احمد محمودي ميباشد که ابو جعفر محمد بن جرير طبري بسند خود از او روايتکرده که گفت بيست و چند حج نمودم که در جميع آنها بجامهاي کعبه ميچسبيدم و بر حطيم و مقام ابراهيم ميايستادم و بحجر الاسود ميچسبيدم و دعا ميکردم وبيشتر دعاي من آن بود که بشرف ملاقات مولاي خود صاحبا الزمان فايز شوم تا آنکه در بعض سالها در مکه در مکاني بجهه خريدن چيزي ايستاده بودم و با من غلامي بود مشربه در دست داشت من مشربه را از دست غلام خود گرفته و بجهه قيمت آن چيز پولي با غلام دادم و او مشغول معامله شد و من بانتظار گذشتن معامله ايستاده بودم ناگاه دامن عباي مرا کسي بکشيد چون متوجه او شدم مرديرا ديدم که از مهابت او لرزيدم پس از من پرسيد که اين مشربه را ميفروشي از غايت مهابت متمکن از رد جواب نشدم پس از نظر من غايب شد ومن گمانکردم که مولاي من باشد زيرا که يکروز در باب صفا بمکه نماز ميکردم پس سجده نموده مرفق خود را درصدد خود گذاشته بودم ناگاه ديدم شخصي مرا حرکت داد بپاي خود پس سر برداشتم فرمود که بردار مرفق خود را از سينه خود پس چشم گشودم همين شخص را که در باب مشربه از من سئوالنمود و مهابت او مرا لرزانيد ديدم پس بعد از آن بررجا و يقين خود بودم و تا مدت ديگر حج کردم و در موقف دعا نمودم تا آنکه روزي در ظهر کعبه نشسته بودم و با من بود بوريمان بن فتح بن دينار و محمد بن قاسم علوي و علان کناني و با يکديگ حديث ميکرديم ناگاه مرديرا ديدم که طواف ميکرد و من اشاره کردم که او را نگاه کنند و خود برخواستم که او را متابعت کنم پس او طواف نمودتا آنکه بحجر رسيد سائليرا ديد که برحجر ايستاده و مردم را قسم ميدهد بخداي عز و جل که باو عطائي نمايند پس چون آنمرد نظرش بسائل افتاد خم گرديده از زمين چيزي ربود و با نسائل عطا فرمود پس من بنزد سائل رفتم و ازآنچيز پرسيدم امتناع از اظهار آن نمود من باو ديناري دادم و گفتم دست خود را بان کن ببينم که در آن چه چيزاست چون گشود چيزي در آن بود که به بيست دينار آنرا مقدر نمودم و در دل خود يقين کردم که آنمرد مولاي من بودو برگرديدم بمجلس خود و چشم خود را بجانب اهل طواف گشودم تا آنکه آنمرد از طواف خود فارغ شد و ميل بسوي ما نمود چون اين بديديم ما را رهبت شديدي عارض شد و چشمهاي ما خير گرديدو بيخود بتعظيم او برخواستيم پس آمده نزد ما بنشست ما باو عرض کرديم که شمااز کدام قوم ميباشيد فرمود از عرب عرض کرديم از کدام عرب فرمود از بني هاشم بعد از آن فرمود انشاء الله بر شما



[ صفحه 18]



پنهان نخواهد ماند يا ميدانيد که زين العابدين ع در وقت فراغ از نماز خود در سجده شکر چه ميگفت عرض کرديم که نه فرمود ميگفت يا کريم مسکينک بفنائک يا کريم فقيرک زائرک حقيرک ببابک يا کريم اين بفرمود و از نزد ما برفت و ما در فکر و مذاکره امر اوفرود شديم و تحقيق نکرديم تا آنکه فردا شد باز او را در طواف ديديم و چشمها بجانب او گشوديم تا آنکه از طواف فارغشده باز بسوي ما آمد و بنشست نزد ما دانش گرفت و حديث کرد بعد از آن فرمود آيا ميدانيد که زين العابدين چه ميگفت در دعاي عقب نماز گفتيم نه ما را تعليم فرما فرمود که او ميگفت اللهم اني اسئلک باسمک الذي به تقوم السماء و الارض و باسمک الذي به مجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و باسمک الذي به تفرق بين الحق و الباطل و باسمک الذي تعلم به کيل البحار و عدد الرمال و وزن الجبال ان تفعل بي کذا و کذا اين بفرمود و برفت تا آنکه بعرفات رفتيم و دعا کرديم پس از عرفات کوچ کرده بمشعر و مزدلفه شديم و در آنجا بيتوته نموديم رسولخدا را در خواب ديدم که بسوي من نگريست و فرمود يا بحاجت خود رسيدي.