ياقوته 08
متوسل شدن مادر عثمان غلام ابن الخطيب است بانبزرگوار و اثر ديدن او است از اين توسل و نيز علامه مجلسي ره در بحار از کتاب مذکور نقل فرموده که شيخ شمس الدين مذکور نقلکرده است که مردي از اصحاب سلاطين که اسمش معمر بن شمس بود و اورا مذور ميگفتند پيوسته قريه برس را که در نزديکي حله است اجاره ميکرد و آنقريه وقف علويين بود و از براي او نائبي بود که عله آنقريه را جمع ميکرد و او را ابن الخطيب ميگفتند و از براي آن ضامن غلامي بود که متولي نفقات او بود که او را عثمان ميگفتندو ابن خطيب از اهل ايمان و صلاح بود و عثمان ضد او بود و ايشان پيوسته درامر دين با يکديگر مجادله ميکردند پس روزي اتفاق افتاد که هر دو ايشان در نزد مقام ابراهيم خليل در برس که نزديکي تل نمرود بود حاضر شدند در وقتيکه جماعتي از رعيت و عوام حاضر بودند پس ابن خطيب بعثمان گفت که ايعثمان الان حق را واضح و آشکار مينمايم من بر کف دست خود مينويسم نام آنها را که دوست دارم که ايشان علي و حسن و حسين صلوات الله عليهم اند و تو بر دست خود بنويس نام آنها را که دوستداري که فلان و فلان و فلان باشد آنگاه دست نوشته من و تو را با هم ميبنديم و بر آتش ميداريم دست هر کس که سوخت آنکس بر باطلست و هر کس دست او سالم ماند او بر حق است و عثمان اين امر را نگاه کرد و باين راضي نشد و رعيت و عوام که در آنجا حاضر بودند بر عثمان طعن نمودند که اگر مذهب تو حق است چرا باين امر راضي نميشوي و مادر عثمان مشرف بود
[ صفحه 193]
بر ايشان و سخنان ايشان و بر طعن رعيت و عوام بر پسرش مطلع گرديد و اودر حمايت پسر خود بر ايشان امن کرد وايشانرا تهديد نمود و ترسانيد و در اظهار کردن دشمني نسبت بايشان مبالغه نمود پس در حال چشمهاي او کور گرديد و هيچ چيز را نميديد چون کوريرا در خود ديد رفقاي خود را آواز کرد چون بانغرفه بالا رفتند ديدند که چشمهاي او صحيح است و ليکن هيچ چيز را نميديد پس دست او را گرفتند و از غرفه فرود آوردند و بحله بردند و اينخبر شايع گرديد ميان خويشان و همسران او پس اطباء از حله و بغداد آوردند براي معالجه چشم او و ايشان قادر نبودند پس زنان مومناني که او را ميشناختند و رفقاي او بودند بنزد او آمدند و باو گفتند آنکسيکه تو را کور کرد آن حضرت صاحب الامر عليه السلام است پس اگر شيعه شوي و دوستي او را اختيار کني و از دشمنان او بيزاري جوئي ما ضامن ميشويم که حقتعالي ببرکت آن حضرت تو را عافيت عطا کند وگر نه خلاصي از اين بلا براي تو ممکن نيست و آن زن باين امر راضي شده پس چونشب جمعه شد او را برداشتند تا بقبه که مقام حضرت صاحب الامر است در حله بروند و او را داخل آنقبه کردند و آن زنان مومنات بر در آنقبه خوابيدند و چونچهار يک شب گذشت آنزن بيرون آمد بسوي ايشان با چشمهاي بينا و او يکيک ايشانرا ميشناخت و رنگ جامهاي هر يک ايشانرا بايشان خبرميداد و ايشان همگي شاد گشتند و خدا را حمد کردند بر حسن عافيت و از او پرسيدند کيفيت احوال را گفت چونشما مرا داخل قبه کرديد و از قبه بيرون آمديد ديدم که دستي بر دست من رسيد وگفت بيرون برو که خدايتعالي تو را عافيت داده است پس کوري از من رفت و قبه را ديدم که پر از نور گرديده بودو مرديرا در ميان قبه ديدم گفتم تو کيستي گفت منم محمد بن الحسن پس از نظر من غائبگرديد پس آنزنان برخواستند و بخانهاي خود برگشتند و عثمان پسر او شيعه شد و ايمان آورد مادرش نيکو شد و اين قصه شهرت کرد و آنقبيله يقين کردند بوجود امام عليه السلام و نظير اينمعجزه در سال هزار و سيصد و هفده هجري اتفاق افتاد در اوقات مجاورت و تشرف حقير بنجف اشرف چه مورد آنهم زني از اهل سنت بود که کور شده بود و او را بمقام مهدي که در وادي السلام است بردند و بمحض توسل بانبزرگوار در آنقبه شريفه چشمهاي او بينا گرديد چنانچه کيفيت آن در ياقوته سيم از عبقريه نهم مذکور شد.