بازگشت

ياقوته 06


متوسل شدن ياقوت دهان حلي است بانبزرگوار و اثرديدن او است از اين توسل ايضا محدث مذکور در کتاب سابق الذکر فرموده خبرداد مرا عالم جليل و حبر نبيل مجمع فضائل و فواضل شيخ علي رشتي و او عالم تقي زاهدي بود که حاوي بود انواعي از علوم را با بصيرت و خبرت واز تلامذه خاتم المحققين الشيخ مرتضي اعلي الله مقامه و سيد سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلاد لارو نواحي آنجا شکايتکردند از نداشتن عالمي جامع و نافذ الحکم آنمرحوم را سيد استاد بانجا فرستادند و در سفر وحضرت الها با او مصاحبت کردم و در فضل و خلق و تقوي مانند او کمتر ديدم نقلکرد که وقتي از زيارت ابيعبد الله عليه السلام مراجعتکرده بودم و از راه آب فرات بسمت نجف اشرف ميرفتم پس در کشتي کوچکي که در بين کربلا و طويرج بود نشستم و اهل انگشتي همه ازاهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا ميشود پس آنجماعت را ديدم که مشغول لهو و لعب و مزاحند جز يکنفر که با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود و آثار سکينه و وقار از او ظاهرنه خنده ميکرد و نه مزاح و آنجماعت بر مذهب او قدح ميکردند و عيب ميگرفتند با اينحال در ماکل و مشرب شريک بودند من بسيار متعجب شدم و مجال سئوال نبود تا رسيديم بجائيکه بجهت کمي آب ما را از کشتي بيرونکردند و در کنار نهر راه ميرفتيم پس اتفاق افتاد که با آنشخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبه او را از طريقه رفقاي خود و قدح آنها در مذهب او گفت ايشان خويشان منند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان ومن نيز چون ايشان بودم و ببرکت حجه صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم پس از کيفيت آن سئوالکردم گفت اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر حله پس در سالي بجهه خريدن روغن بيرونرفم از حله باطراف و نواحي در نزد باديه نشينان از اعراب پس چند منزلي دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با جماعتي از اهل حله برگشتم در بعضي از منازل چون فرود آمديم خوابيديم چون بيدار شدم کسي را نديدم و همه رفته بودند و راه ما در صحراي بي آب و علفي بود که درندگان بسيار داشت و در نزديکي آن معموره نبود مگربعد از فراسخ بسياري پس برخواستم و بار کردم و در عقب آنها رفتم پس راهرا گم کردم و در تحير ماندم و از سباع و عطش و درد خائف بودم پس استغاثه کردم بخلفاء و مشايخ و ايشانرا شفيع کردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجي ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم که من از مادرم ميشنيدم که ميگفت ما را امام زنده ايست که کنيه اش ابو صالح است و گم شدگانرا براه مياورد و درماندگانرا بفرياد ميرسد وضعيفانرا اعانت ميکند پس با خدا معاهده کردم که من باو استغاثه ميکنم که مرا نجات داد بدين مادرم درميايم پس او را ندا کردم و استغاثه نمودم پس ناگاه کسيرا ديدم که با من راه ميرود و بر سرش عمامه سبزيست که رنگش مانند اين بود و اشاره کرد بعلفهاي سبز که در کنار نهر روئيده بود آنگاه راهمرا باو نشانداد و امر فرمود که بدين مادرش درآيد و کلماتي فرمود که من يعني مولف کتاب فراموش کردم و فرمود بزودي



[ صفحه 192]



ميرسي بقريه که اهل آنجا همه شيعه اند گفتم يا سيدي با من نميائيد تا آنقريه فرمودند زيرا که هزار نفر در اطراف بلاد بمن استغاثه کردند و بايد ايشان را نجات دهم اين حاصل کلام آن جناب بود که در خاطرم ماند پس از نظرم غائبشد پس اندکي نرفتم که بانقريه رسيدم و مسافت تا بانجا بسيار بود و آنجماعت رفقاء روز بعد بانجا رسيدند پس چون بحله رفتم نزد سيد فقهاء کاملين آقا سيد مهدي قزويني ساکن حله قدس الله روحه و قصه را نقلکردم و معالم دين را از او آموختم و از او سئوالکردم عمليکه وسيله شود براي من که بار ديگر آن جناب را ملاقاتکنم پس فرمود چهل شب جمعه زيارتکن ابيعبد الله عليه السلام را پس مشغولشدم و از حله بزيارت هر شب جمعه بانجا ميرفتم تا آنکه يکي باقي ماند روز پنجشنبه بود که از حله رفتم کربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديوان در نهايت سختي از واردين مطالبه تذکره ميکنند و من نه تذکره داشتم و نه قيمت آن پس متحير ماندم و خلق مزاحم يکديگر بودند در دم دروازه پس دفعه خواستم که خود را مختفي کرده از ايشان بگذرم ميسر نشد در اينحال صاحب خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم که در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدي بر سر دارد و داخل بلد است چون آن جناب را ديدم استغاثه کردم پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد و کسي مرا نديد چون داخل شدم ديگر آن جناب را نديدم.