بازگشت

ياقوته 25


مشرف شدن ابو عبد الله محمد بن زيد بن مروان که يکي از مشايخ زيديه است خدمت جواني از ملازمان آن بزرگوار شيخ طوسي در کتاب غيبت خود باسنادش از محمد بن زيد مذکور روايت نموده که گفت مرد جواني بنزد من آمد با دقت تمام بروي او نگاهکردم آنگاه همه مردم را برگردانيدم و باو گفتم که توکيستي گفت که فرستاده خلف هستم بنزد بعضي از برادرانش که در بغدادند گفلتم آيا راحله داري گفت آري در خانه طايفه طلچين گفتم برخيز آنرا بيار پس برخواست و با وي غلامي هم فرستادم راحله را آوردند آنروز را درنزد من ماند و از طعام من خورد و بسياريرا از اسرار من خبر داد راوي گويد که باو گفتم که از کدام راه ميروي گفت بسمت نجف ما بين ميروم از آنجا بوادي رمله از آنجا بفسطاط ميرسم بعد از آن راحله خود را سوار شده تا وقت غروب بخدمت خلف مشرف ميشوم راويگويد وقتيکه صبح فردا رسيدراحله خود را سوار شد منهم با او سوار شدم تا آنکه بپل صالح رسيديم آنحال او تنها از خندق عبور نمود من در آنجا ايستاده او را ميديدم تا آنکه بنجف رسيد و از نظرم غائبگرديد تذنيب في نقد عجيب و آنديدن يکي از سلاطين فرنگ است با حواشي او و نفر از ملازمين و مبعوثين از 500 جانب آن بزرگوار را استادنا المحدث النوري نور الله مرقده در رساله جنه الماوي از مولف کتاب نور العيون که آن فاضل خبير المغي السيد محمد شريف حسيني اصفهاني است نقل فرموده که گفته است من در سال هزار و صد و هفتاد و سه ازهجرت بمکه معظمه مشرف شده و در بين الحرمين مصاحب و رفيق شدم بامر دورع موثقي که اسم آن حاج عبد الغفور و ازتجار تبريزي الاصل و يزدي المسکن بودو پيش از آن تاريخ سه مرتبه حج نموده بود و در انسفر اخير که ملاقاتش با من حاصلشد بنايش بر اين بود که مجاورمکه معظمه گردد دو سال تا اينکه درک نمايد فيض حج را در سه سال متوالي پس بعد از آن سفر او را در سال هزار و صد و هفتاد و شش بعد از معاودتم از زيارت حضرت ثامن الحجج عليه الصلوه وعليه السلام در يزد ديدم که از مکه معظمه بعد از سه سال که در هر يک از آنها وظايف و اعمال حج را بعمل آورده از راه بندر صورت که از بنادر هند است در آنجا رفته بوده از براي انجام مهميکه داشته پس بعد از ملاقات چنين گفت که من شنيدم از مير ابو طالب که برادر آقا ميرزا بزرگ است که هر دو آنها از جمله سادات نجباء ايران هستند که در آن بندر توطن را اختيار نموده اند که در سال گذشته مکتوبي ازپادشاه فرنگ در نزد رئيسي که از جانب او در شهر بمبئي بود و نامش جندر بودواصل گرديد و مضمون آنمکتوب اين بود که در اينوقت دو نفر ما وارد شدند که لباسهاي آنها پشمينه بود و يکي از آنها مدعي بود که هفتصد و پنجاه سال از عمر او گذشته و ديگري مدعي بود که هفتصد سال از عمرش گذشته و هر دوي آنها ميگويند که ما را حضرت بقيه الله صاحب الزمان عليه السلام بسوي شما فرستاده تا آنکه شما را بدين محمد مصطفي صلي الله عليه و اله و سلم و بشريعت اسلاميت دعوت نمائيم و ميگويند اگر دعوت ما را اجابت ننمائيد و متدين بدين ما نگرديد دريابلاد شما را بعد از هشت سال يا ده سال و اين ترديد از حاج عبد الغفور است غرق خواهد کرد و بتحقيق امر نموديم اما بکشتن آندو نفر پس آهن و فولاد بريدن آنها کارگر نشد و آنها را جلو توبها و قنبارها نگاهداشتيم وبانها آسيبي از توب و قنباره نرسيد ونسوختند پس دستها و پايهاي آندو نفر را بسته و آنها را در ميان دريا انداختيم پس آنها از دريا بيرون آمدند صحيحا و سالما پس پادشاه بان رئيس نوشته بود که او تفحص و جستجو کند از ارباب مذاهب اسلام و يهود و مجوس و نصاري که آيا آنها ظهور صاحب الامر عليه السلام را در آخر الزمان در کتب خود ديده اند يا نه و گفت حاجي ناقل اينقضيه که من از قسيسي که در بندر صورت بود از صحت اينمکاتبه که سلطان فرنگ برئيس متوقف در شهر بمبئي نوشته و از او سئوالنمودم پس آن قسيس هم اينقضيه را بنحويکه مرقوم افتاد مذکور داشته و تصديق اينقضيه را نموده ام



[ صفحه 190]