بازگشت

ياقوته 24


مشرف شدن سيد جليل رضي الدين علي بن طاوس است بشرف پيغامي از آن حضرت عجل الله فرجه بتوسط شيخ عبد المحسن نامي از اهل سواد عراق سيد معظم له در رساله مواسعه و مضايقه ميفرمايد که من متوجه شدم با برادر صالح خود محمد بن قاضي آوي ضاعف الله سعادته و شرف خاتمته از حله بسوي مشهد مولاي خود امير المومنين عليه السلام در روز سه شنبه هفدهم شهر جمادي الاخره سال ششصد و چهل و يک پس خدايتعالي اخبار فرمود براي ما که شبرا بسر برديم در قريه که او را دوره ابن سنجار ميگفتند و اصحاب ما و چهارپايان ما نيز شب در آنجا بودند و در صبح چهارشنبه ماه مذکور از آنجا حرکت کرديم و رسيديم بمشهد مولاي ما علي عليه السلام ظهر روز چهارشنبه مذکور پس زيارتکرديم و شب شد و آنشب پنجشنبه نوزدهم جمادي الاخري بود پس در نفس خود اقبالي ديدم بسوي مقدس حضرت خداوندي و حضوري و خير بسياري پس مشاهده نمودم علامات قبول و عنايت و رافت و رسيدن بمامول و مهمانيرا و برادر صالح من محمد بن محمد بن محمد آوي ضاعف الله سعادته در آنشب در خوابديد که در دست من لقمه ايست و من ميگويم باو که اين لقمه از دهن مولاي من مهدي عليه السلام است و قدري از آنرا باو دادم و چون سحر آنشب شد حسب تفضلي که خدايتعالي با من داشت نافله شبرا خواندم چون صبح روز پنجشنبه شد داخل روضه منوره حضرت امير المومنين عليه السلام شدم بعادتيکه داشتم پس وارد شد بر من از فضل خداوندي و اقبال مقدس حضرتش و مکاشفات بحديکه نزديک بود بر زمين بيفتم و اعضاء و قدمهايم بلرزه درآمد و ارتعاش هولناکي مرا دست داد حسب عوايد فضل الهي بر من و عنايتش بر اين ضعيف و آنچه نماياند بمن از احسان خود براي من و مشرف شدم بر هلاکت و مفارقت از خانه رنج و مشقت حتي آنکه حاضر شد در اينحال محمد بن کنيله جمال پس سلام کرد بر من و من قدرت نداشتم بر نظر کردن بسوي او و غير او و نشناختم او را بلکه بعد از آن سئوالکردم از حال او پس او را بمن شناساندند و تجديد شد در اينزيارت براي من مکاشفات جليله وبشارات جميله و خبر داد مرا برادر صالح من محمد بن محمد بن محمد آوي ضاعف الله سعادته بچند بشارت که ديده بود آنها را از آنجمله آنکه ديد گوياشخصي در خواب براي او خوابي نقل ميکند و ميگويد که من ديدم گويا فلان يعني من و گويا من در آنحال که اينخواب را براي او نقل ميکرد حاضر بودم سوار است و تو يعني برادر صالح اوئي و دو سوار ديگر همگي باسمان ميرفتند گفت من باو گفتم که تو ميداني يکي از آندو سوارها کي بودند پس صاحب خواب در حال خواب گفت نميدانم پس تو گفتي يعني من که آنمولاي من مهدي عليه السلام است و از نجف اشرف متوجه شديم بجهت زيارت اول رجب بسمت حله پس رسيديم بانجا شب جمعه هفدهم جمادي الاخره بحسب استخاره و در روز جمعه مذکور حسن بن البقلي مذکور داشتکه شخص صالحي که اورا عبد المحسن ميگويند از اهل سواد يعني قراي عراق بحله آمده و ذکر ميکند که مولاي ما مهدي صلوات الله عليه ملاقات کرده او را در ظاهر و بيداري و او را فرستاده نزد من بجهت پيغامي پس قاصدي نزد او فرستادم و اومحفوظ بن قرار بود پس حاضر شد شب شنبه بيست و يکم جمادي الاخره مذکوره پس خلوتکردم با شيخ عبد المحسن پس شناختم او را که مرد صالحي است و نفس شک نخواهد داشت در صدق حديث او و او از ما مستفني است و از حالش پرسيدم پس ذکر کرد که اصل او از حصن بشر است و از آنجا منتقل شده و آمده بدولاب که مقابل محوله معروف بمجاهديه است ومعروفست بدولاب ابن ابي الحسن و حال در آنجا مقيم است و براي او کاري نيست در دولاب و زراعت آنجا بلکه او تاجر است و شغلش خريدن غله و غير آن است و ذکر کرد که او غله خريد از ديوان سرائر و آمد بانجا که غله را قبض کند و شبرا در نزد طايفه معبديه بسر برد در موضع معروف بمجر پس چون هنگام سحر شد ناخوشداشت که از آب معبديه استعمال کند پس بيرونرفت بقصدنهر و نهر در طرف شرقي آنجا بود پس ملتفت نشد مگر در وقتيکه خود را ديد در تل سلام که در راه مشهد حسين عليه السلام يعني کربلا است در جهت غرب و اين در شب پنجشنبه نوزدهم شهر جمادي الاخري سال ششصد و چهل و يک بود همانشبي که گذشت شرح بعضي از آنچه خداوند لطفکرد بمن در آنشب و در روز آن در نزد مولايم امير المومنين عليه السلام شيخ عبد المحسن گفت پس من نشستم بجهت بولکردن ناگاه سواريرا درنزد خود ديدم که من نشنيدم از او حسي و نه از براي اسب او حرکتي و صدائي وماه طلوعکرده بود و لکن هوا را مه بسياري داشت پس من از او سئوالکردم از هيئت آنسوار و اسب او پس گفت که رنگ اسبش سرخ زياد مايل بسياهي بود وبر بدنش جامهاي سفيد بود و بسر او عمامه بود که حنک داشت و شمشيري حمايل کرده بود پس سوار گفته بود بشيخ عبد المحسن که چگونه است وقت مردم عبد المحسن گفت من گمانکردم که سئوال ميکند از اينوقت پس گفتم دنيا را ميغ و غبار گرفته پس گفت من تو رااز اين سئوال نکردم سئوالکردم از حال مردم گفتم مردم در خوبي و ارزاني و امنيت در وطن خود و در مال خود اند پس گفت برو نزد ابن طاوس و چنين و چنان باو بگو و ذکر کرد



[ صفحه 188]



براي من آنچه را که آن حضرت فرموده بود آنگاه گفت که آن جناب فرمود پس وقت نزديکشده عبد المحسن گفت پس در دلم افتاد و بر نفسم معلوم شد که او مولاي ما صاحب الزمان عليه السلام است پس برو در افتادم و بيهوش شدم و بحالت بيهوشي بودم تا آنکه صبح طالع شد گفتم تو از کجا دانستي که آن جناب اراده کرد از ابن طاوس مرا گفت گفت من نميشناسم در بني طاوس مگر تو را ودر قلبم نميدانستم مگر آنکه قصد کرده بود از اينرسالت بسوي تو را گفتم چه فهميدي از کلام آن جناب که وقت نزديکشد و وقت نزديکشده آيا قصد کرده که وفات من نزديکشده يا نزديکشده ظهور آن جناب صلوات الله عليه گفت بلکه نزديکشد ظهور آن جناب عليه السلام گفت پس من در آنروز متوجه شدم بسمت کربلا مشهد ابيعبد الله عليه السلام و عزم کردم که ملازم خانه خودشوم و عبادتکنم خدايتعالي را و پشيمانشدم که چگونه سئوال نکردم چيزهائيرا که ميخواستم سئوالکنم از آنها گفتم باو آيا کسيرا از اينحکايات آگاهي دادي گفت آري بعض کسانيرا که خبر داشتند از بيرون رفتن من بسمت منزل معيديه و گمانکردند که من راهرا گم کردم و هلاک شدم بجهت تاخير افتادن برگشتن من بسوي ايشان واشتغال من بر غشي که مرا رويداد و چون در طول آنروز پنجشنبه ميديدند اثر آنغشيرا که عارض من شده بود از خوف ملاقات آن جناب پس او را وصيت کردم که اينحکايت را نقل نکند هرگز براي احدي و بر او عرض کردم بعضي از چيزها را گفت من بي نيازم از خلق و مرا مال فراوان است پس من و او برخواستيم و من براي او جامه خوابي فرستادم و شبرا در نزد ما بسر برد درمحلي از در خانه که محل سکناي من است الان در حله و من با او در روزنه خلوتکرده بوديم چون از نزد من برخواست و من از روزنه فرود آمدم بجهت آنکه بخوابم سئوالکردم از خدايتعالي زيادي کشف اينمطلب را در همين شب در خواب که بفهمم آنرا پس درخوابديدم که گويا مولاي من حضرت صادق عليه السلام هديه عظيمي براي من فرستاده و آنهديه در نزد من است و من قدر آنرا نميدانم پس از خواب برخواستم و حمد خدايتعالي را بجاي آوردم و بان روزنه بالا رفتم از براي نماز شب و آنشب هيجدهم جمادي الاخره بود پس فتح که خادم بود ابريق را بالا آورد نزد من پس دست دراز کردم ودسته ابريقرا گرفتم که آب بر کف خود بريزم پس دهن ابريقرا گيرنده گرفت و آنرا برگرداند و مانع شد مرا از استعمال آب بجهت وضوء براي نماز پس گفتم شايد آب نجس باشد پس خداوند خواسته که مرا حفظ نمايد از آن زيرا که از خداوند بر من عطاهاي بسيار است که يکي از آنها مانند اين رقم است و ديده بودم آنرا پس فتح را آواز دادم و گفتم ابريقرا از کجا پر کردي گفت از کتاب آب جاري گفتم که شايد اين نجس باشد پس آنرا برگردان و تطهر کن و از شط پر کن پس رفت و آبرا ريخت و من صداي ابريقرا ميشنيدم و آنرا پاک کرد و از شط پر نمود و آورد آنرا پس دسته آنرا گرفتم و شروع کردم که از آن بر کف خود بريزم پس گيرنده دهن ابريقرا گرفت و برگرداند از من و مانع شد مرا از آن پس برگشتم و صبر کردم و مشغولشدم بخواندن بعضي از دعوات باز معاودتکردم بجانب ابريق پس بهمان نحو سابق گذشت پس دانستم که اينقضيه بجهت منع من است از بجاي آوردن نماز شب در اينشب و در خاطرم گذشت که شايد خدايتعالي اراده فرموده که جاري نمايد بر من حکمي و ابتلائي در فردا و نخواسته که من امشب براي سلامتي از آن دعا کنم پس نشستم و در قلبم غير اين چيزي خطور نميکرد پس درآنحال نشسته خوابيدم ناگاه مرديرا ديدم که ميگويد بمن که عبد المحسن که براي رسالت آمده بود گويا سزاوار بودکه تو در پيش روي او راه بروي پس بيدار شدم و در خاطرم گذشت که من تقصير کردم در احترام و اکرام او پس توبه کردم بسوي حقتعالي و کردم آنچه را که توبه کننده از مثل اينمعاصي ميکند و شروعکردم در گرفتن وضوء پس کسي ابريقرا نگرفت و مرا بعادت خود گذاشت پس وضو گرفتم و دو رکعت نماز کردم که فجر طالع شد پس نافله شير اقتضا کردم و فهميدم که من وفا نکردم باداي حق اينرسالت پس فرود آمدم نزد شيخ عبد المحسن و او را ملاقات نمودم و اکرام کردم و از خاصه مال خود شش اشرفي براي او فرستادم و از غير خاصه مال خود پانزده اشرفي از مالهائيکه عمل ميکردم در آن مثل مال خود پس با او خلوتکردم و آنها را بر او عرضه داشتم و معذرت خواستم امتناع کرد از قبولکردن چيزي از آن و گفت با من بقدر صد اشرفي است و نگرفت چيزي از آنها را و گفت بده آنها را بکسيکه فقير است و بشدت امتناع نمود پس گفتم رسول مثل آن جناب صلوات الله عليه را چيز ميدهند بجهت اکرام آنکه او فرستاده نه بجهت فقر و غناي او باز امتناعکرد از گرفتن پس گفتم مبارکست آقا آن پانزده اشرفي که از خاصه مال نيست تو را اکراه نميکنم بر قبول آن و اما اين شش اشرفي که از خاصه مال من است پس ناچاري از قبولکردن آن پس نزديک بود که آنرا قبول نکند تا آنکه او را الزام کردم بر قبول پس گرفت آنرا باز برگشت و آنرا گذاشت پس او را ملزم نمودم و من با او نهار خوردم و در پيشروي او را رفتم چنانچه در خواب باو مامور شده بودم و او را وصيت نمودم بکتمان و الحمد لله و صلي الله علي سيد المرسلين محمد و اله الطاهرين و از عجيب زيادتي بيان اينحال آنکه من متوجه شدم در اينهفته روز دوشنبه سي ام از جمادي الاخره سال مذکور ششصد و چهل و يک بسوي مشهدابيعبد الله الحسين عليه السلام با برادر صالح خود محمد بن محمد بن محمدضاعف الله سعادته پس حاضر نشد در نزدسحر شب سه شنبه اول رجب المبارک سنه ششصد و چهل و يک محمد بن سويد که مقري است در بغداد و خودش ابتداء ذکرکرد که ديد در خواب در شب شنبه بيست و يکم جمادي الاخره که سابقا مذکور شد که گويا من در خانه هستم و رسولي در نزد تو آمده و ميگويند که او از نزد صاحب عليه السلام است محمد بن سويد گفت پس بعضي از جماعت گمانکردندکه آنرسولي است از جانب صاحب خانه که براي پيغامي بنزد تو آمده محمد بن سويد گفت و من دانستم که او از جانب صاحب عليه السلام گفت پس محمد بن سويد دو دست خود را شست و تطهير نمودو برخواست و نزد رسول مولاي مهدي عليه السلام رفت پس من آنمکتوب را تسليم گرفتم از رسول بمولاي خود مهدي عليه السلام با دو دست و آنرا تسليم او نمودم و مقصود او من بود و برادر صالحم محمد آوي نيز حاضر بود پس گفت چه حکايه است گفتم او براي تو نقل ميکند پس سيد بن طاوس رحمه الله ميفرمايد پس من متعجب شدم از اينکه محمد بن سويد در خواب ديد در همانشب که رسول آن جناب در نزد من بود و او را چيزي نبود از اينمورد و الحمد لله اشاره بدانکه در ممنوعشدن سيد بن طاوس ره



[ صفحه 189]



از نماز شب بواسطه نگاهداشتن ابريق وميسر نشدن تجديد وضوء از براي او اشاره است بتصديق آنچه در اخبار مستفيضه معتبره وارد شده است از حرمان انسان از جمله از عبادات بجهت عقوبه بودن او از پاره از گناهان چنانچه ثقه الاسلام در کافي در عقوبت کذب حرمان از خصوص نماز شب را از حضرت صادق روايت نموده است که آن حضرت فرمود هر آينه مرد ميگويد دروغي پس محروم ميشود بسبب آن از نماز شب پس چون محروم ميشود از نماز شب محروم ميشود بجهت آن از روزي و مراد از روزي روزي حلالست اگر مراد اسباب زندگاني جسماني باشد ز ماکول و مشروب و غير آن وگر نه مراد علوم و معارف وهدايات خاصه است که قوام حيات روح بان است و ايضا آن بزرگوار در کتاب مذکور و صدوق عليه الرحمه باسناد خودروايت نموده اند که شخصي خدمه حضرت امير المومنين مشرف شده عرضه داشت که من از نماز شب محرومم و توفيق بجاي آوردن او را ندارم حضرت فرمودند تو مردي هستي که مقيد نموده است تو را گناهان تو و در عده الداعي ابن فهد حلي است که رسول خدا فرمود بدرستيکه گاه مرتکب ميشود بنده گناهيرا پس فراموش ميکند بسبب آن علميرا که آموخته است و اخبار در اينمضمار از براي متبع در سير و آثار کالنار علي المنار است نکته رجاليه بدانکه ابن شهد کنيه است از براي دو نفر از اعيان علماء اماميه که يکي از آنها صاحب کتاب عده الداعي مذکور و ساير مولفات رشيقه است و قبر او در کربلايمعلي قرب مخيم حسيني عليه السلام در ميان بستاني است و مطاف خاص و عام و مزار متبرکي از براي طبقات امام است و حقير مولف را بکرات استمداد از فيوضات آنمزار کثير البرکات ميسر و مرزوق گرديده است و ديگري ابن فهد احسائي است چنانچه سيدجليل خوانساري افاض الله علي تربته من فيضه الساري در کتاب روضات الجنات في احوال العلماء و السادات بان تنبيه فرموده است و از جمله اتفاقات موافق بودن ايندو بحر زاخر و دو نجم زاهر است در عصر زمان چه هر دو در نصف اول از مائه تاسعه بوده اند و دراسم چه اسم هر دوي آن بزرگوار احمد بوده و در نسبت چه هر دو منسوبند بفهد که جد ابن فهد معروف است چه پدرش محمد بوده است و پدر دويم است ودر استاد و شيخ اجازه چه هر دو از تلامذه شيخ جليل احمد بن متوج بحراني بوده اند الي غير ذلک از جهات اشتراک که از جمله آنها داشتن هر يک از آندوبزرگوار است شرحي بر ارشاد علامه و از اينجهت کثير اما احدهما بر ديگري مشتبه ميشوند عند الاطلاق فتبصر و لاتکن في هذه المقامات من ذوي الاملاق.