ياقوته 22
مشرف شدن ابو العباس احمد دينوري است خدمه عمري وکيل با وکيل ديگر از جانب آن بزرگوار سلام الله عليه و معجزه ديدن ازآنها بتوجه آن حضرت سيد بحريني در کتاب مدينه المعاجز از ابوجعفر محمد بن جرير طبري و او باسناد خود از ابي العباس احمد دينوري روايت نموده که گفت از اردبيل بدينور رفته اراده حج نمودم و مردم در باب وصي آن حضرت در حيرت بودند پس اهل دينور مردم را بشارت دادند در امر من و شيعيان نزد من اجتماع نمودند و گفتندنزد ما ششهزار دينار مال امام جمع شده و خواهش آنداريم که آنرا با خود ببري و بامام برساني من گفتم همه ميدانيد که مردم در چترمند و منهم دراينوقب باب آن جناب را نميشناسم گفتندما بتو وثوق و اطمينان داريم و بغير از تسليم بتو چاره نداريم تو هم در باب تسليم هر چه تکليف خود داني چنان که لاعلاج قبول نموده از يکيک کيسه کيسه قبض نموده و با خود برداشته بيرون آمده وارد قرمينين که کرمانشاه است شدم و در آنجا احمد بن حسن بود چون احمد مرا ديد مسرور گرديد و او هم هزار دينار با ساروقي مهر کرده ازلباس که ندانستم در او چه بود آورده بمن داد که اينرا هم با خود بردار و بدون حجه و دليل آنها را بکسي مده پس آنها را هم گرفتم تا آنکه وارد بغدادشدم و از ابواب ناحيه پرسيدم گفتند با قطاني و اسحق احمر و ابيجعفر عمروي هر يک دعوي بابيه مينمايند من در اول امر بديدن باقطاني رفته او راشيخي بزرگ با مريدهاي ظاهري ديدم با اسب عربي و غلامان بسيار پس داخلشده بر او سلام کردم با من رسوم آداب رعايت نمود و از قدوم من مسرور گرديدو در نزد او ماندم تا آنکه خلوتشد و مردم برفتند پس از حاجت من پرسيد باوگفتم من مردي هستم از اهل دينور و اراده حج دارم مالي با خود دارم که بايد بباب ناحيه برسانم بمن گفت بياور بده گفتم حجه و دليل ميخواهم گفت برو فردا بيا تا آنکه بتو بنمايم و رفتم فردا بلکه پس فردا هم رفتم و ابدا حجتي نديدم بعد از آن بديدن اسحق احمر رفتم اوضاع و غلامان و جماعت ورا زياده از اولي ديدم و با او گفتم و شنيدم آنچه با اولي واقع شده بود پس بجانب ابو جعفر عمري رفتم او را يافتم شيخي متواضع لباسي سفيد در تن پوشيده و بر نمدي نشسته و در خانه کوچکي خزيده نه غلامي و نه اسبي و نه مريدي مانند آندو نفر پس بر او سلام کردم جوابم را رد نمود و با من بشاشت کرد و از حاجتم پرسيد گفتم از اهل جبل ميباشم و با خود مالي دارم وميخواهم باهلش برسانم گفت اگر خواهي که آنرا بمحل خود برساني بايد بسر من راي بروي و از دار ابن الرضا بپرسي واز فلان وکيل جويا شوي آنوقت بمراد خود خواهي رسيد چون اين شنيدم از نزداو برخواسته بمنزل آمده روانه سر من راي گرديدم بعد از ورود آنديار ابن الرضا پرسيدم و خود را بانجا رسانيده از دربان در باب وکيل جويا شدم گفت او در خانه مشغول است وعنقريب بيرون آيد در زمان اندکي منتظر او شدم تا آنکه بيرون آمد سلام کردمبر او بعد از جواب دست مرا گرفته باندرون خانه داخل شد و از حال و حاجتم پرسيد حالات باز گفتم و گفتم اينماليکه با خود دارم بايد بحجه و دليل بصاحبش برسانم گفت چنين باشد لکن حال غذا خورده قدري استراحت نما تا آنکه از تعب راه آسوده شوي که وقت نماز اول نزديک باشد چون برسد کار تو برآورم پس غذا خورده و خوابيدم و وقت نماز برخواستم نماز کرده بجانب شريعه روانه شده غسل کرده مراجعت بخانه وکيل مذکور نمودم و توقف کرده تا آنکه ربعي از شب گذشت پس وکيل آمده وبا خود نوشته آورد باينمضمون بسم الله الرحمن الرحيم احمد بن محمد دينوري وفا باوردن مبلغ شانزده هزار دينار در کيسه فلان و کيسه فلان و کيسه فلان مال فلان بن فلان بن فلان المراغي و هم چنين تا آنکه شمرده بودو جميع کيسه ها و آنچه در هر يک از آنها و نام صاحب هر يک را باسم و لقب و بلد او بعد از آن ذکر کرده بود که بياورد آنچه را که در قرمسيين از احمد بن حسن باو رسيده از کيسه که درآن هزار دينار بود و ساروقيکه در آنجامه بود بفلان صفه و جامه بفلان رنگ و هم چنين تا آخر جامها و اوصاف آنها بعد از آن امر شده بود که تمام آنها را بابيجعفر عمري رسانيده حسب الامر او معمولدار چون اين ديدم شکر خداوند نمودم بجهت آنکه شک از دلم زايل نمود و بامام و مولايم هدايت فرمود پس بمنزل آمده بزود ببغداد مراجعتکردم
[ صفحه 186]
خدمه ابو جعفر عمري رسيدم چون مرا بديد بمن گفت هنوز نرفته گفتم ايسيد من رفتم و برگرديدم و در اثناي سخن بوديم که از جانب ناحيه فرماني بابيجعفر رسيد که در آن نوشته بود مانند نوشته من که در آن ذکر تفصيل آن اموال شده و امر فرموده بود که جميع آنها را عمري بابيجعفر محمد بن احمد بن جعفر قطان قمي تسليم نمايد چون عمري آن فرمانرا بخواند برخواسته لباس خود را پوشيده بمن فرمود که بردار اين اموال را که نزد قطان برده تسليم نمائيم پس اموالرا حمل کرده بقطان رسانيده پس بعزم حج بيرون رفته بعد از اداء مناسک بدينور مراجعت نمودم مردم بلد جمع شده فرمان وکيل را براي ايشان خواندم چونصاحب بعض کيسه ها نام خود را در آن نامه مذکورديد از غايه سرور افتاده بيهوش شد پس بر او اجتماع نموده او را بخود آورديم پس بسجده شکر بيفتاد بعد از آنکه سر برداشت گفت حمد ميکنم خداوندرا که ما را هدايت فرمود و الان دانستيم که روي زمين از حجه خدا خالي نخواهد بود بدانيد که آنکيسه را خدا بمن عطا فرمود و کسي بر آن مطلع نشده بود غير از خدا احمد دينوري گويد پس از مدتي از دينور بيرون آمدم و بعد از مدتي ابو الحسن اوراني احمد بن الحسن را ملاقاتکردم و او را از اينواقعه خبر دادم و آنقبض وکيل را باو نشاندادم گفت سبحان الله شک نکنم در چيزي و شک نيست در اينکه خدا زمين را از حجه خالي نگذاريد بدانکه وقتيکه جنگ کرد اذکوتکين بايزيد بن عبيد الله بسهرورد و ظفر يافت ببلاد او و بدست آورد خزائن او را مردي بنزد من آمد و گفت که يزيد بن عبيد الله فلان اسب و فلان شمشير را بجهت صاحب ناحيه مقرر داشته من چون اين شنيدم خزائن يزيد بن عبيد الله را دفعه دفعه بسوي اذکوتکين نقلنمودم و در باب اسب و شمشير مماطله کردم تا آنکه در خزائن چيز ديگر باقي نماند وعزم داشتم که اسب و شمشير را بجهت مولاي خود حضرت حجه عليه السلام نگهدارم تا آنکه مطالبه اذکوتکين در اين باب شديد شد و متمکن از مدافعه او نشدم لابد در عوض اسب و شمشير بر خود هزار دينار قرار داده و اسب و شمشير را تسليم اذکوتکين کرده و هزاردينار را از مال خود وزن و تعيين کرده بخيزنه دار خود دفع کرده باو گفتم که اين دينارها را در مکان ماموني ضبط کن و اگر من محتاج شوم بيرون مياورد که مبادا خرج شود پس ازآنوقت زماني گذشت تا آنکه يکروز در شهر ري در مجلس خود نشسته تدبير امورمينمودم ناگاه ابو الحسن اسدي که از وکلاء ناحيه بود در ري بر من داخلشد و از عادت او آن بود که گاه گاه نزد من ميامد و کارهاي او را برمياوردم ايندفعه نشستن خود را طولداد از حاجت او پرسيدم اظهار حاجت را خواست که در مکاني خلوت باشد پس خازن را گفتم در خزينه مکاني خلوت معين کند پس با او داخل خزانه شدم ناگاه از براي من از جانب ناحيه مبارکه رقعه کوچکي بيرون آورد که در او نوشته بود باينمضمون که اي احمد بن الحسن آنهزار دينار که از مال ما از بابت اسب و شمشير در نزد تو ميباشد تسليم اسدي کن چون آن بديدم بسجده افتادم بشکر اين نعمت که خداوند بر من منت گذاشته بمولاي خود حضرت خليفه الله هدايه فرمود زيرا که بر اين امر غير از خدا و من کسي ديگراطلاع نداشت پس سه هزار دينار ديگر بشکرانه اين نعمت افزودم و تسليم او نمودم که بحضرتش برساند مولف گويد که ما کيفيت احمد بن الحسن را با ملاقات اسدي وکيل با او بروايت ديگر در ياقوته سي و سيم از عبقريه هشتم ذکر نموده ايم مراجعه شود که با اينروايت في الجمله اختلافي دارد.