بازگشت

ياقوته 07


از جمله آنان غانم هندي است چنانکه شيخ طوسي بسند خود از محمد بن محمد عادي روايتکرده که ابو سعيد غانم هندي گفت که من در شهري بودم از شهرهاي هند که معروف بکشمير است و اصحابي داشتم که چهل نفر بودند و بر کرسيهائيکه در طرف راست ملک گذاشته بود مينشستند و همه ايشان کتب اربعه را که توريه و انجيل و زبور و صحف ابراهيم ميباشد قرائت مينمودند و در ميان مردم حکم ميکرديم و مسائل دين تعليم ايشان مينموديم و بامر حلال و حرام فتوي ميداديم و ملک و رعيت بما رجوع مينمودند پس يکروز در باب سيد انبياء رسول الله مذاکره اتفاق افتاد و گفتيم که اين پيغمبريکه ذکر او در کتابها شده امر او بر ما مخفي باشد و بر ما واجب است که فحص از او کنيم و طلب آثار او نمائيم و راي تمام ايشان بر اين قرارگرفت که من از براي فحص و طلب خارج شوم و سياحت کنم پس من بيرون آمدم بامال بسيار و دوازده ماه سير نمودم تاآنکه نزد شهر کابل شدم و طائفه از ترکمان در اثناي راه برخورده مال مراگرفتند و جراحات شديده بر من وارد آوردند و من در کابل وارد شده ملک کابل از حال من مطلع شده مرا روانه بلخ کرد که والي در آنزمان داود بن عباس بن ابي الاسود بود پس خبر من باو رسيد که من از ولايت هند بطلب دين بيرون آمده ام و در اينباب با فقهاء و اصحاب کلام مناظره کرده ام وزبان فارسيان آموخته ام کسي را فرستاده مرا در مجلس خود احضار کرد وفقها را حاضر ساخته با من مناظره نمودند و من ايشانرا خبر دادم که از ولايت هند بيرون آمده ام بطلب اين پيغمبريکه در کتب خود ذکر او را ديده ام گفتند نام او چه باشد گفتم نام اومحمد است گفتند اين پيغمبر ما باشد پس سئوال از شريعت او کردم و مرا اعلام نمودند گفتم من ميدانم که محمدپيغمبر است لکن نميدانم اينکه شما ميگوئيد همان است يا نه مکان او را بمن بنمائيد تا آنکه بروم و از علامت او که در نزد من باشد جويا شوم اگر او را همان پيغمبر يافتم باو ايمان آورم گفتند او وفاتکرده گفتم وصي و خليفه او کيست گفتند ابو بکر گفتم اين کنيه باشد نام او را بگوئيد گفتند عبد الله بن عثمان و او را بقريش نسبت دادند گفتم نسب پيغمبر شما محمد ص را ذکر نمائيد نسب او را هم بيانکردند گفتم آن پيغمبريکه من طلب مينمايم اينشخص نباشد زيرا که خليفه او برادر او است در دين و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او باشد در سبب و پدر اولاد او باشد و از براي آن پيغمبر در روي زمين اولادي غير از اولاد خليفه او نباشد چون اين بشنيدند بر من شوريدند و گفتند ايها الامير اينمرد از شرک خارج شده و در کفر داخلگرديده و خون او حلال باشد من گفتم آنجماعت من خودديني دارم و از آن دست برندارم تا آنکه بهتري بدست آرم من صفت اينمرد را در کتب پيغمبران چنين يافتم و بيرون نيامدم از ولايت و عزت و دولت خود مگر بطلب او و اينکه شما ذکر نموديد مطابق با اين اوصاف آن پيغمبرموعود نباشد دست از من برداريد والي چون اين بديد حسين بن اسکيب را که ازاصحاب امام حسن عسکري عليه السلام بود طلبيد و باو گفت که با اينمرد هندي مناظره کن حسين گفت اصلح الله الامير اينک فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من اعرف و ابصرند گفت نه بلکه با او مناظره کن بطوريکه من ميگويم با او خلوت و ملاطفت نما پس حسين را بخلوت برده با من مدارا نمودو گفت آنکس که تو خواهي اين محمد که اينجماعت ذکر نمودند همان شخص باشد لکن در باب وصي و خليفه او خطا کردندزيرا که اين پيغمبر محمد بن عبد الله بن عبد المطلب باشد و وصي و خليفه اوعلي بن ابي



[ صفحه 16]



طالب بن عبد المطلب باشد و او زوج فاطمه بنت محمد است و پدر حسن و حسين دو سبط محمد است غانم گويد چون اين شنيدم گفتم الله اکبر اينهمان است که من ميخواهم پس بنزد داود بن عباس آمدم و گفتم ايها الامير آنکس را که ميخواستم يافتم و اشهد ان لا اله الاالله و ان محمدا رسول الله پس داود بمن احسان و اکرام نمود و متوجه حسين شده گفت مراقب حال او شو پس من با حسين رفته باو انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم مرا در باب نمازو روزه و ساير فرايض دانا گردانيد تاآنکه روزي باوگفتم که ما در کتب خود ديده ايم که اينمحمد خاتم پيغمبران باشد و بعد از او ديگر پيغمبري نيست و اينکه بعد از او با وصي او وارث و خليفه او بعد از او باشد پس از آن باوصي بعد از وصي و زايل نگردد که باقي باشد اين امر در اعقاب او تا آنکه دنيا منقضي گردد پس بگو وصي محمدکه باشد گفت حسن باشد و بعد از او حسين باشد بعد از او پسران او بعد ازآن ذکر نمود ايشانرا تا آنکه منتهي گرديد بصاحب الزمان بعد از آن خبر داد مرا از آنچه واقع گرديده پس از براي من همي نماند مگر آنکه در طلب ناحيه برايم بعد از آن غانم بشهر قم آمده در سال دويست و شصت و چهار و بااهل قم و طايفه اماميه بود تا آنکه با بعض ايشان روانه بسوي بغداد شد و با او رفيقي بود از اهل سند که با اودر اول امر هم مذهب بود راوي گويد که غانم گفت که بعض اخلاق آنرفيق مرا ناپسند افتاد لهذا از او مفارقت نمودم و بيرون رفتم تا داخل سر من راي شدم و از آنجا رفتم بسوي عباسيه يعني مسجد بني عباسيه که حالا مخروبه و معروف بخلفاء ميباشد که در سابق دار الحکومه بوده و در آنجا آماده نماز شدم و نماز گذارده متفکر ماندم در آن باب که قصد داشتم و در مقام طلب آن بودم ناگاه ديدم کسي بنزد من آمده گفت توئي فلان و مرا بان نام که در هند داشتم بخواند گفتم آري گفت مولاي خود را اجابت کن پس چون اين بشنيدم با او روانه شدم پس او در ميان کوچها ميرفت و من او را دنبال ميکردم تا آنکه وارد خانه و بستاني شد پس داخل شده مولاي خود را ديدم که نشسته و بسوي من توجه کرده فرمود بزبان هندي که مرحبا يا فلان چگونه است حال تو و چگونه گذاشتي فلان و فلان و فلان را و تمام چهل نفر اصحاب مرا نام برد و از هر يک از ايشان جداگانه پرسش فرمود پس مرا بوقايع گذشته خود خبر داد و تمام اين سخنانرا بزبان اهل هند فرمود بعد از آن گفت که ميخواهي با اهل قم بحج بروي عرض کردم آري ايمولاي من فرمود با ايشان مرو و امسال توقف کن و در سال آينده برو پس از آن يک کيسه که نزد آن بزرگوار بود برداشته بسوي من انداخت و فرمود اينرا در نفقه خود صرف کن و داخل مشو در بغداد و بر فلان و نام او را ذکر فرمود و او را بر چيزي مطلع مکن راوي گويد بعد از آن غانم برگشت و بحج نرفت پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حاجيان در آنسال از عقبه برگشته اند و سبب منع آن حضرت دانسته شد و غانم مراجعت بخراسان کرده در سال آينده حج نمود واز براي ما هديه فرستاد و برگرديده بخراسان رفته توقف نمود تا آنکه وفاتکرد رحمه الله.