ياقوته 12
مشرف شدن علي بن احمد عقيقي است خدمت غلام حسين بن روح و ديدن معجزه ايست از اوبتوجه امام و فرمايش آن حضرت علامه مجلسي در بحار از اکمال الدين صدوق روايت نموده که ابو محمد حسن بن يحيي علوي پسر برادر طاهر در بغداد در خانه خود که در سمت بازار پنبه فروشان بود بما خبر داد گفت که ابو الحسن علي بن احمد عقيقي در سال دويست و نود و هشتم بنزد علي بن عيسي بن جراح که در آن ايام وزارت داشت براي اصلاح امورات اراضي خود آمد و مطلب خود را از او خواهش نمود او گفت که از خويشان تو در اينشهر بسيارند اگر بنا را بر اين بگذاريم که هر چه ايشان بخواهند ما بدهيم از عهده آن نميتوانيم بدر آئيم آنگاه ابو الحسن گفت که من حاجت خود را از کسي ميخواهم که برآوردن حاجت من در دست او است علي بن عيسي گفت که او کيست گفت خداوند عالم بعد از آن با غيظ و غضب از آنجا بيرون رفت او گويد که ازنزد وي بيرون رفتم در حالتيکه ميگفتم که خدايتعالي صبر دهنده است از جهت هر هلاک شده و تلافي کننده همه مصائب است پس از آنجا برگشتم ناگاه رسولي از پيش حسين بن روح رضي الله عنه نزدمن آمد و اينماجرا را باو شکايت نمودم او رفت شکايت مرا بحسين بن روح رسانيد بعد از آن بنزد من برگشت صد درهم نقد و يکطاقه دستمالي و قدري حنوط با چند پارچه کفن نزد من آورد وگفت که مولاي تو بتو سلام ميرساند و ميگويد که هر وقت که امري از امورات ترا محزون و اندوهگين گردانيد اين دستمالرا بروي خود بمال زيرا که آندستمال دستمال مولاي تو است و ايندراهم و حنوط و کفنها را بگير و حاجتيکه داري هم در شب آينده برآورده ميشود و وقتيکه بمصر رسيدي ده روز پيش از تو محمد بن اسمعيل وفات مييابد بعد از او تو وفات ميکني و اين کفن کفن تو ميشود و اينحنوط حنوطتو و اين درهمها بعد از وفات براي توصرف ميشود پس آنها را گرفتم و نگهداشتم و آنرسول برگشت بعد از آن در مشاعل که نام موضعي است در پشت درخود ايستاده بودم ناگاه در را کوبيدند بغلام خود گفتم که نامش خير بود يا خير نگاه کن ببين که او کيست که در ميکوبد خير گفت که غلام حميد بن محمد کاتب پسر عم وزير است آنگاه او را نزد خود داخلنمودم او بمن گفت وزير تو را طلبيده است و آقاي من حميد ميگويد که سوار شو نزد من بيا تا اينکه با هم نزد وزير برويم راويگويد که سوار شدم و درها و راهها را گشودم و آمدم تا اينکه بسر راه ترازو داران رسيدم ناگاه حميد بن محمد را ديدم که نشسته انتظار مرا ميکشد وقتيکه مرا ديد از دستم گرفت وبا هم سوار شديم و رفتيم و بمنزل وزير داخل گرديديم در آنحال وزير بمن گفت يا شيخ خداوند عالم حاجت تو را برآورد و از من معذرت طلبيد و احکاميرا که در خصوص مطالب من نوشته بود مهر کرده شده بمن تسليم نمود پس آنها را گرفتم و بيرون آمدم ابو محمدحسن بن محمد گويد که ابو الحسن علي بن احمد عقيقي در نصيبين که نام موضعي است اينحديث را بمن خبر داد و گفت که اين حنوط بيرون نيامد مگر براي عمه من فلانه و نام ويرا ذکر نکرد بعد از آن براي خودم هم حنوط طلبيدم تا که آنحنوط و کفن و صد درهم درآمد و حسين بن روح بمن گفت باراضي خود مالک خواهي شد و در خصوص همين مطلب بقائم نوشته بود و ابو محمد بن حسن گويد وقتيکه اينرا از ابو الحسن علي بن احمد عقيقي شنيدم از جاي خود برخواستم و سر و چشمهاي او را بوسيدم و گفتم ايسيد من آنکفنها و حنوط و دراهم را بمن بنما آن گاه کفنها را آورد ناگاه در ميان آنها يکطاقه پارچه يمني مخطط و سه طاقه از پارچهاي مرو و يکعمامه بود و حنوط هم در ميان ظرفي بود و دراهم را درآورد و شمرد و وزن نمود بحساب شمار صد تا بودند و بحسب وزن درهم آنگاه کفنهارا درآورد آنگاه گفتم ايسيد من يکي از ايندرهمها را بمن ببخش تا آنکه اورا انگشتري بسازم گفت اين چگونه ميشود و از مال خود من هر چه ميخواهي بگير گفتم من از اينها ميخواهم و بسيار اصرار نمودم و سر و چشمهاي او را بوسيدم آنگاه درهمي از آنها بمن داد آنرا بدستمال خود بستم و در آستينم گذاشتم وقتيکه بکاروانسرا آمدم زنبيل خود را باز کرده آندستمالرا که درهم در آن بود بسته در حال خود ديدم ليکن در توي آن چيزي نبود در آنحال مانند وسواس چيزي بدلم عارض گرديده بدر خانه ابو الحسن علي بن احمد عقيقي رفتم و بغلامش که خير نام داشت گفتم که ميخواهم بنزد شيخ داخلشوم پس مرا داخل نمود عقيقي گفت که چه شده است بر تو گفتم ايسيد من درهميرا که بمن دادي در دستمال نيافتم در آنحال زنبيل خود را طلبيد و آندرهمها را بيرون آورد و شمرد ناگاه ديدم که آنها بحسب وزن صد درهم درآمدند و با منهم کسي نبود که در اينخصوص او را متهم نمايم آنگاه از او خواهش نمودم که آن يک درهم را نيزبمن برگرداند ابا نموده قبول نکرد راوي گويد که عقيقي بعد از آن از آنجا بيرون شده و بمصر رفت و اراضي خود را چنانکه وزير حکم داده بود اخذنمود بعد از آن ده روز پيشتر از او محمد بن اسمعيل وفات يافت و بعد از او عقيقي برحمت ايزدي رفت و با آن کفنها که باو داده شده بود مکفن گرديد و در کتاب غيبت از جماعتي از صدوق مثل اينرا روايتشده است.