بازگشت

ياقوته 06


از جمله آنان محمدبن عبد الله قمي است که در کتاب المغيبه از محمد بن خلف روايتکرده که گفت در منزل عباسيه دو منزلي فسطاط مصر که آنجائي است در حوالي مصر که آنرا عمرو بن عاص بنا کرده بود و الان خرابست در مسجدي فرود آمديم و منزلکرديم غلامان هر يک براي کاري بيرون رفتند و نزد من نماند مگر يکنفر غلام عجمي در آنحال شيخ را در کنج مسجد ديدم که مشغول اوراد و طاعتست من نماز ظهر را در اول وقت کرده غذا طلبيدم و آنشيخ را هم بر طعام خود بخواندم اجابت نمود و پس ازصرف غذا از حالش پرسيدم گفت که من محمد بن عبد الله نام دارم و از اهل قم هستم والي الان سي سالست که از براي طلب حق در شهرها و کنار درياها سياحت ميکنم و بيست سال تخمينا از براي تتبع اخبار و آثار مجاور بودم در سال دويست و نود و سيم هجرت طواف کرده بعد از طواف دو رکعت نماز در مقام ابراهيم گذارده خوابم برد ناگاه آواز خواند دعائي که مانند آن نشنيده بودم تا آنوقت بشنيدم از خواب بيدار گرديدم جواني را ديدم گندم گون خوشرو و خوشقامت که مثل او نديده بودم چون از دعا فارغ شد دو رکعت نماز کرده از براي سعي صفا و مروه بيرونرفت منهم در خروج و عمل او را متابعتکردم و در اثناء عمل بدلم افتاد که او مولاي ما حضرت صاحب الزمان ع است چون از عمل فارغ شده راه بعض دره آنکوه را گرفت و روانه گرديد منهم در عقب او روانه شدم ناگاه مردي سياه راه را بر من بگرفت و چنان صيحه بر من زد که مانند آن نشنيده بودم و گفت خدا تو را سلامت دارد چه ميخواهي من بغايت ترسيدم و ايستادم و آنجوانرا نگريستم تا آنکه از نظر من غايبگرديد و من متحير در آنجا بماندم تا آنکه بعد از زماني طويل با حسرت و ندامت برگرديدم در حالتيکه خود را ملامت ميکردم که



[ صفحه 15]



چرا کلام آنسياهرا شنيدم و در عقب آنجوان نرفتم بعد از آن با خداوند خلوتکرده پيغمبر و ائمه ع را شفيع نمودم که سعي مرا ضايع نگرداند و از براي من ظاهر کند چيزيرا که دلم آرام گيرد و خاطرم تسلي يابد و بصيرتم زياد گردد تا آنکه دو سال بعد از اين بزيارت قبر پيغمبر فائق شدم اتفاقا روزي ما بين قبر مطهر و منبر نشسته بودم خوابم در ربود ناگاه ديدم که کسي مرا جنبانيد از خواب بيدار شده ديدم همان مرد سياه است بمن گفت حالت چگونه ميباشد گفتم خدا را حمد ميکنم و تو را ذم مينمايم گفت مذمت مکن که من مامور بودم بانچه کردم و بتو گفتم و تو هم در آنوقت خير بسيار يافتي درمقابل آنکه ديدي خدا را شکر کن که رنج تو ضايع نشده بعد از آن نام بعضي از برادران ديني مرا برد و حال او بپرسيد گفتم که در برقه است پس نام ديگري که با من رفيق بود و در عبادت جد و جهد مينمود و در ديانت با بصيرت بود برد و از حالش پرسيد گفتم در اسکندريه ميباشد بعد جمع ديگر را ذکرنمود و يکيک را جواب گفتم بعد از آن پرسيد که فغفور چه کار دارد گفتم او را نمي شناسم گفت او از اهل روم است و خدا او را هدايتکرده از براي ياري کردن از قسطنطنيه خروجکند بعد از آن نام ديگريرا ذکر نمود گفتم او را نميشناسم گفت او مردي است از ياران مولاي من برو بنزد اصحاب خود و بگو اميدواريم که خداوند در ياري ضعفاء وانتقام از ظالمين اذن و رخصت دهد پس از من مفارقت نمود گويا مانع از فرج چيزي غير از قبايح اعمال ما نباشد برتو باد که طاعت و بندگي را کار و شعار خود نمائي راوي گويد مرا از حالت آنشيخ خوش آمد خزينه دار خود راامر کردم که پنجاه دينار بياورد و پس از آن شيخ خواهش کردم که آنرا قبول نمايد چون اين بديد گفت ايبرادر خداوند بر من حرام کرده که از تو قبولکنم چيزيرا که بان حاجت ندارم ازاو پرسيدم که آيا اين خبر را ديگري از اصحاب سلطان غير از من از تو شنيده است گفت آري برادرت احمد بن حسين همداني که در آذربايجان از نعمت خود ممنوع گرديد از من شنيد و بارزوي آنکه مثل اينرا به بيند حج کرد و بعداز حج بدست کونويه بن مهرويه شربت مرگ نوشيد راوي گويد که بعد از آن ازاو مفارقت کردم و باهل خود برگرديده حج کردم و بمدينه آمده مرديرا طاهر نام که از اولاد حسين اصغر بود ملاقاتکردم از براي آنکه شنيده بودم که او را در امر صاحب الامر ع خبري هست و او را ملازمت نمودم تا آنکه انسي حاصل شد و بحسن اعتقاد من وثوق و اطمينان نمود پس از آن او را باباءگرامش قسم دادم که اگر تو را در اينباب خبري باشد از من پنهان مکن درجواب من چيزي گفت که حاصل آن اين بودکه غرايب و عجايب را نميبينيد مگر کسيکه آنها را پنهاندارد و در آنکتاب است که مولف گويد هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند مجنون عامري گفته يقولون خبرنا و انت امينها و ما انا ان خبرتهم بامين کسيکه اسرار را فاش کند اطلاع بر اسرار را نشايد يعني اگر شايسته اين سر باشم افشاء آن نکنم راوي گويد چون اين شنيده مايوس شده او را وداع نموده برگرديدم.