بازگشت

ياقوته 14


خواب محمود فارسي است سيد جليل و عالم نبيل بهاءالدين علي بن عبد الحميد الحسيني النجفي النيلي معاصر شهيد اول در کتاب غيبت خود ميفرمايد خبر داد مرا شيخ عالم کامل قدوه مقري حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمد بن قارون گفت مرا دعوت کردند بنزد زني پس رفتم بنزد اوو من ميدانستم که او زني است مومنه از اهل خير و صلاح پس اهل او تزويج کردند او را بمجمود فارسي معروف باخي بکر و او را و اقارب او را بني بکر ميگفتند و اهل فارس مشهورند بشده تسنن و نصب و عداوت اهل ايمان و محمود اشد ايشان بود در اينباب و خداوند تبارک و تعالي توفيق داد او را براي شيعه شدن بخلاف اهل او که بمذهب خود باقي بودند پس بان زن گفتم عجب است چگونه پدر تو جوانمردي کرد وراضي شد که تو با اين ناصبيان باشي وچه اتفاق افتاد که شوهر تو مخالفت



[ صفحه 169]



اهل خود کرده و مذهب ايشان را ترک کرد پس آن زن گفت اي مقري بدرستيکه از براي او حکايت عجيبه ايست که هرگاه اهل ادب او را بشنوند حکم ميکنند که آن از عجائب است گفتم آن حکايت چيست گفت از او بپرس که تو را خبر ميدهد آن شيخ فرمود چون حاضر شديم در نزد محمود گفتم اي محمود تو را چه بيرون آورد از ملت خود و داخل کرد در ميان شيعيان پس گفت اي شيخ چون حق واضح شد آن را پيروي کردم بدان بدرستيکه عادت اهل فرس چنان جاري شده که چون بشنوند قافله وارد ميشود بر ايشان بيرون ميروند که او را پيش ملاقات کنند و ديدار نمايند پس اتفاق افتاد که ما شنيديم که قافله بزرگي وارد ميشود پس من بيرون رفتم و با من کودکان بسياري بودند و من در آن وقت کودکي بودم نزديک بلوغ پس از روي ناداني کوشش کرديم و در جستجوي قافله برآمديم و در عاقبت کارخود انديشه نکرديم و چنان سعي داشتيم که هرگاه کودکي از ما وا ميماند او را بر ضعفش سرزنش ميکرديم پس راه را گم کرديم و در وادي افتاديم که آن رانميشناختيم و در آنجا آنقدر خوار و درختان انبوه درهم پيچيده بود که هرگز مانند نديده بوديم پس شروع کرديم براه رفتن تا از راه رفتن باز مانديم و از تشنگي زبان بر سينه ما آويزان شده بود پس يقين کرديم بمردن و در رود در افتاديم پس در اينحال بوديم که ناگاه سواري را ديديم که براسب سفيدي سوار است و در نزديک بما فرود آمد و فرش لطيفي در آنجا فرش کرد که مثل آن نديده بوديم از آن بوي عطر بمشام ميرسيد پس ملتفت او بوديم که ناگاه سوار ديگري ديديم که بر اسب قرمزي سوار بود و جامه سفيدي پوشيده و بر سرش عمامه بود که براي آن دو طرف بود پس فرود آمد بر آن فرش و ايستاد بنماز و آن ديگري رفيقش با اونماز کرد آنگاه نشست براي تعقيب پس ملتفت من شد و فرمود اي محمود پس بصداي ضعيفي گفتم لبيک اي آقاي من فرمود نزديک من بيا گفتم از شدت عطش و خستگي قدرت ندارم فرمود باکي نيست بر تو چون اين سخن را فرمود آنگاه محسوسم شد که در تن خود روح تازه يافتم پس با سينه بنزديک آن جناب رفتم پس دست خود را بر سينه و صورت من کشيده و بالا برد تا حنک من بجنگ بالائي ملصق و زبانم داخل شد در ميان دهانم و آنچه در من بود از رنج و از ارهمه برطرف شد و بحالت اولي خود برگشتم پس فرمود برخيز و يکدانه حنظل از اين حنظلها براي من بياور و در آن وادي حنظل بسياري بود پس يک حنظل بزرگي برايش آوردم آن را دو نيمه نمود و آن را بمن داد و فرمود آن را بخور پس آن را از آن جناب گرفتم و جرات نداشتم بر مخالفت کردن او و در نزد من چنين بود که مرا امر فرموده بخوردن صبر چون معهود بود نزد من تلخي حنظل چون از آن چشيدم ديدم که شيرين تر است از عسل و سردتر از يخ وخوشبوتر است از مشک پس سير و سيراب شدم آنگاه بمن فرمود رفيق خود را بگوبيايد پس او را خواندم او بزبان شکسته ضعيفي گفت که توانائي بر حرکت ندارم پس باو فرمود برخيز باکي نيست بر تو پس او نيز بسينه رو بانجناب کرد و بخدمتش رسيد پس با او نيز همان کار کرد که با من کرده بود آنگاه از جاي خود برخواست که سوار شود پس باو گفتيم تو را بخداوند قسم ميدهيم اي آقاي ما که نعمت خود را بر ما تمام کن و ما را باهل مان برسان فرمود عجله مکنيد و با نيزه خود خطي کشيد بر دور ما و با رفيقش رفت پس من برفيقم گفتم از اين حنظل بيار تا بخوريم پس حنظلي آورد ديديم از همه چيز تلختر بود و بدتر پس او را بدور انداختيم پس من با رفيقم گفتم برخيز تا بايستيم مقابل کوه و راه را پيدا کنيم پس برخواستيم و براه افتاديم ناگاه ديديم ديواري در مقابل ما است پس سمت ديگر سير کرديم ديوار ديگر ديديم و هم چنين در هر چهار جانب ما پس نشستيم و بر حال خود گريستيم و اندکي درنگ کرديم ناگاه وحوش بسياري بما احاطه کردند که شمار آنها را جز خداوند کسي نميدانست و هرگاه قصد ميکردند که بما نزديک شوند آن ديوار آنها را مانع ميشد و چون ميرفتند ديوار برطرف ميشد و چون عود ميکردند ديوار ظاهر ميشد و ما آسوده و مطمئن آن شب را بسر آورديم تا آنکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگي بر ما غلبه کرد پس بجزع افتاديم ناگاه آن دو سوار پياده شدندو کردند آنچه روز گذشته کرده بودند پس چون خواستند که از ما مفارقت کنندگفتيم بان سوار که تو را قسم مي دهيم بخداوند که ما را برسان باهل ما فرمود بشارت باد شما را که بزودي ميايد نزد شما کسيکه شما را ميرساند باهل شما پس از نظر ما غايب شدند چون آخر روز شد ديديم مردي از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و ميامد براي بردن هيزم چون ما را ديد ترسيد و فرار کرد و خرهاي خود را گذاشت پس اورا آواز کرديم که ما فلانيم و بتو فلان هستي پس برگشت و گفت واي بر شمابدرستيکه اهل شما عزاي شما را برپا کردند برخيزيد که مرا حاجتي نيست در هيزم پس برخواستيم و بر آن خرها سوارشديم چون نزديک قريه رسيديم پيش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ايشان بغايت خورسند و مشعوف شدند واو را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانيدند پس چون داخل شديم بر اهل خانه خود و از حال ما پرسيدند حکايت کرديم براي ايشان آنچه را که ديده بوديم پس ما را تکذيب کردند و گفتند که آن خيالاتي بوده که از جهت عطش براي شما رخ داده آنگاه روزگار اين قصه را از ياد من برد چنانکه گويا چيزي نبود در خاطرم از آن تا آنکه بسن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و در سلک مکاريان درآمدم و در اهل من سخت تر از من کسي نبود در عداوت با محب اهلبيت و اهل ايمان سيما زوار ائمه عليهم السلام که بر سر من راي ميرفتند پس من بايشان حيوان کرايه ميدادم بقصد اذيت و آزردن ايشان بانچه از دستم برآيد از دزدي و غير آن و اعتقاد داشتم که اين عمل از اعمالي است که مرا نزديک ميکند بسوي خداوند تبارک و تعالي پس اتفاق افتادکه مالهاي خود را کرايه دادم بجماعتي از اهل حله و ايشان از زيارت برميگشتند و از جمله ايشان بود ابن السهيلي و ابن عرفه و ابن حارث و ابن الزهدري و غير ايشان از اهل صلاح و رفتيم بسوي بغداد و ايشان واقف بودند بر عناد و عداوت من پس چون در راه مرا تنها ديدند و پر بود دلهاي ايشان از غيظ و کينه بر من نگذاشتند چيزي از کار قبيح مگر آنکه با من کردند و من ساکت بودم و قدرتي نداشتم برايشان بجهت کثرت ايشان پس چون واردبغداد شديم آن جماعت رفتند بطرف غربي بغداد و در آنجا فرود آمدند و سينه من پر شده بود از غيظ و حقد بر ايشان پس چون من آمدند برخواستيم و نزد ايشان رفتيم و بر روي خود طپانچه زدم و گريستم گفتند تو را چه شده و بر توچه وارد شده پس حکايت کردم براي ايشان آنچه بر من وارد شده بود از آنها پس شروع کردند بسبب کردن و لعن آن جماعت و گفتند دلخور شداد که ما با آنها در راه جمع خواهيم شد پس چون بيرون رويم خواهيم کرد بايشان شنيعت را از آنچه آنها کردند چون تاريکي شب عالم را فرو گرفت سعادت مرا دريافت پس با



[ صفحه 170]



خويشتن گفتم آن جماعت را قصه از دين خود برنميگردند بلکه غير ايشان چون زاهد شوند برميگردند بدين ايشان و اين نيست مگر آنکه حق با ايشان است ودر انديشه ماندم و از خداوند سئوال کردم بحق نبي او محمد که نشان دهد بمن در اين شب ملامتي که پي برم بان بحقيکه واجب گردانيده او را بر بندگان خود پس مرا خواب برد ناگاه بهشت را خواب ديدم که آرايش کرده اندو در آن درختان بزرگي بود برنگهاي مختلف و ميوه ها و از سنخ درختهاي دنيا نبود زيرا که شاخهاي آنها سرازير بود و ريشهاي آنها بسمت بالا بود و چهار نهر ديدم از خمر و عسل و شير و آب و آن نهرها جاري بود و لب آب با زمين مساوي بود بنحويکه مياشاميدند و مرا قدرتي بر آن نبود هرگاه قصد ميکردم که از آن ميوها بگيرم بسمت بالا بود و از نزديک دست من بطرف بالا ميرفتند و هر زماني که عزم ميکردم از آن نهرها بنوشم بزير فرو ميرفت پس بان جماعت گفتم که چه شده شما ميخوريد و مينوشيد و من نميتوانم پس گفتند تو هنوز بنزد ما نيامدي در اينحال بوديم که ناگاه فوجي عظيم را ديدم پس گفتند خاتون مافاطمه زهرا عليها السلام است که ميايد پس نظر کردم ديدم فوجها از ملائکه را که در بهترين هيئتها بودندو او هوا بزمين فرود ميامدند و ايشان بان معظمه احاطه کرده بودند پس چون آن حضرت نزديک رسيد ديدم آن سواريکه ما را از عطش نجات داد باينکه حنظل بما خورانيد در روبروي فاطمه عليها السلام ايستاده چون او را ديدم شناختم و بخاطرم آمد از حکايت گذشته و شنيدم که آن قوم ميگفتند اين محمد بن الحسن المهدي قائم منتظر است پس مردم برخواستند و سلام کردند بر فاطمه عليها السلام پس من برخواستم وگفتم السلام عليک يا بنت رسول الله پس فرمود و عليک السلام اي محمود تو همان کسي که خلاص کرد اين فرزند من تو را از عطش گفتم آري اي سيده من پس فرمود اگر داخل شدي با شيعيان رستگارشدي گفتم من داخل شدم در دين تو و دين شيعيان تو و اقرار دارم بامامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها که باقيند پس فرمود که بشارت باد تو را که فايز شدي محمود گفت پس من بيدار شدم در حالتيکه گريه ميکردم و بيخود بودم بجهت آنچه ديده بودم پس رفقاي من بجهت گريه من بقلق افتادند و گمان کردند که اين گريه من بجهت آن چيزي است که براي ايشان حکايت کرده بودم پس گفتند دلخو شد از قسم بخداوند که هر آينه انتقام خواهيم کشيد از رافضيان پس ساکت شدم تا آنکه ساکت شدند و صداي موذن را شنيدم که او را باذان بلند کرده بود پس برخواستم و بجانب غربي بغداد رفتم و داخل شدم برآن جماعت زوار پس سلام بر ايشان کردم گفتند لا اهلا و لا سهلا بيرون برو از نزد ما خداوند برکت ندهد در کار تو پس گفتم که من برگشتم با شما و داخل شدم در دين شما بياموزيد بمن احکام دين مرا پس از سخن من مبهوت شدند و بعضي از ايشان گفت دروغ ميگويد و بعضي ديگر گفتند احتمال ميرود که راست بگويد پس پرسيدند از من سبب اين امر را پس من حکايت کردم براي ايشان آنچه را که ديده بودم گفتند اگر تو راست ميگوئي ما حال ميرويم بسوي مشهد امام موسي بن جعفر عليهما السلام پس با ما بيا تا تو رادر آنجا شيعه کنيم پس من گفتم سمعا وطاعه و مشغول شدم ببوسيدن دست و پاي ايشان و برداشتم خورجينهاي ايشان را و دعا ميکردم براي ايشان تا رسيديم بحضرت شريفه پس خدام آنجا ما را استقبال کردند و در ميان ايشان مردي بود علوي که از همه بزرگتر بود پس سلام کردند بزوار و زوار بايشان گفتند در روضه مقدسه را براي ما باز کنيد تا سيد و مولاي خود را زيارت کنيم گفتند حبا و کرامه و لکن با شماکسي است که اراده دارد شيعه شود که من او را در خواب ديدم که در پيش روي سيده من فاطمه عليها السلام ايستاده و آن مکرمه بمن فرمود فردا در نزد توخواهد آمد مرديکه اراده دارد شيعه شود پس در را بروي او باز کن پيش از همه کس و اگر او را به بينم ميشناسم پس آن جماعت از روي تعجب بيکديگر نظرکردند و باو گفتند در ما تامل کن پس شروع کرد در نظر کردن بسوي هر يکي ازايشان پس گفت الله اکبر اينست و الله آن مرد که او را ديده بودم پس دست مرا گرفت و آن جماعت گفت راست گفتي اي سيد و قسم تو راست بود و اين مرد راست گفت در آنچه نقل کرد و همه خورسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالي بجاي آوردند آنگاه دست مرا گرفت و داخل کرد و در حضرت شريفه و طريقه تشيع را بمن آموخت و مرا شيعه کرد و من موالات کردم آنان را که بايد موالات کرد ايشان را و تبري جستم از آنها که بايد از ايشان تبري کرد چون کارم تمام شد علوي گفت سيده تو فاطمه عليها السلام مي فرمايد که بتو بزودي ميرسد پاره از اموال دنيا پس بان اعتنائي مکن که خداوند عوض آن را بزودي بر تو برميگرداند و خواهي افتاد در تنگيها پس استغاثه کن بما که نجات خواهي يافت پس گفتم سمعا و طاعه و مرا اسبي بود که قيمت آن دويست اشرفي بود پس آن مرد و خداوند عوض آن را بمن داد بمثل آن و اضعاف ودر تنگيها افتادم پس بايشان استغاثه کردم و نجات يافتم و خداوند مرا فرج داد ببرکت ايشان و من امروز دوست دارم هر کسي را که ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کسي را که ايشان را دشمن دارد و اميدوارم از برکت وجود ايشان حسن عاقبت را و پس از آن اين قضيه را از براي من نقل کرد در سال هفتصد و هشتاد و هشت هجري و الحمد لله مولف گويد که سيد علي بن عبدالحميد از بزرگان علما است و از شاگردان فخر المحققين پسر علامه است و استاد ابن فهد حلي است که مولف کتاب عده الداعي است و قبرش در قرب مخيم حسينيه است و در کربلاي معلي است و علما از سيد مذکور در کتب رجال و اجازات از او مدح بسيار کرده اند وعبدالحميد جد او است و او را تصانيف جيده رائقه بسيار است و ابن زهدي مذکور در اين قضيه شيخ جمال الدين پسر شيخ نجم الدين جعفر بن الزهدري است و شيخ نجم الدين پدر او عالم فاضل معروف و معاصر فخرللمحققين و شارح ترددات کتاب شرايع محقق که در کتب فقهيه از او نقل ميکنند و صاحب رياض العما ميزا عبدالله افندي شاگردمرحوم علامه مجلسي ميفرمايد ابن زهدري را بعضي ضبط کرده اند با دو زاي معجمه و کسري را اول و فتح دال واين اشهر است و بعضي بازاي معجمه در اول و راي بي نقطه در آخر و از آن کتاب معلوم ميشود که او هم از علما بوده و مخفي نماند که از مجموع اين حکاييت ظاهر ميشود که محمود از اهل عراق عرب بوده و قصه او در آنجا بوده نه در بلاد فارس عجم پس شايد اصل او از فارس بوده يا مراد از فارس در اينجا قره باشد از قراي عراق عرب يا



[ صفحه 171]



اسم قريه فراسا باشد چنانچه در موضعي از آن ذکر شده انتهي.