بازگشت

ياقوته 09


خواب خواجه نصير الدين طوسي است چنانچه معاصر عراقي در دارالسلام گفته چهارم از اين طايفه يعني کسانيکه در خواب شرفياب حضور آن حضرت شده اند خواجه نصير المله و الدين سلطان الحکماء و المتکلمين عالم رباني و محقق صمداني محمد بن محمد بن حسن طوسي است که اصل او از قريه جهرر و دساوه بوده و ولادت با سعادت او در يازدهم جمادي الاولي از سال پانصد و نود و هفت که يوم وفات امام فخر رازي است در شهر طوس اتفاق افتاده که ماده تاريخ او با آيه کريمه جا الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا موافق آمده و درشهر صفر ششصد و چهل و چهار از تاليف شرح اشارات فارغ شده و در روز سه شنبه هيجدهم شهر جمادي الاولي از سال ششصد و پنجاه و هفت در شهرر مراغه ابتداي بناي زيح و رصد کرده و در هيجدهم شهر ذيحجه از سال ششصد و هفتاد و دو اين جهان را بدرود نموده که تمام عمر شريفش هفتاد و پنجسال بوده و شرح اين واقعه از قراريکه در السنه مشهور و در جمله از کتب مسطور است اينست که آن جناب مدت بيست سال کتابي در مناقب اهلبيت عصمت تاليف نمود و آن را با خود ببغداد برد که بنظر خليفه عباسي برساند اتفاقا وقتي رسيد که خلفه با ابن حاجب از براي تفرج و تماشا در ميان شط بغداد بودند پس خواجه آن کتاب را بنزد خليفه نهاد و خليفه آن را بابن حاجب داد و چون آن ناصب را نظر ببمناقب ائمه اطهار افتاد از شدت بغض آن کتاب را در آب انداخت و از روي استهزا گفت اعجبتني تلمه يعني از برآمدن آب بانداختن اين کتاب مرا خوش آمد پس روي خود بانجناب کرده گفت آقا خوند از اهل کجائي خواجه فرمود که از اهل طوسم گفت از کاوان يا آنکه از خزان آن مکاني خواجه فرمود بلکه از کاوان آن مکان ابن حاجب گفت که شناخت در کجا است خواجه فرمود شاخم را در طوس گذاشته ام ميروم مياورم پس خواجه مهموم و مغموم و محروم روي بديار خودنهاد اتفاقا شبي در خواب ديد که بقعه در مکاني واقع و در آن بقعه مقبره ايست که بر آن مقبره صندوقي است و برآن صندوق دعاي سلام معروف بدوازده امام خواجه را نوشته اند و حضرت حجه عجل الله فرجه در آن مقام نشسته پس آن بزرگوار آن سلام را با دعاي توسل معروف و کيفيت ختم آن را تعليم خواجه فرمود چون از خواب بيدار گرديد بعض آن را فراموش کرده بود ديگرباره خوابيد همان واقعه را ثانيا بعينها ديد وان جزء منسي را از آن بزرگوار تلقي کرد و بيدار شده مجموع آن را در لوح خواطر خود ثبت ديد و آن را برشته تحرير درآورد پس از براي تلافي عمل خليفه و ابن حاجب مشغول ختم آن گرديد تا اين که باجابت مقرون شده آن حضرت او را بقضاي حاجت او بدست کودکيکه بتربيت او بزرگ گردد و بتاج سلطنت فايز شود بشارت داد و بشهر و بلد او اشارت فرمود پس خواجه برمل تعييت محله آن پادشاه کرد و تحقيق خانه او نمود زني را در آن خانه ديد که دو طفل داشت آن دو طفل را از او درخواست کرد و در کنف تربيت خود درآورد و بفراست دانسته پادشاه کدام يک از ايشان است و آن هلاکوخان بود پس در تربيت او غايت اهتمام را مرعي داشت تا آنکه بحد رشد رسيد روزي باو گفت که اگر تو پادشاه شوي زحمت مرا عوض بچه چيز ميدهي گفت بانکه تو را وزير خود کنم گفت پس عهد نامه در اين خصوص ضرور است گفت چنين است و او را عهدي بداد پس زماني نگذشت که هلاکوخان حاکم خراسان را بکشت و در جاي او بنشست و خواجه را وزير خود کرد پس از آن استيلا در بلاد خراسان عنان بسوي بلاد خارج از آن کشيد و شهر بشهر در حيطه تصرف درآورد تا آنکه ببغداد شتافت و معتصم عباسي را که خليفه بود مستاصل کرد و بگرفت و بکشت و داد اهل آن ديار و ابن حاجب چون واقعه را چنان ديد در خانه شخصي پنهان شد و طشتي را پر از خون کرد وب ر سر آن طشت چيزي گذاشت و بربالاي آن چيز فراشي پهن کرد و بر آن بنشست که از دلالت رمل خواجه مامون ماند خواجه چون رمل بينداخت ابن حاجب را در بالاي درياي خون ديد و حيران بماند هر چند از او جويا شد اثري نيافت و خبري نشنيد آخر الامر صلاح و تدبير چنان ديد که گوسفندي چند وزن کند و باهل بغداد تقسيم نمايد و بهمان وزن بعد از زماني قبض کند و از آن جمله گوسفنديهم بهمان دار ابن حاجب داد و او در تدبير آنکه آن گوسفند را چگونه نگهداري کند که در وقت تسليم در آن تفاوتي نباشد با ابن حاجب مشورت کرد گفت تدبير آنست که بچه گرگي بدست آري و در هر روز از صبح تا شام گوسفند راعلوفه تمام داده چون شب درآيد آن گرگ را به آن بنمائي چندانکه در آن روز فربه گشته از آن گوسفند بديدن گرگ بکاهد و با مداومت بر اين عمل چندانکه گوسفند نزد تو باشد در آن تفاوت ظاهر نگردد پس آن مرد اين طريقه را تا آن روز که گوسفند را استر داد کردند معمول داشت پس همه آن گوسفندها را با تفاوت ديدند مگر آن را و خواجه بفراست دانستکه ابن حاجب در خانه آن شخص است و اين تدبير از او باشد پس فرستاد او را آوردند و درمحضر خواجه و هلاکو بداشتند خواجه به او گفت شاخ من اين پادشاه است که وعده آوردن او کردم پس او را با خود در کنار شط برد و امر باحضار کتب او نمود و جميع آنها را از تاليفات خودش و غير آنها در محضر او در آب انداخت و اعجبني تلمد ميگفت مگر شافيه و کافيه و مختصر را که در صرف و نحو و اصول نداد از براي مبتدي نافع ميباشند پس فرمود که ابن حاجب را مانند گوسفندي پوست کندند و بدون او را در شط انداختند و اين حاجب در آن زمان جوان بود و خط بر عارض او روئيده بود مولف گويد مرحوم آقا محمدعلي کرمانشهاني خلف آقاي بهبهاني در کتاب مقامع الفضل خود گفته است



[ صفحه 167]



که اين حکايت از جمله مشهوراتي است که اصل ندارد زيرا که وفات ابن حاجب که نام او عثمان بن عمرو بن ابي بکر مالکي بوده در اسکندريه مصرع واقع شده و فتح بغداد بدست هلاکو و خواجه در سال ششصد و پنجاه و پنج بوده.