بازگشت

ياقوته 02


خواب سجاده بردار آقاي بهبهاني است امام الرباني و الفاضل العمل الحبر الملي آقا خوند ملا علي قزويني صاحب تاليفات رشيقه و تدقيقات رقيقه مثل کتاب صيغ الفقود که در اين زمان در ميان فضلا متداول و معروف است و کتاب معدن الاسرار که در ميان اهل علم و منبر مشهور است در کتاب مزبور نقل نموده که بتوسط ثقات از علما اعلام از استاد الاتبار او محمد باقر بن محمد اکمل بهبهاني حکايت شده که فرمودند در اول ورودم بکربلا بمعلي مردم را در منبر موعظه مينمودم روزي حديث شريفي که در خرايج راوندي است در طي بيانات برلسانم جاري شد که مضمون آن اينست که زياد و بسيار مکوئيد که چرا آن حضرت ظهور نميکند چه شما طاقت سلوک با او را نداريد زيرا که لباس او خشن و درشت و خوراک او نان جو است پس گفتم که از الطاف الهيه غيبت صاحب الزمان است زيرا که ما را قوه اطاعت وي نيست پس اهل مجلس بيکديگر نگاه کردند و شروع نمودند بنجوي نمودن که اين مرد راضي نيست که آن حضرت ظهور کند که مبادا رياست او از وي زايل شود و بحدي زمزمه در ميان مردم شد که من خائف شده با سرعت از منبر فرود آمده بخانه رفتم و در را برروي مردمان بستم پس بعد از ساعتي کسي دق الباب نمود پس بعقب در درآمدم و گفتم کيستي گفت فلانم که سجاده بردار تو هستم پس در را گشودم و او سجاده را از همانجا بصحن خانه انداخت و گفت اي مرتد بردار سجاده خود را که دراين مدت بعبث اقتداء بتو کرديم و عبادات خود را باطلا بجاي آورديم پس من سجاده را برداشتم و آن مرد رفت و من از خوف در را محکم بستم و متحير بنشستم چون پاسي از شب گذشت دق الباب نمودند من با خوف تمام عقب در رفتم وگفتم کيستي ديدم همان سجاده بردار است که با عذر تمام و الحاح مالا کلام اظهار عجز و معذرت و ذل و مسکنت مينمايد و قسمهاي مغلظه بمن ميدهد که در را بگشايم و من از خوف در را نميگشودم تا اينقدر قسم ياد کرد و عجز نمود که يقين من بصدق وي محکم شده در را گشودم ناگاه ديدم بر سر قدمهاي من افتاد و پاهاي مرا بوسه ميدهد پس باو گفتم اي مرد مسلمان



[ صفحه 164]



آن سجاده آوردن اولت و مرتد گفتن بمن چه بود و اينقدم بوسيدنت چيست پس گفت مرا ملامت مکن چون از نزد شما رفتم ونماز مغرب و عشا را بجاي آورده و خوابيدم در عالم رويا ديدم که حضرت صاحب الزمان ظهور فرموده پس من با شتاب تمام خدمتش مشرف شدم بمن فرمود اي فلان اين عباي تو از مال فلان است و تو ندانسته او را از ديگري گرفته بايد او را بصاحبش رد کني پس عبا را بصاحب اصليش رد نمودم پس فرمود که اين قباي تو نيز از فلان شخص است و تو او ا از ديگري خريده بايد او را هم بصاحب اولش برگرداني و هم چنين تاتمام البسه مرا امر نمود که بمردم دادم پس شروع در خانه و ظروف و فروش و مواشي و عقارات من و سائر مخلفات نموده و از براي هر يکي مالکي معين فرموده و باو رد نمود پس فرمود زنيکه در حباله تو ميباشد خواهر رضاعيه تو است و تو ندانسته او را تزويج کرده او را هم بايد رد باهلش بنمائي پس اورا هم رد نمودم پس پسري دارم قاسم علي نام ناگاه در آن اثنا در آنجا پيدا شد و همينکه نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود که اين پسر نيز از همين زن پيدا شده و ولد حرام خواهد بود پس اين شمشير را بردار و گردن او را بزن پس من در آن هنگام در غضب شدم و گفتم بخدا قسم که تو سيد نيستي و از ذريه پيغمبر نيستي چه جاي آنکه صاحب الزمان باشي و همينکه اين سخن را گفتم از خواب بيدار شدم پس دانستم که ما را قوه اطاعت و فرمان برداري او نيست و صدق فرمايش جناب عالي بر من معلوم شد و از کرده خود نادمم و از گفته خود پشيمانم مرا عفو فرما.