بازگشت

ياقوته 38


ديدن قاسم بن علاء است توقيعات عديده از آن حضرت و کيفيت توقيع آخري آن بزرگوار بسوي او در کتاب مذکور روايت کرده از شيخ مفيد قدس سره از ابي عبدالله صفواني که گفت ديدم قاسم بن علاء را در حالتيکه از عمر او گذشته بود يکصد و هفده سال که هشتاد سال آن صحيح و امين بود و عسکريين را ملاقات نموده بود و بعد از هشتاد سال کور شده بود و هفت روز پيش از زمان وفات خود بينا گرديده بود و تفصيل آن اينست که او در شهروان که از بلاد آذربايجان است ساکن بود وتوقيعات صاحب الزمان بدست ابو جعفر عمري و بعد از او بدست ابي القاسم بن روح باو ميرسيد و منقطع نميگرديد تا اينکه بقدر دو ماه توقيعات از او منقطع شد و قلق و تشويش او در اين باب زياد گرديد و انتظار او شديد شد راوي که عبدالله است گويد که روزي درمحضر او نشسته مشغول غذا خوردن بوديم ناگاه دربان او آمده با شادي و خوشحال مژده پيک عراق را داد و نام کسي را ذکر نکرد قاسم بشکرانه مژده سجده نمود ناگاه ديديم مردي ميانه بالا کوتاه قامت که آثار سفر در او ظاهر بود و جبه پوشيده و نعلين در پاکرده و خرجين کوچکي بر شان خود انداخته وارد گرديد قاسم بجهت تعظيم او از جاي خود برخواسته دست بگردن اودرآورد با او معانقه نمود پس آن خرجين را بر زمين گذاشته قاسم آفتابه لکن خواسته دست قاصد بشست و او را درپهلوي خود نشانيده مشغول غذا خوردن گرديديم پس از آن دست بشستيم قاصد برخواسته مکتوبي بيرون آورده بقاسم داد قاسم برخواسته مکتوب را گرفته بوسيده بمحرد و منشي خود عبدالله بن ابي سلمه داد که بخواند محرد مکتوب را گشوده قرائت نموده گويا نگرديد قاسم از محرد سبب گريه پرسيد و گفت يا عبدالله انشاء الله خير است مگر مولاي من چه چيز نوشته اند که تو را مکروه آمد و گريان شدي گفت خبر وفات شيخ را مرقوم داشته اند که چهار روز بعد از ورود اين مکتوب وفات خواهد نمود باين نحو که روز هفتم بعد از ورود مکتوب مريض گردد و خداوند قبل از وفات او بهفت روز چشمهاي او را باورد گرداند و او را بينا نمايد و اين قاصد بجهت کفن شيخ هفت ثوب با خود آورده قاسم چون اين بشنيد از قاصد پرسيد که اين مردن با سلامتي در دين واقع ميشود قاصد گفت بلي قاسم مسرور شده بخنديد و گفت بعد از اين عمري که کرده ام ديگر آروزي زندگاني ندارم پس قاصد برخواسته از خرجين خود يک از ارو يکحبره يمانيه سرخي و يکعمامه و دو ثوب و يک منديل بيرون آورده تسليم قاسم بن علا نمود و جامه کهنه هم بر آنها افزود و تمام آنها را اخذ نمود ناگاه در اينوقت عبدالرحمن بن محمد شيري که از جمله نواصب بود و با قاسم در ظاهر اظهار دوستي و صداقت مينمود داخل گرديد چون قاسم او را ملاقات کرد گفت اين مکتوب رابر او بخوانيد که من



[ صفحه 158]



دوست دارم که او هدايت يا بد حضار گفتند که با اين مرد جماعت شيعه طاقت مناظره ندارند چگونه عبدالله از عهده او برايد قاسم مکتوب را بيرون آورده بعبدالرحمن داد که اين را بخوان عبدالرحمن گرفته شروع بخواندن نمود تا آنکه بموضع اخبار از مرگ قاسم رسيد چون اين بديد متوجه قاسم گرديد و گفت يا ابا محمد از خدا بترس تو مردي فاضل در دين خود باشي و خداي ميفرمايد و مائد ري نفس ماذا تکب غداو ما تدري باي ارض اتموت يعني کسي نميداند که فردا چکار خواهد کرد و کسي نميداند که در کدام زمين خواهد مرد و باز ميفرمايد عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا يعني خدا غيب را ميداند و بر غيب خود ديگري را مطلع نگرداند قاسم گفت آيه را تمام بخوان در آخر آن بعد از اين کلام ميفرمايد الا من ارتضي من رسول يعني خدا بر غيب خود مطلع نگرداند احدي را مگر کسي را که رسول از او خوشنود باشد و مولاي من آن کس باشد و اگر اين سخن باور نکني امروز را تاريخ کن تا صدق اين مقال بر تو ظاهر و اشکار گردد پس اگر من قبل از آن روز يا بعد از آن روز مردم بدانکه بوده ام و اگر در همان روز مردم پس تو در نفس خود تامل کن و آخرت خود را ببين پس عبدالرحمن چون اين بشنيد آن روز را تاريخ کرد واهل مجلس متفرق شدند تا آنکه قاسم راروز هفتم تب عارض شد و ناخوشي او روزبروز شديد گرديد تا آنکه روزي ببالين او نشسته بوديم ناگاه از چشم او آبيکه شبيه باب گوشت بود جاري گرديد وچشم او گشوده شد بطوريکه چشم خود را گشوده پسر خود را ديد و گفت يا حسين بنزد من بيا و يا فلان بيا و ما نظر بچشم او ميکرديم و حدقه هاي او را صحيح و بي عيب ديديم و اين خبر در ميان مردم شيوع يافت و جماعت بسيار را از اهل سنت آمده او را ديدند و تعجب نمودند و اين خبر بعقبه بن عبدالله اسعودي که قاضي القضاه بغدادبود رسيد پس سوار شده بديدن او آمد پس بر قاسم داخل شده و انگشتر خود رابدست گرفته گفت يا ابا محمد اينکه دردست دارم چيست قاسم فرمود آن انگشتري باشد فيروزج پس او را نزديک او برد ملاحظه نمود و گفت سله سطر بر آن نوشته شده که نميتوانم بخوانم آنرا ناگاه در اين اثنا چشم قاسم بپسر خودحسن افتاد که در وسط صحن خانه بود متوجه او شده و گفت اللهم اللهم الحسن طاعتک و ضبه عن معصيتک يعني خداوند احسن را بطاعت خود مايل گردان و بمعصيت خود بميل کن بعد از آن بدست خود وصيت نامه نوشت در باب مزرعه چندکه از حضرت حجه در دست او بود که پدراو وقف بر آن بزرگوار نموده بود پس از جمله وصاياي او بولد خود آن بود که اگر تو شايسته وکالت گرديدي يعني از جانب صاحب الامر عليه السلام باين منصب بزرگ سرافراز شدي بايد معاش تو از نصف مزرعه من باشد که معروف بقرحده ميباشد و باقي آن مال مولاي من ميباشد و بعد از آن مرض او باقي ماند تا آنکه در روز چهلم ورود مکتوب مقارن طلوع فجر وفات نمود و چون اين خبر بعبد الرحمن رسيد سر و پاي برهنه و حسرت زده بدويد و در ميان بازارها صيحه بواسيداه برآورد چون مردم اين حالت را از او بديدند متعجب گرديدند و آن را کاري بزرگ شمرده او را ملامت نمودند عبدالرحمن بايشان نعره زد که ساکت شويد اين چيزي را که من ديده ام شما نديده ايد پس عبد الرحمن از اعتقاد باطل خود برگرديد واز شيعيان خالص شد و بعد از چند روز که از وفات قاسم گذشت توقيع بحسن پسراو از جانب ناحيه بيرون آمد که در آن مرقوم بود الهمک الله طاعته و جنبک معصيته و هذا لدعا الذي دعي به ابوک و ظاهرا مقصود از اين کلام مبارک اين بود که خدا دعاي پدر تو را در حق تو مستجاب فرمود و شايسته وکالت ما گردانيد و تو را قائم مقام او گردانيديم حسب الوصيه او معمول دار وامر مزارع را وامگذار.