بازگشت

ياقوته 24


ديدن ابوالحسن علي بن حسن يماني است خط آن حضرت را و نيز روايت کرده از ابوالحسن علي بن حسن يماني که گفت در بغداد بودم پس قافله مهيا شد از براي رفتن بيمن پس اراده کردم که با آنها بروم پ س نوشتم و استيذان کردم از صاحبب الزمان عليه السلام پس بيرون آمد فرمان که با اين قافله بيرون مرو که از براي تو خيري نيست در بيرون رفتن با اين قافله گفت پس اقامت کردم چنانچه امر فرموده بود و قافله بيرون رفت پس حنظله بيرون آمد بر ايشان و مباح کرد آن قافله را گفت و نوشتم و رخصت خواستم در سوار شدن از کشتي از بصره پس مرخص نفرمود مراو کشتيها رفتند پس از حال آنها سئوال کردم پس بمن خبر دادند که قبيله از هند که ايشان را بوارح ميگويند بيرون آمدند بر ايشان پس يکي از اهل



[ صفحه 154]



آن کشتيها سالم نماند پس رفتم بسامراو وقت غروب آفتابب داخل شدم و با احدي متکلم نکردم و خود را بکسي شناسان کردم تا آنکه رسيدم بمسجديکه مقابل خانه آن حضرت بود گفتم نماز ميکنم بعد از آنکه از زيارت فارغ شدم ناگاه ديدم خادمي را که ميايستد در بالاي سر سيده نرجس عليها السلام که آمد بنزد من و گفت برخيز پس باو گفتم بکجا و من کيستم گفت بمنزل گفتم شايدتو را بسوي غير من فرستاده باشند گفت نه مرا نفرستاده اند مگر بسوي تو پس گفتم من کيستم گفت تو علي بن حسن يماني هستي رسول جعفر بن ابراهيم بن حاطه بسوي ناحيه پس مرا برد تا آنکه منزل داد مرا در خانه حسين بن احمد بن سارد پس دانستم که چه بگويم تا آنکه آورد براي من جميع آنچه را که محتاج بودم پس سه روز نشستم آنگاه اذن زيارت خواستم از داخل يعني اذن زيارت عسکريين عليهما السلام از داخل خانه چون از بيرون از شباک زيارت کردند پس رخصت دادند پس در شب زيارت کردم و مکتوبي از احمد بن اسحق رسيد در انسالي که او در حلوان وفات کرد در دو حاجت يکي از آن دو برآورده شد و در حاجت دويم باو گفتند چون بقم رسيدي مينويسيم بسوي تو آنچه را که خواستي و حاجت اين که استعفا کرده بود از عمل زيرا که پير شده و نميتوانست از عهده عمل برايد پس در حلوان وفات کرد و شيخ ابو جعفر محمد بن جرير طبري در دلائل الامامه گفته که احمد بن اسحق اشعري شيخ صدوق وکيل ابو محمد عليه السلام بود پس چون ابومحمد عليه السلام بکرامت خدا تعالي رسيد مقيم بود بر وکالت خود از جانب مولاي ما صاحب الزمان عليه السلام و ميرسيد باو توقيعات آن جناب و حمل ميشد بسوي او اموال از جميع نواحي که در آنجا بود مال مولاي ما پس آنها راتسليم ميگرفت تا آنکه رخصت خواست که بقم برود پس اذن رسيد که برود و ذکرفرمود که او بقم نميرسد و اينکه او مريض ميشود و وفات ميکرد در راه پس مريض شد در حلوان و مردود را آنجا دفن شد و اقامت فرمود مولاي ما بعد از فوت احمد بن اسحق اشعري مدتي در سر من راي پس غائب شد الخ اين ناچيز گويد احمد بن اسحق از بزرگان اصحاب ائمه عليهم السلام است و صاحب مراتب عاليه بوده است در نزد ايشان و از وکلاي معروفين بوده و کيفيت وفات او را ما در خبر طولاني سعد بن عبدالله قمي که در ياقوته هفتم از عبقريه اولست ذکر نموديم که در زمان حيات حضرت عسکري عليه السلام بوده و حضرت کافور خادم را با کفن براي او فرستاددر حلوان و غسل و کفن او بدست کافور يا مانند او شد بي اطلاع کسانيکه همراه او بودند و هر که خواهد بان باب رجوع کند وليکن نجاشي از بعضي تضعيف الخبر را نقل نموده است و العلم عندالله تنبيه بدانکه بنابر مفادهر دو خبر وفات احمد بن اسحق در حلوان واقع شده و بنابر آنچه معاصر نوري در نجم ثاقب نقل فرموده است حلوان همين ذهاب معروفه است که در راه کرمانشاهان است ببغداد و قبر آن معظم در نزديک رودخانه آن قريه است بفاصله هزار قدم تقريبا از طرف جنوب و بر آن قبر بناي محقري است خراب و از بي همتي و بيمعرفتي اهل ثروت آن الهاي بلکه اهل کرمانشاه و مترددين چنين بي نام و نشان مانده و از هزار نفر زوار يکي بزيارت آن بزرگوار نميرود با آنکه کسي را که امام عليه السلام خادم خود را بطي الارض با کفن براي تجهيز او بفرستد و مسجد معروف قم را که بمسجد امام حسن مشهور است بامر آن جناب بنا کند و سالها وکيل در آن نواحي باشد بيشتر و بهتر از اين بايد يا او و قبر او رفتار کرد وقبرش را بايد مزار معتبري قرار داده باشند که از برکت صاحب قبر بتوسط او بفيضهاي الهيه برسند قضيه من نوادر الزمان واقعه في جبال حلوان و از جمله مکاشفات مناسبه با مقام قضيه عجيبه است که در زمان خلافت عمر بن الخطاب در کوههاي حلوان اتفاق افتاده و ملخص آن بنابر آنچه علامه کراجکي در کتاب کنز الفوائد ذکر نموده اين است که باسناد خود از معويه بن عضله روايت کرده است که گفت من با لشکري بودم که از براي جنگ با عجم عمر بن الخطاب فرستاده بود بسرداري سعد بن وقاص پس چون بحلوان رسيديم و اهل آنجا را متفرق نموده آنجا را مستخر کرديم در عقب گريختگان بکوهها برآمديم و منهم در آن کوهها تفحص ميکردم تا آنکه وقت نماز داخل شد پس بسرچشمه آبي آمده از اسبم پياده شدم و عنان اسب را بدست گرفته وضو ساختم و مشغول اذان نماز شدم چون گفتم الله اکبر ناگاه صدائي از ميان آن کوه شنيدم که گفت کبرت تکبير پس من خائف شدم از شنيدن اين صدا و نگاه بطرف راست و چپ خود کرده کسي را نديدم پس گفتم اشهد ان لا اله الله صدائي شنيدم الان حين اخلصت پس من گفتم اشهد ان محمد رسول الله پس شنيدم که گفت بني بعث پس من گفتم حي علي الصلوه صدائي شنيدم که فريضه افترضت پس من گفتم حي علي الفلاح صدائي شنيدم که گفت قد افلح من اجابها و استجاب لها پس من گفتم قد قامت الصلوه صدائي شنيدم که گفت البقالامه محمد و علي راسها تقوم الساعه پس چون از اذان فارغ شدم بصداي بلند بنحويکه صدايم ميان کوه را پر کرده بود گفتم اي صاحب صوت آيا از طايفه جني يا انس ما او از تورا شنيديم و شخص تو را نديديم از براي ما ظاهر شو پس آن کوه شکافته شدو شخص بلند قامتي که موي سرش سفيد و ريش بسيار انبوهي داشت ظاهر شد پس گفتم خدا تو را رحمت کند کيستي گفت منم ذريب بن ثملا و من از حواريين عيسي بن مريم ميباشم و شهادت ميدهم که صاحب شما محمد بن عبدالله پيغمبر خدا است و او همان پيغمبري است که عيسي بن مريم بشارت داده است بامدن او و بتحقيق که اراده داشتم تشرف حضور مبارک آن سرور را وليکن حايل شدند بين من و او فارس و کسري و اصحاب آن پس سر خود را در غاريکه در آن کوه بود داخل نموده و از نظر من ناپديد شد پس من بر اسب خود سوار شده و بمعسکر آمده سعد و قاص اگه رئيس لشگر بود از اين کيفيت خبر دادم پس سعد اين کيفيت را بعمر بن الخطاب نوشت بمدينه عمر در جواب نامه نوشته بود که اي سعد خودت رفته و با آن شخص تکلم نما معويه بن عضله گويد پس سعد و قاص سوار شده و منهم با او همراه شده بان کوه و در آن مکان آمديم و نماند غاري و شکاف کوهيکه او را گردش نکرده باشيم و آن شخص را پيدا نکرديم و نيافتيم پس وقت نماز رسيد بدستور سابق وضوء گرفته نماز خواندم بعد از فراغ از نماز ندا کردم با صوت بلند اي صاحب صداي نيکو و صورت جميل ما ازتو کلامي نيک شنيديم خبر بده ما را که تو کيستي چه آنکه اقرار بخدا و وحدانيت او و به نبي او و وافدين از جانب او نمودي پس ديدم که کسي سر از شکاف کوه بيرون آورد بهيئتي که ذکر شد و گفت السلام عليکم و رحمه الله گفتم السلام عليک و رحمه الله تو کيستي خدا تو را رحمت کند گفت منم ذريب بن ثملا وصي بنده صالح عيسي بن مريم چون با آن بزرگوار باين مکان رسيديم از خداوند مسئلت نمود حيات و بقامرا تا آن زمانيکه از آسمان نازل بشود پس من در اين کوه قرار گرفتم و منتظر نزول او هستم



[ صفحه 155]



انتهي موضع الحاجه و در ذيل اين قضيه علائمي از براي ظهور حضرت حجه عليه السلام و نزول حضرت عيسي ذکر شده است شايد ما آنها را در مقام ذکر علائم ظهور نقل نمائيم اين ناچيز گويد که اين قضيه را عالم جليل و سيد نبيل معاصر مرحوم آقا سيد اسمعيل نوري در کتاب کفايه الموحدين بنحو ديگر از کتاب سير الصحابه نقل نموده است خوش داشتم او را تزيينا للکتاب و تلذيذ الاولي الالباب نيز ذکر نمايم در جلدامامت از کتاب مذکور از کتاب سير الصحابه نقل نموده که فتح نهاوند که مسقط الراس مولف حقير است در زمان عمر بن الخطاب بدست سعد و قاص واقع شد و چون مرور بنهاوند نمودند در وقت عصر بموذن خود بطله امر کرد تا اذان عصر بگويد چون موذن شروع باذان نمود و گفت الله اکبر از کوه صدائي بلند شده گفت کبرت تکبير او چون موذن گفت اشهد ان لا اله الا الله باز صدائي بلند شد که اين کلمه ايستکه اهل آسمانها و زمينها او را ميشناسند و چون موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله باز از آن کوه صدائي بلند شد که نبي امي است پس آن موذن گفت که ما اواز تو را شنيديم و شخص تو را نديدي از براي ما ظاهر شو پس آن کوه شکافته شد و شخص بلند قامتي که موي سرش سفيدبود و ريش بسيار انبوهي داشت ظاهر شدموذن گفت خدا تو را رحمت کند کيستي گفت منم رغيب موذن گفت از اصحاب کيستي گفت از اصحاب عيسي بن مريم عليه السلام موذن گفت سبب مکث تو در اينکوه از براي چيست گفت با مسيح عيسي بن مريم در زمان سياحت او بدين مکان رسيديم و بودم منکه نيکو خدمت مينمودم آن بزرگوار را در اين مکان بمن فرمود که اگر حاجتي داري از من طلب نما تا از خداوند عالم از براي تو درخواست نمايم عرض کردم بلي فرمودآن حاجت چيست عرض کردم شنيدم از تو که ميفرمود بعد از اينکه خداوند عالم از براي شرافت تو را باسمان عروج داد پيغمبريکه باو بشارت داديکه در آخر الزمان ميايد و بعد از طول بسيار که تو از آسمان نازل ميشوي با ملائکه و گفتيکه قدمي تو برنميداري مگر آنکه با تو ذريه پيغمبر آخر الزمان خواهد بود که زمين را پر از عدل مينمايد بعد از آنکه پر شده است از ظلم و جور پس از تو سئوال مينمايم که از خدا بخواهي که مرا زنده بدارد تا آن وقت پس حضرت عيسي دست مرا گرفت و فرمود که ساکن باش در اين کوه که خداوند تو را مخفي ميدارد از چشم خلق روزگار تا آنکه ميرسند در اين مکان لشکري از امت محمد و در نزديکي تو منزل مي نمايند و ميشنوي صداي موذن آن لشگر را عرض کردم يا نبي الله ميشناسي آن مرد موذن را فرمود همه ايشان را ميشناسم و امر ايشان اعجب الامور است پس فرمود که اسم آن موذن بطله است و خبر داد مرا از آنچه جاري ميشود در ميان اتمام اين امت و اصحاب اين امت و اصحاب اين پيغمبر مبعوث و بغض و عداوت ايشان با وصي و اهلبيت او بعد از آن گفت اين موذن چه شده است آن نبي موعود که اسمش محمد است موذن گفت دنيا را وداع فرموده و بعالم بقاء رحلت نمود گفت بعد از او متولي امر امامت او کي شده گفت ابابکر گفت بابي بکر بگو موذن گفت ابوبکر نيز وفات کرده گفت مکان او کي نشسته موذن گفت عمر بن الخطاب گفت بعمر بگو که بجا آورديد با وصي محمد فعلي را که احدي از امم سابقه بدين نحو بجا نياوردند تباه باد حال امتيکه با وصي امه پيغمبر خود چنين مخالفت بنمايند بعد از آن ذکر نمود علامات چنديرا از آثار ظهور حضرت صاحب الامر و نزول حضرت عيسي عليه السلام و داخل در کوه شد که کسي او را نديد پس سعد بن ابي وقاص تفصيل واقعه را بعمر نوشت و چون کتاب سعد بمدينه رسيد عمر بر بالاي منبر رفت ومضمون کتاب سعد خواند و گريه شديدي نمود و مسلمانان نيز پس از شنيدن گريستند بعد از آن عمر گفت قسم بخدا که بطله راست گفت و رغيب هم صدق گفته و عيسي نيز صدق فرموده زيرا که باينواقعه خبر داد مرا رسول خدا صلي الله عليه و اله پس از ميان جماعت مردي برخواست و بعمر گفت ملحق شو بپروردگار خود بتوبه و انابه و حق راباهلش برگردان و اين حديث را عبد القادر شهر زوري و ابوسفيان دمشقي و ضياء الدين شافعي در کتاب دلائل النبوه نقل نموده و در آخر ذکر کرده اند که چون عمر از منبر بزير آمد که بخانه خود رود و در بين راه ابن عباس را ملاقات کرد و گفت يا عبدالله گمان تو آن باشد که صاحب تو که اميرالمومنين است مظلوم واقع شده است ابن عباس گفت بلي و الله يا عمر برگردان حق او را پس اعراض از او نمود و بسرعت رو بخانه خود رفت و ابن عباس مراجعت نمود مولف گويد اين دوقضيه اگرر چه با همديگر از بعض جهات متوافقند ولي از جهات کثيره متخالفندو الله العالم بالتعدد و الاتحاد اشاره بدانکه مقصود از ذکر اين قضيه نه مجرد غرابت و في الجمله مناسب بودن او بود با مقام بلکه علاوه بر آنها غرض تنبيه بود بر غفلت کسانيکه مثل خضر و الياس و رجال را مثلا رد اللخصم از جمله معمرين ميدانند و ميشمارند آنها را صاحبان عمر زياد درکتب غيبت که چگونه غافل شده اند از معدود نمودن زريب و رغيب را که دو نفرند بنابر تعدد قضيه يا شخص واحديکه مسمي بن ريب و يا و غيب است بنابر وحدت قضيه در عداد معبر بن و هذا ظاهر لطالب الحق و اليقين.