بازگشت

ياقوته 29


مکاشفه زاهد عابد ثقه شيخ حسين آل رحيم است علامه مذکور در کتاب مزبور نقل کرده از شيخ عالم فاضل شيخ باقر کاظمي ره نجل عالم عابد شيخ هادي کاظمي معروف بال طالب که مرد مومني بود در نجف اشرف از خانواده معروف بال رحيم که او را شيخ حسين رحيم ميگفتند و نيز خبر دادما را عالم فاضل و عابد کامل مصباح الاتقياء شيخ محمد طه از آل جناب عالم جليل و زاهد عابد بي بديل شيخ حسن نجفي که حال امام جماعت است در مسجد هنديه نجف اشرف و در تقوي و فضل و ورع مقبول خواص و عوام است مولف گويد که جناب شيخ معظم له از مشايخ اجازه اين حقير است و داعي قريب بچهار سال از انوار علوم آن بزرگوار استناره مينمودم و يافتم او را بحري مواج و سمائي از علوم ذات براج فلکي از فضائل مشحون و کنزي از فواضل مخزون در زهد تالي سلمان و ابي ذر و در اضائه علوم ثالث شمس و قمر اگر درفقه سخن ميگفتي او است محقق و علامه و اگر در اصول فقه کلام ميراند ميگفتي موسس قواعد او است بلا ملامت اگر در حديث خوض ميکرد ميگفتي ثالث کليني و صدوق است و اگر در رجال بحر مينمود ميگفتي مثل او در بين رجالين مثل ستارگان و عيوق است و اگر در علم کلام مذاکره مينمود ميگفتي ثالث علم الهدي و خواجه طوسي



[ صفحه 147]



است و اگر در علم تفسير لب ميگشود گمان مينمودي که شيخ طبرسي است اگر در فن اخلاق دم ميزد خيال ميکردي ابن مسکويه است واگر از علم ادعيه و احتجابات قرائت ميکرد گوئي که ابن طاوس و ابن قولويه است ملخص کلام آنکه سهام اوهام فصحا شيرين زبان بهدف تعريف آن بزرگوار نرسد و بصائرضماير بلغاء زيبا بيان باسرار توصيفان عالي مقدار راه نيابد و صورت اجازه افتائيه جناش بحقير در نزد اين بيمقدار حاضر و خدا را باين نعمت عظمي و موهبت کبري ثنا خوان و شاکرم و بعد از آمدن اين احقر بديار عجم آن مسلم عرب و عجم تا حدود هزار و سيصد و بيست در قيد حيات بودند و بعد از آن داعي حقتعالي را اجابت نمودند و والحق و الانصاف که جناب معظم له در بين علما عشر اول و ثاني از مائه رابعه بعد الالف نذير العديل بل عديم الثيل بودند اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه و بالجمله شيخين جليلين مذکورين نقل فرمودند که شيخ حسين مزبور مردي بود پاک طينت و فطرت و از مقدسين مشتغلين و مبتلا بمرض سينه و سرفه که با آن خون بيرون ميامد از سينه اش با اخلاط و با اين حال در نهايت فقر و پريشاني بود و مالک قوت روز نبود و غالب اوقات ميرفت نزد اعراب باديه نشين که در حوالي نجف اشرف زاده الله الشرف فوق الشرف ساکنند بجهت تحصيل قوت هر چند که جو باشد و با اين مرض و فقر دلش مايل شد بزني از اهل نجف و هر چند اورا خواست گاري ميکرد بجهت فقرش کسان آن زن اجابت نميکردند و از اين جهت نيز در هم و غم شديدي بود و چون مرض و فقر و مايوسي از تزويج آن زن کار را بر او سخت ساخت عزم کرد بر کردن آنچه معروف است در ميان اهل نجف که هر که او را امر سختي روي دهد چهل شب چهارشنبه مواظبت کند رفتن بمسجد کوفه را که لا محاله حضرت حجه عجل الله فرجه را بنحويکه نشناسد ملاقات خواهدنمود و مقصدش باو خواهد رسيد مرحوم شيخ باقر نقل کرد که سيخ حسين گفت که من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت کردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن شب تاريکي بود از شبهاي زمستان و باد تندي ميوزيد که با او بود اندکي باران و من نشسته بودم در دکه داخل مسجد که در در مسجد است و آن دکه شرقيه در اولست که واقع است در طرف چپ کسيکه داخل مسجد ميشود و متمکن از دخول در مسجد نبودم بجهت خونيکه از سينه ام ميامد و چيزي نداشتم که اخلاط سينه را در آن جمع کنم و انداختن آن در مسجد هم روا نبود و چيزي هم نداشتم که سرما را ازمن دفع کند دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريک شد و فکر ميکردم که شبها تمام شد و اين شب آخر است نه کسي را ديدم و نه چيزي برايم ظاهر شد و اينهمه مشقت و رنج عظيم بردم و بار رحمت و خوف بر دوش کشيدم در چهل شب که از نجف ميايم بمسجد کوفه و در اينحال جز ياس برايم نتيجه ندهد و من در اينکار خود متفکربودم و در مسجد احدي نبود و آتش روشن کرده بودم بجهت درست کردن قهوه که باخود از نجف آورده بودم و بخوردن آن عادت داشتم و بسيار کم بود که ناگاه شخصي از سمت در اول مسجد متوجه من گرديد چون از دور او را ديدم مکدر شدم و با خود گفتم اين اعرابي است ازاهالي اطراف مسجد و نزد من آمده که قهوه بخورد و من امشب بي قهوه ميمانم و در اين شب تاريک هم و غمم زياد خواهد شد در اين فکر بودم که او بمن رسيد و سلام کرد بر من و نام مرا بردو در مقابل من نشست تعجب کردم از دانستن او نام مرا و گمان کردم که اواز آنهائيست که در اطراف نجفند و من گاهي برايشان وارد ميشدم پس پرسيدم که از کدام طايفه عربست گفت که از بعض ايشانم پس اسم هر يک از طوائف عرب که در اطراف نجفند بردم گفت نه از آنها نيستم پس مرا بغضب آورد از روي سخريه و استهزاء گفتم آري تو از طريطره و اين لفظي است بي معني پس ازسخن من تبسم کرد و گفت بر تو حرجي نيست من از هر کجا باشم تو را چه مهرک شده که باينجا آمده گفتم بتو هم نفعي ندارد سئوال کردن از اين امور گفت چه ضرر دارد بتو که مرا خبر دهي پس از حسن اخلاق و شيريني سخن او متعجب شدم و قلبم باو مايل شد و چنان شد که هر چه سخن ميگفت محبتم باو زياد ميشد پس براي او از تتن سبيل ساختم و باو دادم گفت تو آنرا بکش من نميکشم پس براي او در فنجان قهوه ريختم و باو دادم گرفت و اندکي از آن خورد آنگاه بمن داد و گفت تو آن را بخور پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم که تمام آنرا نخورده وانافانا محببتم باو زياد ميشد پس گفت اي برادر امشب تو را خداوند براي من فرستاده که مونس من باشي آيا نميائي با من که برويم بنشينيم در مقبره جناب مسلم گفت ميايم با تو حال خبر خود را نقل کن گفتم اي برادر واقع رابراي تو نقل ميکنم من بغايت فقير و محتاجم از آن روز که خود را شناخته ام و با اينحال چند سال است که از سينه ام خون ميايد و علاجش را نميدانم و عيالهم ندارم دلم مايل شده بزني از اهل محله خودم در نجف اشرف وچون در دستم چيزي نبود گرفتنش برايم ميسر نشد و مرا اين ملائيه مغرور کردند و گفتند براي حوائج خود متوجه شو بصاحب الزمان و چهل شب چهار شنبه متوجه شو در مسجد کوفه بيتوته کن که خواهي آن جناب را ديد و حاجت را خواهد برآورد و اين آخر شبهاي چهارشنبه است چيزي نديدم و اينهمه زحمت کشيدم در اين شبها اين است سبب زحمت آمدن باينجا و اين است حوائج من پس گفت در حالتيکه من غافل بودم و ملتفت نبودم اما سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن پس باين زودي خواهي گرفت او را و اما فقرت پس بحال خود باقي است تا بميري و من ملتفت نشدم باين بيان و تفصيل پس گفتم نميرويم بسوي جانب مسلم گفت برخيز پس برخواستم و در پيش روي من آفتاب چون وارد زمين مسجد شديم گفت بمن آيا دو رکعت نماز تحيت مسجد نکنيم گفتم ميکنيم پس ايستاد نزديک شاخص سنگيکه در ميان مسجد است و من در پشت سرش ايستادم بفاصله پس تکبيره الاحرام راگفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم که ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را که هرگز نشنيدم از احدي چنين قرائتي را پس از حسن قرائتش در نفس خود گفتم شايد او صاحب الزمان عليه السلام باشد و شنيدم پاره کلمات که دلالت براين ميکرد آنگاه نظر کردم بسوي او پس از خطور اين احتمال در دل در حالتيکه آن جناب در نماز بود ديدم که نور عظيمي احاطه نمود بانحضرت بنحوي که مانع شد مرا از تشخيص شخص شريفش و دراينحال مشغول نماز بودم و من ميشنيدم قرائت آن جناب را و بدنم ميلرزيد و از بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم پس بهر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمين بالا ميرفت پس مشغول شدم بگريه و زاري و عذرخواهي از سوء ادبيکه در مسجد باجنابش کرده بودم و گفتم اي آقاي من وعده جنابت راست است مرا وعده داديکه با هم برويم بقبر مسلم در بين سخن گفتن بودم



[ صفحه 148]



که نور متوجه جانب قبر مسلم شد پس من نيز متابعت کردم و آن نور داخل در قبه مسلم شده و قرار گرفت و پيوسته چنين بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آنکه فجر طالع شد و آن نور عروج کرد چون صبح شد ملتفت بکلام آن حضرت که فرمود اما سينه ات پس شفا يافت و ديدم سينه ام صحيح و ابدا سرفه نميکنم و يکهفته نکشيد که اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد من حيث لا احتسب و فقيري هم بحال خود باقي است چنانچه آن جناب فرمود و الحمد الله.