بازگشت

ياقوته 24


مکاشفه سيد ثقه صالح سيد محمد بن سيد عباس حبل عاملي است در نجم ثاقب است که صالح صيفي مبرور سيد محمد مذکور نقل کرد که چون بمشهد مقدس رضوي مشرف شدم با فراواني نعمت آنجا بر من بسيار تنگ ميگذشت صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بيرون روند چون يک قرص نان که بتوانم بان خود رابايشان برسانم نداشتم مرافقت نکردم زوار رفتند ظهر شد بحرم مطهر مشرف شدم پس از اداي فريضه ديدم اگر خود را بزوار برسانم قافله ديگر نيست و اگر باينحال بمانم چون زمستان شود تلف شوم برخواستم نزديک ضريح رفتم و شکايت کردم و با حال افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم بهمين حال گرسنه بيرون ميروم اگر هلاک شدم مستريح ميشوم و الا خود را بقافله ميرسانم پس از دروازه بيرون آمدم از راه جوياشدم طرفي را بمن نشان دادند من نيز تا غروب رراه رفتم بجائي نرسيدم فهميدم راه را گم کرده ام به بيابان بي پاياني رسيدم که سواي حنظل چيزي در آن نبود از شدت گرسنگي و تشنگي قريب پانصد حنظل شکستم شايد که يکي از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا ميگرديدم که شايد آبي يا علفي پيدا کنم تا آنکه بالمره مايوس شدم تن بمرگ دادم و گريه ميکردم ناگاه مکان مرتفعي بنظرم آمد بدانجا رفتم چشمه آبي يافتم تعجب کردم که در بلندي چشمه آب چگونه است شکر خداوند بجاي آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز بکنم چنانچه مردم نماز کرده باشم بعد از نماز عشا تاريک شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاي غريب از آنها ميشنيدم بسياري از آنها را ميشناختم چون شير و گرگ و بعضي از دور چشمانشان مانند چراغ مينمود وحشت کردم و چون زياده بر مردن چيزي نبود و ربح بسار کشيده بودم رضا بقضا داده خوابيدم وقتي بيدار شدم که هوا بواسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بيحالي بودم در اينحال سواري نمايان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد کشت زيرا که در صدد دست بردي خواهد بود ومن چيزي ندارم پس خشم خواهد کرد لا محاله زخمي بر من خواهد زد پس از رسيدن سلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم فرمود چه ميکني صورت حنظل چه رسدبخربزه گفتم مرا سخريه مکن بحال خو واگذار فرمود بعقب نگاه کن نظر کردم بوته ديدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت پس فرمود بيکي از آنها سد جوع خود کن و نصف يکي را صبح بخور و نصف ديگر رابا خربزه صحيح همراه خود ببر و از اين راه بخط مستقيم روانه شو فردا قريب بظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مکن که بکار نخواهد آمد نزديک بغروب بسيا خيمه خواهي رسيد آنها تو را بقافله خواهندرسانيد پس از نظر من غايب شد من برخواستم يکي از آن خربزه ها را شکستم بسيار لطيف بود و شيرين که شايد بان خوبي نديده بودم آن را خوردم و دو خربزه ديگر را برداشته روانه شدم طي مسافت ميکردم تا ساعتي از روز برآمده خربزه ديگر را شکسته نصف آن را خورردم و نصف ديگر را هنگام ظهر که هوا بشدت گرم بود خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم قريب بغروب آفتاب از دور خيمه ديدم چون اهل خيمه مرا از دور ديدند بسوي من دويدند مرا بسختي و عنف گرفتند و بسوي خيمه بردند گويا تو هم کردند که من جاسوسم و چون غير عربي نميدانستم و آنها جز فارسي زباني نميدانستند هرچه فرياد ميکردم کسي گوش بحرف من نميداد تا بنزديک بزرگ خيمه رفتم او با خشم تمام گفت راست بگو از



[ صفحه 143]



کجا ميائي وگرنه تو را ميکشم من بقرار حيله في اللجمله حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس وکم کردن راه را ذکر کردم گفت اي سيد کاذب اينجاها که تو ميگوئي متنفسي عبور نميکند مگر آنکه تلف شود و جانور او را خواهد دريد و علاوه آنقدر مسافت که تو ميگوئي مقدور کسي نيست که در اين زمان طي کند زيرا که بطريق متعارف از اينجا تا مشهد سه منزلت و از اين راه که تو ميگوئي منزلها خواهد بود راست بگو و اگر نه تو را با اين شمشير ميکشم و شمشير خود را کشيد بر روي من در اين حال خربزه از زير عباي من نمايان شد گفت اين چيست تفصيل را گفتم تمام حاضرين گفتند در اين صحررا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم که ما تا کنون نديده ايم پس بعضي ببعض ديگر رجوع کردند و بزبان خود گفتگوي زيادي کردند و گوياکه مطمئن شدند که اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدرمجلس جاي دادند و مرا معزز و محترم داشتند و جامهاي مرا براي تبرک بردندو جامهاي پاکيزه برايم آوردند و دو شب و دو روز مهمانداري کردند در نهايت خوبي و روز سيم ده تومان بمن دادند و سه نفر با من فرستادند و مرابقافله رساندند.