ياقوته 20
مکاشفه سلمان نام جديد الاسلام ارومي است و شرح اين واقعه چنانچه معاصر بود از براي زيارت مخصوصه غره رجب ازنجف بکربلا رفتم باراده آنکه تا زيارت نيمه رجب توقف نکنم بلکه مراجعت بنجف کنم اتفاقا شخصي از آشنايان مانع از تعجيل در عود شد و خواست که تا نيمه رجب در منزل او که خانه مردي از اهالي آذربايجان بود توقف شود لهذا عازم بر وقوف شدم تا آنکه شبي از شبها جماعتي از اهل آذربايجان که مجاور کربلا بودند از براي خطبه دختريکه در آن خانه بود و پدر و مادري نداشت و صاحب آن خانه اورا حضانت و بزرگ کرده بود از براي جوانيکه با ايشان بود در اثناي خطبه و خواستگاري اظهار نمودند که اين جوان جديد الاسلام است و رعايت او لازم است حقير چون اين کلام را شنيدم از آن جوان پرسيدم که مگر تو در چه ملت بوده و سبب اسلام تو چيست آن شخص گفت که من ترکم و زبان فارسي را نميدانم که شرح حال خود کنم گفتم من زبان ترکي ميدانم و از براي کسانيهم که نميدانند ترجمه ميکنم پس آن شخص ذکر کرد که من از ارامنه روميته بودم که در قريه از قراي آن ساکن بودم که پدر و مادر و برادر و خواهر و ساير عشيره هم الحال در آنجا هستند و صنعت ايشان عمل نجاري است و در کار نجاري و اسيا سازي امتيازي کامل داريم و درنزد اهالي آن ولايت ببا اعتبار و اشهار هستيم اتفاقا روزي در ميان باغي درختي قطع کرده بوديم و با شخص ديگرباره دو سرقد آن درخت را تخته تخته ميکرديم آن شخص همراه از براي کاري از باغ بيرون رفت و من تنها ماندم ناگاه شخصي را ديدم که نزد من حاضر گرديد و از جلالت و تهابتيکه درروي او مشاهده کردم قهر او را تعظيم نمودم و گويا خود را مقهور و مغلوب او ديدم پس دست دراز کردم فرمود دست خود را بمن بده و چشم بپوش و چشم بگشا تا آنکه بتو بگويم من دست خود را باو دادم و چشم بر هم نهادم و احساس چيزي نکردم مگر آنکه باد تندي گويا وزيدن گرفت که آواز آن را بگوش و تماس آن را به بدن احساس ميکردم پس از زماني اندک مرا رها نمود و گفت چشم خود را باز نما چون چشم گشودم خود را در قله کوهي عظيم که در بياباني وسيع واقع گشته ديدم در بالاي سنگي بزرگ و سخت که راه عبور از اطراف آن مسدود بود و اگر سقوطي واقع ميگرديد بايست از زندگاني دست کشيد و آن شخص را در پائين کوه ديدم که برفت و از نظر من غائب گرديد پس خوف و وحشت بر من غلبه کرد با خود خيال کردم که شايد خواب ميبينم دست خود را حرکت دادم و چشمم را ماليدم خود را بيدار ديدم و جميع مشاعر خود را در کار و هر حيله و علاج در استخلاص و مناص کردم بجائي نرسيد پس لاعلاج تن بمرگ دادم و متفکر و متحيرايستادم ناگاه شخص ديگر را غير از شخص اول در نزد خود ديدم ايستاده متوجه بمن گرديد و نامم ببرد و بزبان ترکي از حال من پرسيد و گفت الحمد لله رستگار شدي و با من عطوفت و مهرباني کرد چون اين رفتار را از او ديدم في الجمله متسلي گرديدم از او پرسيدم که اين شخص چه کس بود و چه گونه رستگار شدم گفت آن شخص امام مسلمانان مهدي آخر الزمان بود و تو را از ميان اهل شرک در ربود از براي هدايت و ارشاد و آنکه در ملت اسلام داخلت کند باينجا آورد چون اين شنيدم ملتفت آن گرديدم که از بعضي مسلمانان شنيدم که ميگفتند که امام مهدي عليه السلام صاحب الزمان است و غايب است وقبل از اين از دين و رفتار مسلمانان خوشم ميامد و ميل بايشان داشتم لکن ملامت عشيره و ارحام و اهل قبيله مانع از اظهار آن بود پس بانشخص گفتم که آن مرد مهدي غائب بود گفت بلي گفتم خودت کيستي گفت من يکي از ملازمان آن دربارم گفتم اينجا کجا است گفت اين کوهي است از کوههاي ايروان و از اينجا تا اروميه مسافت بسيار است گفتم الحال چه بايد کرد گفت اگر رستگاري دنيا و آخرت را مي خواهي اسلام قبول کن چون اين بگفت نور ايمان و محبت آن جوان را در دل خود بعيان ديدم و پرسيدم که چگونه اسلام آورم گفت بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و ان عليا و اولاده المعصومين اوصياءرسول الله و خلفائه پس تمام آنچه تلقين نمود ذکر نمودم و اقرار کردم بعد از آن گفت که اين نام که تو داري شايسته اسلاميان نيست نام تو سلمان باشد گفتم چنين باشد پس دست مرا بگرفت و گفت چشم خود بپوش و بگشا چون پوشيدم و گشودم خود را در دامنه کوه عظيم ديدم پس دست مرا رها کرد و راهي بمن نمود و گفت اين راه را گرفته
[ صفحه 138]
ميروي بقدر دو فرسنگ تقريبا مسافت بقريه خواهي رسيد که نام آن قريه فلان است چون وارد آن قريه شدي خانه ملا فلان را بپرس و نام او و نام قريه و نام اول خود سلمان و نامهاي ديگر را که حقير بعد از اين بفلان تعبير مينمايم ذکر نمود و بعد زمان سبب نسيان حقير گرديد پس گفت که چون به نزد او رفتي تو را بان مکان که بايد بروي دلالت ميکند اين بگفت و ازنظر من برفت و منهم آن راه را گرفته رفتم تا آنکه بان قريه رسيدم پس خانه آن شخصي را پرسيدم و بدر خانه رفته در را کوبيدم شخصي بيرون آمد و گفت چون مرا ديد سلمان نام داري گفتم آري گفت داخل شو چون داخل شدم نام بر دو دست من گرفت و در پهلوي خود نشانيد وبا آن جماعت که در اطراف او بودند کاريکه در ميان داشتند پرداخت و برفتند پس بمن توجه نمود و تهنيت بگفت و بشارت برستگاري داد پس غذا طلبيد و صرف نموديم و مرا سه روز در نزد خود نگهداشت و اصول و اعتقادات شيعه و نام امامان دوازده گانه را بمن تلقين نمود و امر تبقيه فرمود پس از سه روز گفت که بايد تو بفلان قريه نزد فلان شخص بروي تا آنکه تو را بمقصود برساند و از اينجا تا بان مکان چهار فرسنگ بيش مسافته نيست پس مرا با آن شخص اول روانه نمود که مرابراه مقصود دلالت کرد تا آنکه رفته وارد آن قريه گرديدم و از آن شخص پرسيدم بر او داخل شده او را هم بر زي و لباس روميان ديدم و مانند شخص اول چون مرا ديد مسرور گرديد و نام برد و تهنيت گفت و ملاطفته نمود و تاسه روز مررا نزد خود نگه داشت و احکام نماز و روزه و بعض ضروريات عمليه را بمن بياموخت و پس از سه روزمرا بشخص ديگر در قريه که تا آنجا مسافت زياده از اين دو قريه بود دلالت نمود چون بان قريه رفتم و آن شخص را ديدم او را هم در زي و لباس روميان بلکه اشبه از آن دو نفر بايشان ديدم و از جانب سلطان روم صاحب منصب و مواجب و رياست شرعيه بودو اعتبار داشت او هم مانند آن دو نفرنام برد و ملاطفت کرد و چندگاه نزد خود نگهداشت و غتنه کرد و اعاده تلقين عقايد و احکام نمود و امر بتقيه و طريقه آن فرمود تا آنکه روزي از روزها بمن گفت که بايد تو بکربلا بروي گفتم کربلا کجا است گفت شهري است که امام سيم امام حسين را در آنجا شهيد کرده اند و دفن شده است گفتم از اينجا تا آنجا چقدر مسافت ميباشد گفت زياده بر چهل منزل گفتم من بدون زاد و راحله و رفيق چگونه اين مسافت را بروم گفت خداوند اعانت ميکند پس از نوع پول رومي دوازده عددبمن داد و کسي را از براي دلالت بر راه همراه من نمود مرا بشارعي عام رسانيد و برگرديد و من روانه شدم چون از آن قريه قدري دور افتادم در اثناي راه بر پياده برخوردم که مانند من سبکبار ميرود از مقصود و مراد من پرسيد گفتم بکربلا ميروم گفت منهم تانواحي و اطراف آنجا با تو هستم گفتم اين راه را قبل از اين رفته و ميداني گفت ميدانم چون اين شنيدم مسرور گرديدم و با او روانه شدم و در اثناي راه او را بر طريقه و عمل و عقايد شيعه ديدم لکن با او کشف راز از باب احتياط نکردم و او هم در مقام استفسار حال برنيامد اينقدر بود که از او تقيه نمينمودم چون در مقام عمل او را موافق شيعه ديدم و من با او درروز زياده بطريق آسوده گي و هموار راه نرفتم چون روز سيم قدري راه رفتيم نخلستاني پيدا شد و دو قبه طلامتصل بيکديگر نمايان شد پس آن شخص بمن گفت که اين نخلستان بغداد و توابع آن است و اين دو قبه طلا حرم موسي بن جعفر امام هفتم و محمد بن علي امام نهم ميباشد و اين سوار معموره را مشهد کاظمين ميگويند و از آنجا تا کربلا حسين دو منزل مسافت بيش نيست البته از براي زيارت قبر اين دو امام درنگ خواهي کرد بعد راهم زوار غالبا بکربلا ميرود با ايشان خواهي رفت اين بگفت و از نظر من بدون آنکه سخن بگويد يا آنکه بشنود مفارقت نمود پس من آمدم تا آنکه بشط دجله رسيدم و با عبره عبور کرده وارد کاظمين نشستم چون نجار مرا هم پيشه خود دانست خواست که تا چند روزي با اوکار کنم چون کارم بديد با من مهربان گرديد و اجرت روز مقرر داشت لهذا روزها در بغداد بودم و شبها را بکاظمين مراجعت مينمودم تا آنکه چند روزي بر اين منوال گذشت روزي در اثناي مراجعت از بغداد بر درويشي عبورم افتاد که با من همراهي نمود و باب ملاطفت گشود تا آنکه بمسجد مخروبه که ما بين بغداد و کاظمين واقع بود رسيديم آن درويش گفت که منزل من در اين مسجد است امشب را در اينجا بمان چون اصرار نمود اجابت کردم و با او بان مسجد رفتم چند نفر ديگر را هم بر زي او در آن مسجد ديدم پس از آن چند نفر ديگر هم مانند ايشان آمدند و هر يک از ايشان چيزي از غذا با خود آورده بودند بعد از نماز عشاء يگانه وار بر گرد يکديگر برآمده آنچه داشتند در ميان گذاشته وبا يکديگر خوردند حالت خوشي در ايشان مشاهده کردم از طاعت و عبادت و شب زوار از کاظمين بيرون آمده بکربلا ميروند تو هم با ايشان برو منهم بيرون آمده ملحق بزوار شدم و بکربلا آمدم و بعد از آنکه چند روزي را صرف امر معاد و معاش خود هر دو را مراعات کرده باشم لهذا او براي اجاره دکاني که مناسب اينکار بود بنزد شيخ جليل شيخ عبدالحسين طهراني رفتم در آن وقت که مشغول اصلاح و مرمت و تعمير صحن مطهر بود چون از تفصيل حالم مطلع گرديد فرمود که الحال اصلح آنست که سرکاري عمال و کارکنان صحن کني و روزي فلان قدر اجرت بگيري تا آنکه اسباب والاتيکه در اينکار در کار است تدبير نمائي بعد از آن هر طور صلاح داني چنان کني منهم حسب الامر او در اين روزها بسر کاري عمال صحن اشتغال دارم بعد از آن نام اصل خود و نام پدر و برادران و آن قريه که مسکن ايشان است ذکر نمود و گفت زن و مال و اولاد هم دارم و اکثر اهل اروميه ما را ميشناسند و زوار اروميه هر سال لابد باين اماکن مقدسه ميايند هر کس ميخواهد برود و بپرسد اينجا هم طمع وحاجت بکسي ندارم و در صنعت خود هم بطوري هستم که از عهده مخارج ده سرعيال برميايم و از مال و عيال خود چشم بريده ام و اراده آن دارم که مادام الحيوه در اينجا باشم لهذا مناسب ديدم که عيالي از مجاورين اختيار کنم و مانند
[ صفحه 139]
ايشان کردار و تدبير کار خود کرده بزي مجاورين داخل شوم تا آن زمان که اجل موعود را دريابم انشاء الله هنيئا له ثم هنيئاله شعر و آنانکه خاک را بنظر کيميا کنند آيا بود که گوشه چشمي بما کنند.