ياقوته 19
مکاشفه جولاي دزفولي است ايضا علامه نوري در اواخر کتاب دارالسلام خود از عالم جليل و فاضل نبيل لم مصابح متقين و زين مجاهدين السيد الايد السيد محمد بن سيد هاشم هندي نقل نموده که فرموده حکايت نمودمرا سيد ثقه معتمد سيد محمد قاضي دزفول و او از شاگردان شيخ مرحوم خاتم المجتهدين شيخ مرتضي بود و پيش از آن در نزد صاحب جواهر تلمذ مينمودو او در ميان علما دزفول مبرز بود دررياست و حکم و قضاوت و اجرا حدود و تقريرات و گرفتن اخماس و زکوات را بنحو قهر و غلبه و مستحقين دادن و اواجازه صريحه اجتهاديه از صاحب جواهر نداشت ولي بحسب ظاهر اظهار ميکرد که من از جانب صاحب جواهر مجازم و بنوعي از حيله اجازه از آن مرحوم در دست داشت و خودش اذعان نمود که آن اجازه بنحو حيله بوده و کسي باين امر مطلع نشده بود پس گفت روزي عبورم بدر مسجدبهجودي از مساجد دزفول افتاد و راغب شدم که نمازم را در آنجا بجا آورم چون داخل آن مسجد شدم مردي را از مولايان دزفول در آنجا نشسته ديدم بهجوري از مساجد طايفه حديري و نعمتي بود که در ميان آن دو طايفه خونريزي و حرب و عداوت بود پس بمحض آنکه چشمش بمن افتاد گفت سيد محمد کول زدي عبد صالح را و از او اجازه صادر کردي بدون استحقاق و جلوس نمودي در مجلس قضاوت و امامت و حکم و فتوي و حال اينکه تو اهل اين مناصب و مراتب نيستي بدرستيکه عذاب تو در جهنم هفتاد خريف است پس از چيزهائي ديگر که من در ضمير خود از آنها مطلع بودم و کسي ديگر مطلع نبود مرا خبر داد پس دانستم که او راهي بسوي واقع هست پس از منشا علم آن بان امور سئوال نمودم معلوم شد که يکي از رجال الغيب که چهل نفر آن دو در خدمت قطب آن که مراد امام است نزد او ميايد و او را از بعض وقايع خبر ميدهد سيد مذکور گويد چون از آن مسجد بيرون آمدم بمرقد امام زاده که معروف آن بلد است رفتم و در آنجا گريه بسياري نمودم و او را شفيع خود قرار دادم پس روز ديگر باز بان مسجد رفتم شايد آن مرد را به بينم چون داخل مسجد شدم آن مرددر آنجا بود گفت امام زاده تو را شفاعت نمود در حالتيکه نميدانستکه من بمزار کثير الانواران رفته ام و گفت امام زاده نزد امام آمد و تو را شفاعت نمود و بسيار درباره عفو از گناهان شما مسئلت و التماس نمود و امام در همه حال ساکت بود و چيزي نميفرمود تا آخرالامر امام بهمان رفيقي که احيانا در نزد من ميايد فرمود که بمن بگويد که من بتو بگويم که اگر ذمه خود را فارغ مينمائي از امواليکه آنها را گرفته اگر چه گرفتن آن مال بر طبق واقع بوده يعني آن اموال بايد از آن اشخاص گرفته شود ولي چون تو گرفته ذمه ات مشغول شده است پس بايد ذمه خود را بري و فارغ نمائي و همچنين اگر خود را در مقام قصاص بيرون مياوري از براي آن کسانيکه آنها را حد و تعزير نموده تااگر خواهند تو را قصاص نمايند و اگر خواهند از تو درگذرند پس ما هم از توعفو نموديم و توبه ات را قبول کرديم و الا فلا پس من بعد از استماع اين کلام تهيه سفر زيارت عتبات را ديده از دزفول بششتر آمدم و قريب چهارصد مکتوب بکسانيکه حق در ذمه من داشتند فرستادم و در همه آنها نوشتم که من در ششتر اقامه نمودم و حاضرم از براي وفاي امواليکه از شماها گرفته ام چه از براي خود و چه داده ام آنها را بفقراء که آنها را بقدريکه از مال دنيا مالکم ادا نمايم و همچنين حاضرم از براي قصاص نمودن از من چون مکتوبات من بانها رسيد و از مضامين آنها مطلع شدند تماما بر حالت من رقه نموده گريستند و در جواب مکتوبات
[ صفحه 137]
من برائت و عفو نمودن از من را نوشته بودند آقاي آقا سيد محمد هندي مذکور گويد و از جمله چيزهائيکه خبر داد مرا آقاي آقا سيد محمد دزفولي مرقوم از آن مرد جولا آنست که گفته رفيق من بمن خبر داد که از براي احکام شرعيه در نزد ما تفاصيلي است که آنها در نزدشما نيست پس از براي نظر نمودن باخبيه بدون لذت و ريبه حکيمي است و بالذت از جوانيکه زن ندارد حکمي است و از براي نظر نمودن کسيکه زن دارد بزن اجنبيه حکمي ديگر است و از براي نظر نمودن شيخ و پيرمرد بان حکمي است الي غير ذلک از تفاضيل متصوره و ايضا سيد دزفولي گفته که آن مرد حائک گفت شبي از شبها آن رفيقم که از رجال الغيب بود بنزد من آمده گفت امشب قطب اراده فرموده که با اصحابش بفلان شهر بروند اگر تو هم مايل هستي ملازمه آن بزرگوار را بيا تا برويم گفت من با آنها روانه شدم ناگاه ديدم زمين از زير قدمهاي ما بسرعت ميرود وپيچيده ميشود و کوهها و درختان نزد ما آمده عبور مينمايند پس در همانشب وارد آن شهر شديم و دروازه آن بسته شده بود لکن بخودي خود از براي ما باز شد پس گرسي منصوب شد و قطب بر آن کرسي نشست و امر فرمود که فلان شخص را حاضر نمائيد پس جمعي بطلب آن مرد روانه شدند و منهم با آنها بودم چون بدر خانه او رسيديم دق الباب نموده وبهئيت فراش ديواني او را داشتم داده و اذيت نموده و در بين راه هم بسيار او را زدند تا بنزد قطبش رسانيدند و قطب نيز امر بضرب او نمود پس او را آنقدر زدند که گويا مرده بود که بر روي زمين افتاده بود و در همان شب داخل شديم بعضي از مساجد آن شهر را ودر روز آن شب در ميان مردم متفرق شده گردش و سير ميکرديم و مردم را نوعا از ضرب واقع بر آن شخص مستبشر و فرحناک ميديديم و چنين گمان ميکردند که آن شخص را حاکم بلد اذيت و ايذا رسانيده و در همان شهر بوديم تا شب دويم داخل شد پس در آن شب بطي الارض باز رجوع بمقر خود نمودم سيد مذکور گويد که اين مرد حائد هيچ وقت از دزفول بيرون نيامده بود چه جاي رفتن بانشهر بزرگ و ديدن او را پس من بعضي از مقامات و کيفيات آن شهر را از او سئوال نمودم پس آنها را کماکان از براي من تعريف و تعيين نمود.