بازگشت

ياقوته 17


مکاشفه عطار بصراوي است معاصر عراقي در کتاب دار السلام گفته که شخص فاضل وثقه عادل مولي محمد امين عراقي نقلنمود اگر چه نسيان کردم که مستند نقل آن چه بود وشايد بخط بعضي اصحاب استناد کرد که شخصي صالح که در بصره عطاري مينمود نقلکرد که روزي در دکه عطاري نشسته بودم ناگاه دو نفر مرد از براي خريدن سدر و کافور بر در دکان من وارد شدندچون در مکالمه و رفتار ايشان تامل کردم و صورت و سيرت ايشانرا ديدم آنها را در زي اهل بصره بلکه اين نوع خلق معروف نديدم لهذا از يار و ديار ايشان پرسيدم و هر قدر که ايشان بر تستر و انکار افزودند من بر التماس اظهار اصرار نمودم تا آنکه ايشانرا برسول مختار و آل اطهار انقدوه ابرارسوگند دارم چون اين ديدند اظهار نمودند که ما از جمله ملازمان درگاه عرش اشتباه حضرت حجه عجل الله فرجه هستيم و شخصي از ملازمان آنقسبه عاليه را اجل موعود رسيده وفا نکرده بود و ما را صاحب آن ناحيه مامور بان فرموده که سدر و کافور را از تو خريداري نمائيم چون اين بشنيدم بر دامن ايشان چسبيدم و تضرع و الحاح کردم که مرا هم با خود باندرگاه بريدجوابگفتند که اين کار بسته باذن آن بزرگوار است و چون ماذون نفرموده ما را جرات اينجسارت را نداريم گفتم مرا بانمقام برسانيد پس از آن استيذان نمائيد اگر ماذون فرمودند شرفياب ميشوم و الا عود مينمايم و دراينقدر بغير از اجر اجابت بر شما چيزي نباشد باز هم امتناعکردند بالاخره چون تضرع و الحاحرا از حد گذرانيدم ترحم کرده و منت گذاشته اجابت نمودند پس با تعجيل تمام سدر وکافور بايشان تسليم کرده و دکانرا بسته با ايشان روانه شدم تا آنکه بساحل درياي عمان رسيديم و ايشان بدون منت کشتي بر روي آب احباب وار روانه شدند و من ايستادم پس ملتفت من شدند و گفتند که مترس و خدا را بحق حضرت حجه قسم ده که حفظ نمايد پس بسم الله گفته روانه شو چون اين شنيدم خدا را در حفظ خود بحق حضرت حجه قسم داده بر روي آب مانند زمين خشک در عقب ايشان روانه گرديدم تا آنکه بقيه دريا رسيديم ناگاه ابرها بهم پيوسته آغاز باريدن نمود اتفاقا من در حين خروج از بصره صابوني پخته بودم و آن را در بالاي بام از براي خشک شدن ميان آفتاب گذاشته بودم چونمشاهده بارانکردم بخيال صابون افتادم و خاطرم پريشان گرديد ناگاه پاهايم در آب فرو شد و بقوه شناوري خود را از غرق حفظ کرده لکن از همراهان بريدم چون ايشان ملتفت من شدند و مرا بانحالت ديدند رو بعقب برگرديدند و دست مرا گرفته از آب بيرون کشيدند و گفتند در خصوص آنخطره که بر خاطرت عارضشد توبه کن و تجديد قسم نما پس توبه کرده ديگر بار خدا را در حفظ خود بحق حضرت حجه قسم دادم پس روانه بر روي آب گرديدم تا آنکه از دريا بساحل رسيديم و از ساحل راه مقصود رابريديم لکن در دامنه بيابان چادري مشاهده کرديم که مانند شجره طور نور آن عرصه آن فضا را نوراني کرده همراهان گفتند که تمام مقصود در اين سراپرده ميباشد پس با ايشان بنزد آنچادر رفتيم و نزديک بان درنگ نموديم و يکنفر از ايشان از براي استيذان داخل آنچادر شد و در باب آوردن من با آن بزرگوار بطوريکه کلام آن حضرت را شنيدم و شخص او را بجهت حايل بودن چادر نميديدم سخن در ميان آورد پس کلام آن امام را از وراء حجاب و پشت پرده شنيدم که در جواب فرمود که ردوه فانه رجل صابوني يعني او را بمحل خود برگردانيد يا آنکه دست رد بسينه او بگذاريد و تمناي او را اجابت ننمائيد و او را در علاد ملازمان اين عتبه ملا يک پاسبان نشماريد زيرا که او مردي است صابوني يعني صابون دوست و اينکلام اشاره بانخطره صابون است که در قلب من خطورکرد يعني هنوز دل را از تعلق دنيويه خالي نکرده تا آنکه محبت محبوب در آن جا کند و شايسته مجاورت با دوستان خدا شود آنمرد گويد که چون اينسخن راشنيدم و آنرا بر طبق برهان عقلي و شرعي ديدم دندان اينطمع را کندم و چشم از اين آرزو پوشيدم و دانستم که مادام که آيينه دل آلوده بکدورت علايق دنيويه باشد عکس محبوب در آن منطبع نشود و روي مطلوب ديده نگردد چه جاي آنکه درک خدمت و ملازمت صحبت آن حاصل گردد موعظه بدان ايجان برادرکه قرب بخدا و اولياء خدا منوط است به بعد از دنيا و علايق آن پس هر قدرعلاقه بدنيا زيادتر است دوري از ساحت قدس الهي بيشتر است و هر قدر علاقه بان کمتر نزديکي بان آستانه زيادتر در انوار النعمانيه است که چونملائکه حضرت عيسي را باسمان چهارم بردند خطاب رسيد او را تفتيش کنيد چون پيراهن او را که رشته مريم بود تجسس و تفتيش نمودند سوزني در آن ديدند خطابرسيد اگر اين سوزن همراه عيسي نبود هر آينه او را باسمان هفتم ميرسانيديم پس او را بواسطه تعلق ما که بانسوزن داشت از سه آسمان ديگر محجوب داشته و در آسمان چهارمش متوقف نمودند و در کتاب مصابيح القلوب است که آورده اند که پادشاه عالم موسي رافرمود که دوستي از دوستان ما در فلان ويرانه وفاتکرده برو و کار او را از تکفين و تدفين آماده باش حضرت موسي بدان ويرانه شد يک مرديرا ديد وفاتکرده خشتي در زير سر و پاره پلاس بر عورت خود پوشيده موسي بگريست و عرض کرد خداوندا دوست خود را چنين ميدادي پس دشمن خود را چونخواهي داشت خطاب عزت در رسيد که ايموسي بعز عز ما و جلال قدرت ما که ايندوستي است از دوستان ما فرداي قيامت که برخيزد از قبر نگذارم قدم از قدم بردارد تا از عهده اين خشت و پلاس بيرون نيايد پس موسي برفت و جماعتي از بني اسرائيل را حاضر کرد که کار او را بسازند چون بان ويرانه درآمدند آنشخص را نديدند موسي عرض کرد خداوندا ايندوست تو کجا شد آيا بزمين فرو نشود دوست کجا باشد جز نزديک دوست درآسمان نگاه کن چون نگاه کرد ديد او را في مقعد صدق و عند مليک مقتدر تنبيه بدانکه مناط محبت دنيا و علاقه نداشتن کثرت مال و منال است بلکه مناط تعلق خواطر و عقد قلب است بانچه دوا اوست از ناحيه او است و کفايه ميکند تو را از براي تصديق اين امر ملاحظه حکايت برخ آسود چه بعد از اينکه آنگونه عرايض در ساحت باري نموده که موسي قصد کرد او را بزند و با آنگونه از کلمات خشن خداوند باران رحمتش را بر بني اسرائيل بواسطه استسقاء او بارانيد مع ذلک ميفرمايد اين بنده من يک عيبي دارد و آن اين است که بنسيم سحر تعلق خاطر دارد و خوشش ميايد از وزيدن آن بر بدنش و از جمله مناسبات مقام ذکر حکايت واعظ قزويني



[ صفحه 136]



است با درويشي حکايه درالسنه و افواه مشهور و در بعضي از کتب مسطور است که ملا رفيعا که در عصر صفويه از علما اخيار و واعظ نامدار بوده بسيار متمول و با ثروت بود بنحويکه ميخهاي اصطبل آن از نقره بوده است و مع ذلک در منبر مردم را تحريص و ترغيب بترک دنيا مينمود چنانچه در کتابش ابواب الجنانهم بياناتي در مذمت دنيا و ترک آن دارد روزي درويشي در پاي منبر او نشسته استماع مواعظش را مينمود از قضا کلامش منجر بذم دنيا و متاع آن شده از آن مذمت بسيار نمود بعد از فراغ از منبر آن درويش ملازم آن مرحوم شده تا دهليز خانه اش رفت و عرض کرد جناب آقا من در وفق دادن ميان قول و فعل تو متحيرم از آن طرف مردم را بترک دنيا و مذمت آن ميخواني و از اين طرف جنابت اين همه اموال دنيا را جمع و حيازت نموده واعظ مرحوم فرمودند آيا ميل داري من با تورفيق شده و دست از تمام اين اموال کشيده سياحت نمايم درويش تعجب نموده عرض کرد بلي آن مرحوم از همانجا با درويش ملتفت شد که کشکول خود را در شهر گذارده و فراموش نموده که او را همراه خود بياورد پس از واعظ مسئلت نموده که در سراچشمه توقف نمايد تا او بشهر رفته کشکول خود را بياورد واعظ مرحوم تبسم نموده فرموداي درويش ديدي محبت تو بدنيا از من بيشتر بود چه من با تو همراهي نمودم و دل از هر چه داشتم برداشتم و في الواقع آن ميخ طويلهاي نقره را بگل کوفته بودم نه بدل و تو دل از يک کشکول برنداشتي پس درويش تصديق فرمايش آن مرحوم را نموده و از فعل وقول خود خجل و نادم شد.