ياقوته 16
مکاشفه علي بن فاضل مازندراني است که مشتمل بر قضيه جزيره خضراء و نهر ابيض و اينحکايت اگر چه در بحار الانوار و بيشتر از کتب غيبت اعلميه ثبت و ضبط است و احتياجي بنقل آن نيست بجهت طولاني بودنش و باعث شدنش بر زيارتي حجم کتاب را الا آنکه از باب عدم خروج از نسق و بترجمه يکي از سلاله اطياب که خالي از ايجاز و اطناب است نقل مينمائيم تتميما للقائده و تعميما للعائده سيدجليل و معاصر نبيل متکلم فاضل و فقيه عادل المستغرق في بحار رحمه الله الملک الجليل مرحوم حاجي سيد اسمعيل صاحب کتاب کفايه الموحدين في عقايد الدين که الحق در تصحيح اعتقادات بوفق مذهب اماميه اثني عشريه از براي خواص و عوام اول کتاب است در جلد امامت آن بعد از ذکر جمله از اشخاص که بنعمت عظمي و موهبت کبري شرف لقاءامام العصر و ناموس الدهر رسيده اند و او را نشناخته اند
[ صفحه 127]
و بالجمله تفصيل حکايات صلحائيکه باين فيض عظيم نائل گرديدند و در حين تشرف بخدمت آن بزرگوار او را نشناختندو بعد از غائب شدن از انظار ايشان ملتفت شدند بسيارند پس بهتر آنست که اختصار نمائيم بحکايت علي بن فاضل مازندراني که از اجلاء و ابرار علماءو نيکان و از خواص طايفه اماميه است و در زهد و تقوي اوحد اهل زمان خود بوده و قصه او بر سبيل اختصار چنانستکه مجلسي عليه الرحمه نقلکرده است از خط شيخ فاضل عالم عامل يحيي بن فضل طيبي کوفي که در سال ششصد و نود و نه هجري در مشهد منور حضرت سيدالشهداء عليه الاف التحيه و الثناء شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين که هر دو از افاضل علماء حله و از اخيارو صلحاء اماميه اند از براي من نقلکردند حکايت علي بن فاضل مازندراني را که مشاهده نمود بحر ابيض و جزيره خضرا را و ايشان اينحکايترا بلاواسطه از علي بن فاضل در سر من راي استماع نمودند و از براي من حکايتکردند و من بسيار شوق مند بودم که اينحکايت را از خود علي بن فاضل استماع نمايم لهذا بقصد ملاقات او عازم سر من راي شدم در آنحال شنيدم که از سر من راي بسمت حله بيرون آمده بقصد زيارت امير المومنين پس در حله منتظر او بودم چون وارد حله شد بزيارت او رفتم در خانه سيد حسن بن علي موسوي مازندراني که در حله سکني داشت چون بشرف ملاقات او رسيدم چون از اصدقاء والد من يحيي بن علي بود مرا شناخت و اظهار ملاطفت و اکرام نسبت بمن فرمود و جماعت بسياري از علماء حله بزيارت او آمده و در اطراف او نشسته بودند پس من از او خواهش نمودم که شرح نمايد حکايت مشاهده نمودن بحر ابيض و جزيره خضرا را تا از خود او استماع نمايم پس از براي من حکايتکرد که من در شهر دمشق مشغول تحصيل علم بودم در نزد شيخ عبدالرحيم حنفي مذهب در علم اصول و علوم عربيه و در نزد شيخ زين الدين علي مغربي اندلسي مالکي مشغول بعلم قرائت بودم زيرا که او در هفت قرائت بصير بود و در ساير علوم نيز جليل الشان ودر حسن خلق و ملايمت ممتاز از ديگران بود و در مباحثه علميه لجاج و عناد نداشت و اظهار تعصب نمينمود و در وقت ذکر اسامي علماي اماميه سوء ادب نداشت بخلاف سايره مشايخ که سئي اللسان و سئي الخلق بودند لهذا منحصرنمودم تحصيل علم را در نزد او و در آنحال از دمشق عزم مسافرت شهر مصر نمود چون ميان من و او الفت تام و تمامي بود از مفارقت من دلگير بود تاآنکه امر منجر شد باينکه من نيز در آنسفر مصاحب او باشم پس بجانب مصر روانه شديم و پس از ورود بمصر نه ماه در آنجا اقامت نموديم و مشغول بمذاکره علم بوديم و فضلاء مصر در نزد او اجتماع نموده از علوم او بهره مند ميشدند تا آنکه مکتوبي از اندلس از براي او آمد که پدرت بيمار و در شرف موت است و تو را ميطلبد لهذا از مصر عزم اندلس نمود و با جمعي از فضلاء مصر بجانب اندلس روانه شدند و منهم با ايشان مرافقت کردم چون ببعض از جزيره ها و قراي اندلس رسيديم بيمار شدم بنوعيکه قادر بر حرکت نبودم لهذا شيخ مرا بخطيب آنقريه سپرد که بامورات من قيام نمايد و اگرخوب شدم از عقب ايشان باندلس ملحق شوم چون ايشان رفتند و مفارقت ميان من و آنها حاصلشد بعد از سه روز خداوند صحت بمن عطا نمود روزي در کوچهاي آنقريه سير ميکردم ناگاه ديدم جماعتي وارد شدند که پشم و روغن و ساير متاع ابتياع نمايند از احوالات ايشان پرسيدم گفتند اينجماعت از سمتي ميايند که بسرزمين بربر نزديک است و آن در يکي از جزائر رافضيان است و ازآنجا تا بانجزائر بيست و پنج روز راه است و دو منزل آن آبادي نيست و باقي منازل قريها بهم اتصال دارد پس شوقمند شدم که بروم بسمت جزائريکه مساکن شيعيان است و از براي آندو رودکه آباداني نبود دابه اجاره کردم تا باباداني خود را رسانيدم و از آنجا پياده قريه بقريه باخيار خود ميرفتم تا آنکه بجائي رسيدم که گفتند از اينجا تا جزيره خضراء رافضيان سه منزل راهست پس درنگ ننموده روانه راه شدم تا آنکه رسيدم بجزيره که در کناردريا بود و در آنجا قلعه بسيار محکمي بنا کرده بودند و در برزگ و برجهاي بلندي داشت پس داخل قلعه شدم و از کوچهاي آن عبور ميکردم از مسجد آنجا سراغ گرفتم مرا نشاندادند پس وارد مسجد شدم ديدم که مسجد جامع بزرگي است بجهت استراحت در آنجا نشستم که از تعب و خستگي سفر قدري آسايش بنمايم ناگاه ديدم که صداي موذن بلندشد و حي علي خير العمل را نيز در اذان خود گفت پس از فراغ از اذان دعانمود از براي تعجيل فرج صاحب الزمان در آنحال گريه بر من مستولي گرديد ناگاه ديدم خلايق دسته دسته وارد مسجد شدند و بر سرچشمه آبي که در زيردرختي بود مشغول ساختن وضوء شدند ديدم وضوي ايشان مطابق است با آنچه ائمه دين عليهم السلام بيان فرموده اند پس بسيار خوشحالشدم آنگاه صفوف ايشان آراسته شد ديدم مردم خوشروئي خوشقامتي با وقار در ميان ايشان ظاهرشد و از براي نماز در محراب ايستاد وهمه آنصفوف باو اقتدا کردند ديدم که نماز ايشان مطابق است با آنچه ائمه دين فرموده اند و من بسبب مشقت سفر نتوانستم که با ايشان اقتدا کنم و نماز گذاردم چون از نماز فارغ شدند ومرا بانحالت ديدند اقتدا نکردن من برايشان گران آمد پس همه آنها متوجه بجانب من شدند و از احوالات من تفحص نمودند و از مذهبم سئوال کردند گفتم از اهل عراقم و مذهب من اسلام است و بر وحدانيت و رسالت شهادتي جاريکردم بر لسان خود بمن گفتند ايندو شهادت نفعي از براي تو ندارد مگر آنکه در دنيا تو را حفظ کرده است چرا شهادت ديگر را نميگوئي که تا بيحساب وارد بهشت شوي گفتم آنشهادت کدام است در آنحال پيشنماز ايشان بمن گفت که شهادت ديگر اين است که امير المومنين و يعسوب الدين و قائد الغر المحجلين علي بن ابيطالب با يازده نفر از اولاد اوصياء و خلفاي رسولخدا هستند در آنحال چنان خوشحال و فرحناکشدم که تعب سفر و خستگي آن از من زايلشد و بايشان معلوم نمودم که مذهب من تشيع است و من نيز اقرار دارم بولايت علي بن ابيطالب و ائمه طاهرين بقلب و لسان خود پس بمن مهرباني زياد کردند و در زاويه مسجد منزلي از برايم تعيين نمودند و اعزاز و اکرام بسيار بمن مينمودند و پيشنماز ايشان با من چنانشد که شب و روز از من مفارقت نمينمود پس از او پرسيدم که در اين سرزمين که از براي شما زراعتي نميباشد پس قوت اهل اينشهر از کجا ميباشد گفت که ذخيره اهالي اينجا از جزيره خضراء و بحر ابيض است که از جزائر اولاد صاحب الامر ميباشد گفتم که در سال چند دفعه ميباشد و ميايند گفت دو دفعه و امسال يک دفعه آمده است و يکدفعه ديگر بايد بيايند گفتم وقت آمدن آنها چه قدر مانده است گفت چهار ماه پس سبب طول مدت آن دلتنگ شدم و
[ صفحه 128]
هميشه دعا ميکردم از براي زود آمدن کشتيها چون چهل روز گذشت از کثرت دلتنگي روزي بکنار دريا رفتم ناگاه چيز سفيدي در ميان دريا به نظرم پديدآمد از اهل بلد پرسيدم که آيا در ايندريا مرغ سفيد پيدا ميشود گفتند نه پس پرسيدند که آيا چيزي بنظر تو رسيده است گفتم بلي پس شاد شدند و گفتند که اينهمان کشتيها است ناگاه آنکشتيها بساحل رسيد و آنها هفت کشتي بود و در ميان انگشتيها کشتي بزرگي بود و از انگشتي شيخ خوشروئي مستوي القامه خوش لباسي بيرون آمد و داخل مسجد آنقلعه شد و وضوي کامل گرفت و فريضه ظهر و عصر را بنحو اکمل بجاي آورد پس از فراغ نماز متوجه من شد و سلام کرد و از نام من پرسيد و گفت گماندارم که علي نام تو باشد گفتم بلي گفت اسم پدر تو فاضل است گفتم بلي پس يقين کردم که او از دمشق تا مصر با من رفيق بوده گفتم که ايشيخ چگونه مرا شناختي مگر از دمشق تا مصربا من همسفر بودي گفت قسم بمولاي خودصاحب الزمان که با شما نبودم گفتم پس از کجا اسم من و اسم پدر مرا دانستي گفت بدانکه نام و نسب تو پيش از اين بمن رسيده و بايد که تو را بجزيره خضراء ببرم از شنيدن اينسخن بسيار شاد شدم پس آنشيخ ذخيره آن کشتيها راباهل آنجا رسانيد و خط رسيد از ايشان گرفت و عزم حرکت نموده مرا با خود برداشت و شانزده روز در دريا بر روي آب رفتيم چون روز شانزدهم شد آب سفيدي در دريا ملاحظه کردم و نگاه بان آب ميکردم و نگاه کردن من بان آب طول کشيد آنشيخ بمن گفت چرا نگاه باين آب ميکني گفتم که آنرا بغير رنگ آب دريا ميبينم گفت که اينجا بحر ابيض است و آنجا جزيره خضراء و اين آب در اطراف آنجزيره مانند حصار مدورگرديده است از هر سمت که باين جزيره بيائي اين آب را ميبيني و کشتيهاي دشمنان هر وقت باينموضع بيايد غرق ميشود هر چند که در کمال استحکام باشند پس قدري از آن آب خوردم آنرا مانند آب فرات شيرين يافتم بعد از آن قدري راه طي نموده داخل در جزيره خضرا شديم ناگاه شهري در کنار دريا هويدا شد که مشتمل بود بر هفت قلعه تو در تو و مشتمل بر انواع درختان و ميوه ها و رودخانهاي بسيار و عمارات عاليه و اهل آنشهر در کمال حسن منظر و لباسهاي فاخر و مجلل بودند و من ازمشاهده ايشان بسيار خوشحالشدم و در خانه همانشيخ که با او مصاحب بودم رفتم و استراحت نمودم بعد از آن مرا برداشته داخل مسجد جامع شديم و آنمسجد بزرگي بود و مردم در آنجا جمع بودند و در ميان ايشان شخص جليل القدري عظيم الشاني با هيبت و وقار نشسته بود و مردم او را بلقب سيد شمس الدين محمد خطاب مينمودند و قرآن و علم و فقه و اصولدين و علوم عربيه که از حضرت صاحب الامر اخذ مينمودند بر او قرائت ميکردند که اگر از براي ايشان خطا و شبهه باشد رفع نمايد آنرا چون بنزديک او رفتيم در جاي وسيعي مرا نشانيد بنزديک خود و مشقت سفر را مکرر از من پرسيد و گفت که همه احوال تو پيش از اين بمن رسيده بود و شيخ محمد تو را بامر من باينجاآورد بعد از آن از براي من در زاويه مسجد منزل خوبي معين نمود و فرمود که هر وقت خلوت و استراحت را خواسته باشي اينجا منزل تو پس بانمنزل رفتم و استراحت نمودم تا وقت عصر پس گماشته آمد و گفت او منزل بجائي مرو که سيد و اصحاب او ميايند و مي خواهند با تو شام بخورند گفتم سمعا وطاعه پس سيد با اصحاب تشريف آوردند وطعام حاضر نمودند چون تناول نموديم وقت نماز مغرب و عشا شد برخواستيم و با سيد بمسجد رفتيم و نماز را بجماعت ادا کرديم و بعد از نماز سيد بمنزل خود مراجعت نموده من نيز بمنزل برگشتم و هيجده روز در خدمت سيد توقف نمودم و در جمعه اول ديدم نماز جمعه را دو رکعت بقصد وجوب ادا نمود و بعداز نماز باو عرض کردم که شما را ديدم که نماز جمعه را به قصد وجوب ادا نموديد فرمود بلي بجهت آنکه شرايط آن موجود بود چونخلوت شد عرض کردم که آياامام حاضر بود فرمود نه و لکن من از جانب آن حضرت نايب خاص هستم گفتم که آيا امام را ديده گفت نه بلکه پدرم صوت امام را ميشنيد و خود آن بزرگوار را نميديد و جدم هم صوت امام را مي شنيد و خود آن بزرگوار را ميديد عرض کردم که چگونه است که يکي آن حضرت را ميبيند و ديگري نميبيند و از اين فيض عظيم محروم است فرمود که خداي تعالي در ميان بندگان خود هر که را ميخواهد فضل خود را بان عطا ميفرمايدچنانکه انبياء و اوصياء را اخيار فرمود و ايشانرا بر خلق حجه قرار دادو هرگز روي زمين از حجت خالي نخواهد بود و براي هر حجتي سفرائي قرار داد که پاره از احکام را از جانب او بخلق برسانند و بعد از آن سيد دستم را گرفت و بخارج شهر برد که باغها و نهرهاي آب و انواع ميوه ها در آن بودپس با يکديگر از باغي بباغي ديگر ميرفتيم و تفرج ميکرديم ناگاه مرد خوشروئي و خوشصورتي را ديدم که لباس او را از پشم سفيد بود بنزديک ما آمدو سلام کرده برگشت از صورت و هيئت اوتعجب کردم از سيد پرسيدم که اينمرد که بود گفت اينکوه بلند را ميبيني گفتم بلي گفت که در وسط اينکوه جاي خوبي است و در آنجا چشمه هست در زير درختي که شاخهائي بسيار دارد و در نزديکي آنچشمه قبه از آجر ساخته شده است و اينمرد با رفيقيکه دارد خدمتکار اين قبه اند و در هر روز جمعه وقت صبح بانجا ميرويم و امام عليه السلام را زيارت ميکنيم و در آنجا ورقي مييابيم که در آن نوشته شده است احکاميکه در مقام محاکمات درما بين مومنين محتاج ميشويم و هر قدراز احکام که در آنورق نوشته شده بان عمل ميکنيم و هر حکمي که در آن نوشته نشده است خود را از آن باز ميداريم وتو را سزاوار است که بانجا بروي و امام عليه السلام را در قبه زيارت نمائي پس بانکوه بالا رفتم و قبه را چنان يافتم که نشانداده بود و دو نفرخادم را در آنجا ديدم که يکي از آنهاکه آنرا در ميان باغات ديده بودم بمن مرحبا گفت و ديگري مکروه داشت رفتن مرا بانجا پس آنکه بمن مرحبا گفت برفيق خود گفت که او را ناخوش مدار که من او را در خدمت سيد شمس الدين ديدم چون اينرا شنيد او نيز بمن مرحبا گفت و هر دو با من سخن گفتند واز براي من نان و انگور آوردند از آن خوردم و از آب آنچشمه آشاميدم و وضوءساختم و دو رکعت نماز کردم و از ايشان التماس دعا نموده مراجعت کردم و رفتم بخانه سيد شمس الدين او را نيافتم از آنجا آمدم بمنزل شيخ محمد که مصاحب راه من بود و با او مشغول صحبت شدم و قصه رفتن بکوهرا براي او نقلکردم و گفتم که يکي از آن دو خادم مکروهداشت رفتن مرا بانجا پس شيخ محمد گفت که هيچ کس بانمکان ماذون نيست برود مگر سيد شمس الدين و امثال او بعد از آن از اصل و نسب سيد شمس الدين از او سئوالکردم گفت که او از اولاد امام است و ميان او و امام پنج پشت است و نائب خاص امام است بعد از آن از سيد خواهش نمودم که قرآنرا در نزد او قرائت نمايم و بعضي از مسائل مشکله دينيه خود را از او سئوال نمايم که حل مشکلات آنرا بنمايد خواهش مرا قبول نمود و فرمود
[ صفحه 129]
که ابتدا نما بقرائت قرآن پس شروع نمودم بقرائت قرآن و اختلاف قرائت رابر او عرضه داشتم و آن قراء که اسامي ايشان در علم قرائت مذکور است در اختلاف قرائه که منسوب بايشان است اسامي هر يک را ذکر کردم آنها را انکار نمود و گفت که ما آنها را نميشناسيم بعد فصلي بيان فرمود در کيفيت نزول قرآن و جمع آن و ضبط و قرائه آن و آنکه همه آنها در نزد امير المومنين بود و آنکه بعد از رسولخدا امت رد آنقراني را که در نزدامير المومنين بود کردند و آنچه آياتيکه در نزد بعضي از اصحاب بود چون ابو عبيده و عثمان و حسان بن ثابت و سعيد بن ابي وقاص و عبد الرحمن و ابي سعيد خدري و معويه و امثال ايشان هر يک سوره و آيه آوردندو آنها را جمع نمودند و تمام قرآن نزد امير المومنين بود و اما اين قرآنرا که الان در نزد مردم است و درميان ما است در صحت آن و آنکه آنکلام از خدا است شکي و شبهه نيست و اينحديث را که نقلکردم بدين نهج از صاحب الامر عليه السلام بمن رسيده است بالجمله چون روز جمعه دويم شد و از نماز فارغشديم و سيد در مجلس افاده خود قرار گرفت صداهائي از بيرون مسجد بلند شد از سيد پرسيدم که اينغوغا جيست فرمود که هر روز جمعه که بنيمه ماه افتد امراء لشکر ما سوار شده منتظر فرج ميباشند پس بجهت تماشاي ايشان از سيد اذن گرفتم پس مرا مرخص فرمود آمدم ناگاه جمع کثيريرا ديدم که مشغول تسبيح و تهليل ميباشند و از خداوند فرج صاحب الزمانرا مسئله مينمايند بعد از مراجعت بمسجد رفتم سيد فرمود لشکر راديدي عرض کردم بلي فرمود که امراء لشکر را شمردي عرض کردم نه فرمود که عدد ايشان سيصد نفر است سيزده نفر ازايشان باقي مانده است فرج ولي خود رازود گرداند بدرستيکه او جواد کريم است در آنحال از وقت ظهور آن حضرت سئوالکردم فرمود که علم آن در نزد خدا است و لکن از براي ظهور آن حضرت علاماتي است که بفرج و ظهور آن بزرگوار دلالت مينمايد از جمله آنها نطق ذوالفقار است که از غلافش بيرون ميايد و بزبان عربي فصيح ميگويد يا ولي الله برخيز بنام خدا و دشمنان خدا را بکش و از جمله آنها سه صدا است بعد عرض کردم که مشايخ ما روايتکرده اند که هر کس بعد از غيبت کبري ادعاي ديدن آن حضرت بنمايد دروغ گفته است پس بنا بر اين چگونه در ميان شما کساني هستند که ادراک فيض حضور ساطع النور آن بزرگوار را مينمايند فرمود که اينحديث بجهت دشمنان آن حضرت و بلاد ما از دشمنان دور است و قدرت ندارند که باين سرزمين برسند و بعد از سئوال مسائلي چند عرض کردم ايسيد من دوستدارم که درهمسايگي شما باشم تا وقتيکه خدايتعالي اذن فرج بدهد فرمود که از براي مراجعت نمودن تو بسوي وطن حکمي قبل از اين بمن رسيده و ممکن نيست مخالفت از آن زيرا که تو صاحب عيالي و مدتي است که از ايشان دور افتاده و بعد عرض کردم که آيا ماذون هستم آنچه را که ديده و شنيده ام نقلنمايم فرمود باکي نيست که از براي مومنين نقل نمائي که سبب اطمينان آنها شود مگر فلان چيز و فلان امر را که تعيين نمود آنرا بعد از آن سئوال از امکان رويت جمال مبارک حضرت صاحب الامر را نمودم فرمود که ممکن است از براي مومن مخلص که جمال مبارک او را ببيندو شخص او را نشناسد عرض کردم که از براي من چنين اتفاق نيفتاده فرمود که از براي تو دو دفعه اتفاق افتاده و لکن نشناختي آن حضرت را دفعه اول آن وقتيکه بسر من راي آمدي و آن اول آمدن تو بود و از رفقاي خود عقب ماندي و چون بکنار نهري رسيدي که آب نداشت ناگاه سواري را ديدي که بر اسب سفيدي سوار است بنزد تو حاضر گرديد ونيزه بلندي در دست داشت و سر نيزه سنان دمشقي بود چون آنسوار را ديدي ترسيدي که لباس تو را از تو بگيرد چون بنزديک تو رسيد فرمود مترس و بسوي رفقاي خود برو که در زير فلان درخت انتظار تو را دارند چون اينرا گفت آنقضيه بخاطرم آمد عرض کردم ايسيدمن قضيه چنين بود که فرمودي بعد از آن فرمود مرتبه ديگر آنوقتي بود که از دمشق با شيخ اندلسي که استاد تو بود بعزم مصر بيرون آمدي و در راه ازقافله عقب ماندي و دست تو از قافله کوتاه شد و بسيار خوفکردي در آنحال سواره که پيشاني و پاهاي اسب او سفيدبود و در دستش نيزه بود بسر راه تو آمد و فرمود مترس و برو بانقريه که در سمت دست راست تو است و امشب را درنزد اهل آنقريه بخواب و مذهب خود را با ايشان بيان نما و از ايشان تقيه مکن که اهل آنجا و اهالي که در سمت جنوبي دمشق واقع است از مومنين و مخلصين و بر طريقه علي بن ابيطالب و ساير ائمه عليهم السلام هستند يابن فاضل آيا آنچه را که گفتم آنسوار تو را بان دلالت نکرد عرض کردم بلي دلالت نمود مرا بانچه شما فرمودي و من بنزداهل آنقريه رفتم و مرا اعزاز و اکرام نمودند و از مذهب ايشان سئوالکردم بدون تقيه گفتند که ما بر طريقه علي بن ابيطالب و ذريه او هستيم از سبب تشيع ايشان پرسيدم گفتند وقتيکه عثمان ابي ذر غفاريرا اخراج بلد نمودو بجانب شام فرستاد معويه او را باين صفحات روانه نمود او ما را هدايت بدين حق کرد و بعد از آن عرض کردم ايسيد من آيا امام همه ساله حج مينمايد فرمود يابن فاضل همه دنيا درنزد مومنين يک گام است پس چگونه ميشود که سير دنيا مشکل باشد از براي کسيکه وجود دنيا و بقاء آن بسبب وجوداو و پدران او است آري در همه سال حج ميکند و پدران خود را در مدينه و طوس و عراق زيارت ميکند و باين سرزمين مابرميگردد بعد از آن مرا امر بمراجعت بعراق فرمود و تهيه سفر بمن عطا فرمود و مرا بر کشتيها سوار کرده و از غير راه اندلس بمکه مراجعت کردم واز آنجا بعراق آمدم و قصد دارم که مادام العمر مجاور نجف اشرف باشم و اين ملخص حکايت علي بن فاضل عليه الرحمه بود اين ناچيز گويد که در اينمقام لازم است اشاره بچند امر اول آنکه ذکر نمودن اينقضيه را در اين عبقريه با آنکه آن از مصاديق عبقريه ششم است باعتباري و از مصاديق عبقريه دهم است باعتباري ديگر همانا بلحاظ غلبه جنبه کشفيه است در آن چنانچه ذکر نمودن قضيه سابقه بر اين را هم در اين عبقريه بواسطه همين ملاحظه است و الا آن از مصاديق عبقريه دهم است کما لا يخفي امر دويم آنکه بعضي از کم اطلاعان در اخبار و قصير الذراغان در تتبع سير و آثار در اينحکايت و حکايت سابقه بر اين شبهه نموده و گفته اند که ايندو حکايت صريحند در بودن زوجه و اولاد از براي امام عصر و حال آنکه بودن آنها از براي آن بزرگوار غير مرئي در اخبار و غير مسموع از اخبار است و جواب از اينشبهه اولا باين است که آن بزرگوار چگونه ترک خواهد فرمود چنين ست عظيمه جد امجد خود را صلي الله عليه و اله با آنهمه تحريص و ترغيب که در نکاح وتزويج وارد شده است و آنهمه تخويفات که در ترک آن صادر گرديده است و حال آنکه سزاوارترين
[ صفحه 130]
امت در اخذ بسنت پيغمبر امام هر عصر است و دعواي بودن ترک تزويج از خصائص آن بزرگوار از اشيائي است که تا بحال احدي از عامه و خاصه بان تفوه ننموده است و ثانيا باينکه از قضاياي معروفه و اشياء جاريه بر افواه و السنه اين است که عدم الوجد ان لا يدل علي عدم الوجود پس مجرد نرسيدن اثري و نديدن خبري در اينخصوص دلالت بر نبودن آن في الواقع و في نفس الامر ندارد و ثالثا باينکه اخبار کثيره متظافره وارد شده است در بودن عيال و اولاد از براي آن بزرگوار و علامه نوري بذکردوازده خبر از آنها کتاب مستطاب پنجم الثاقب خود را زينت داده است و ما هم آنها را بعين عبارات آنمرحوم باقي الجمله اختصاري در فقرات ادعيه و زيارات آن تزيينا للکتاب و تلذيذ الاولي الالباب نقل مينمائيم و الله المعين خبر اول شيخ نعماني تلميذ ثقه الاسلام کليني در کتاب غيبت و شيخ طوسي در کتاب غيبت هر دو بسند معتبر روايتکرده اند از مفضل بن عمر که گفت شنيدم که حضرت ابيعبد الله ميفرمايد بدرستيکه از براي صاحب اين امر دو غيبت است يکي از آندو طول ميکشد تا آنکه ميگويد بعضي از ايشان که او مرده و ميگويد بعضي از ايشان که او کشته شده و ميگويد بعضي از ايشان که رفته است با آنکه ثابت نميماند بر امامت او از اصحابش مگر نفري اندک و مطلع نميشود بر موضع او احدي از فرزندان او و نه غير او مگر کسيرا که باو فرماندهد دويم شيخ طوسي و جماعتي باسانيد متعدده روايتکرده اند از يعقوب بن يوسف ضراب اصفهاني که او درسال دويست و هشتاد و يک بحج رفت و درمکه در سواق الليل در خانه که معروف بود بخانه خديجه منزلکرد و در آنجا پيره زني بود که واسطه بود ميان خواص شيعه و امام عصر و قصه طولاني دارد ودر آخر آن مذکور است که حضرت براي او دفتري فرستادند که در آنمکتوب بود صلواتي بر حضرت رسول و سائر ائمه و بر آن جناب صلوات الله عليهم و امر فرمودند که هر گاه خواستي صلوات بفرستي بر ايشان باين نحو بفرست و آنطولاني است و در موضعي از آن مذکوراست اللهم اعطه في نفسه و ذريته و شيعته و رعيته و خاصه و عامته و عدوه و جميع اهل الدنيا ما تقربه عينه سيم در زيارت مخصوصه آن جناب که در روز جمعه بايد خواند و سيد رضي الدين علي بن طاوس او را در جمال الاسبوع نقل فرموده مذکور است صلي الله عليک و علي ال بيتک الطيبين الطاهرين و نيز در موضعي از آن است صلوات الله عليک و علي ال بيتک هذا يوم الجمعه و در آخر آن فرموده صلوات الله عليک و علي اهل بيتک الطاهرين الي آخر چهارم در آخر کتاب مزار بحار الانوار از کتاب مجموع الدعوات هرون بن موسي التلعکبري سلام و صلوات طولاني نقلکرده از براي رسول خدا و هر يک ازائمه صلوات الله عليهم و بعد از ذکر سلام و صلوات بر آن حضرت عجل الله فرچه فرموده سلام و صلوات بر ولات عهد حجت و بر پيشوايان از فرزندان اوو دعا براي ايشان السلام علي ولاه عهده و الائمه من ولده الي آخره پنجم سيد بن طاوس و غيره زيارتي براي آن جناب نقلکرده اند و يکي از فقرات دعاي بعد از نماز آنزيارت اين است اللهم اعطه في نفسه و ذريته و شيعته و رعيته و خاصته و عامته و جميع اهل الدنيا ما تقربه عينه و تشربه نفسه ششم قصه جزيره خضرا که بعد از اين بيايد مولف گويد چون آنمرحوم اين اخبار را در ذيل حکايت اول از ايندو حکايت که حکايت دوم از باب هفتم نجم الثاقب است نقلنموده و حکايت جزيره خضرا را بعد از چندين حکايت ديگر ذکرفرموده لذا فرموده است که بعد از اين بيايد هفتم شيخ ابراهيم کفعمي در مصباح خود نقلکرده که زوجه آن حضرت يکي از دخترهاي ابو لهب است هشتم سيدجليل علي بن طاوس در کتاب عمل شهر رمضان روايتکرده از ابن ابي قيره دعائيکه بايد در جميع اوقات دهر خوانده شود جهت حفظ وجود مبارک حضرت حجه عليه السلام و از فقرات آندعا است و تجعله و ذريته من الائمه الوارثين نهم شيخ طوسي بسند معتبر ازحضرت صادق عليه السلام روايتکرده خبريکه در آنمذکور است بعضي از وصاياي رسولخدا در شب وفات بامير المومنين عليه السلام و از جمله فقرات آن اينست که آن جناب فرمود و چون اجل قائم عليه السلام در رسد آن حضرت اينوصيت را بفرزند خود اول مهديين بدهد الخ دهم شيخ کفعمي در مصباح خودگفته که يونس بن عبد الرحمن روايتکرده از جناب رضا عليه السلام که آن حضرت امر کرده بدعا از براي صاحب الامر عليه السلام بايندعا اللهم ادفع عن وليک الخ و در آخر آن ذکر کرده اللهم صل علي ولاه عهده و الائمه من بعده و در حاشيه گفته يعني صلوات بفرست بر او اول آنگاه صلوات بفرست بر ايشان ثانيا بعد از آنکه صلوات فرستادي بر او و اراده فرموده بائمه بعد از او اولاد آن جناب را زيرا که ايشان علماء و اشرافند و عالم و امام کسي است که اقتدا بکنند باو و دلالت ميکند بر اين قول او و الائمه من ولده در دعائيکه مروي است از مهدي عليه السلام يازدهم در مزار محمد بن المشهدي مرويست که حضرت صادق بابي بصير فرمود که گويا ميبينم نزول قائم عليه السلام را در مسجد سهله باهل و عيالش دوازدهم علامه مجلسي در مجلد صلوه بحار در اعمال صبح روز جمعه از يکي از اصول قدماء دعائي طولاني نقلکرده که بايد بعد از نماز فجر خواند و از فقرات دعاي از براي حضرت حجه در آنجا اين است اللهم و کن لوليک في خلقک وليا و حافظا و قائدا و ناصرا حتي تسکنه ارضک طوعا و تمتعه منها طولا و تجعله و ذريته فيها الائمه الوارثين الدعاء و خبري منافي اين اخبار بنظر نرسيده مگر حديثي که دلالت دارد ببادي نظر بر نبودن فرزنداز براي آن بزرگوار چنانچه شيخ جليل فضل بن شاذان نيشابوري روايتکرده در غيبت خود بسند صحيح از حسن بن علي خراز گفت در آمد بمجلس حضرت امام رضاعليه السلام ابن ابي حمزه و بانحضرت گفت که تو امامي حضرت فرمود بلي من امامم گفت از جدت جعفر بن محمد عليهما السلام شنيدم که ميگفت امام نميباشد مگر آنکه او را فرزندي باشد فرمود که آيا فراموش کرده يا خود را فراموشکار مينمائي ايشيخ هم چنين نگفت جدم حجه اين نيست که جدم فرمود که امام نميباشد الا آنکه او را فرزندي باشد مگر آن اماميکه حسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام بيرون خواهد آمد بر او و رجعت خواهد کرد درزمان او پس بدرستيکه او را فرزند نخواهد بود ابن ابيحمزه چون اين سخن را از آن بزرگوار شنيد گفت راست گفتي فداي تو شوم از جدت هم چنين شنيدم که بيان فرمودي و سيد محمد حسيني ملقب بمير لوحي شاگرد محقق داماد در کفايه المهتدي بعد از ذکر اينخبر گفته که اين کمترين خبر معتبر مدينه الشيعه را با جزيره اخضر و بحر ابيض را که در آنها مذکور است که حضرت صاحب الزمان عليه السلام را
[ صفحه 131]
چند فرزند است با اينحديث صحيح در کتاب رياض المومنين توفيق نموده هر که خواهد که بر آن اطلاعيابد بکتاب مذکور رجوع نمايد انتهي و اينخبر را شيخ طوسي هم در کتاب غيبت خود ذکر کرده و ظاهر آنست که مراد حضرت از نبودن فرزند يعني فرزنديکه امام باشدو وصف امامت از براي او چنانچه موافق با مذهب شيعه اثني عشريه است از براي آن بزرگوار نيست و نميباشد و بعباده واضحه يعني آن جناب خاتم الاوصياء است و فرزند امام ندارد و يا در آنگاه که حسين بن علي عليهما السلام رجعت خواهد کرد او را فرزند نباشد پس منافاتي ندارد با اخبار مذکوره و الله العالم امر سيم آنکه پاره از جهال و بي دينان مسلمان نما از وجود چنين بلاد که در ايندو حکايت ذکر شده است استبعاذ نموده بلکه آنها را منکرشده اند و دليل آنها بر اين استبعاد و انکار آنست که فرنگيان سياح دور کره ارضرا گرديده و مثل نيکي دنيا يعني دنياي تازه را پيدا کرده اند و اصلا از اين بلاد اثري نديده اند پس اگر آنها موجود بودند هر آينه بايد آنها را ديده باشند و جواب از اينشهر اولاآنست که اخبار فرنگي و مانند آن بر فرض ثبوت اخبارشان اعتباري ندارد زيرا که قول کافر و فاسق حجه نيست خصوص در وقتيکه خودش مدعي باشد و غرض از قولش ابطال دين اسلام و اثبات دين نصاري باشد با اينکه باعتراف خودشان تمام کره را سير ننموده اند چه سير تمام آن موقوفست از عبور نمودن از درياي يخ که در منتهاي نقطه شمال واقع شده است و خودشان اعتراف دارند که از آندريا نتوان عبور نمود نه در زمستان و نه در تابستان اما در زمستان بجهت مانع بودن سرما از عبور در آن و اما در تابستان بجهت شکستن يخ آندريا بواسطه حرارت تابستان و مانع بودن آن يخها از عبور کشتي و مرور سواره و پياده و چه بعدي دارد که بگوئيم شايد خداوند آندريا را مثل خندق از براي آنجزيره و بلاد قرار داده باشد و ثانيا آنکه بر فرض اعتبار خبر کافر و مسموع بودن قول اوپس خبر آن معارض است با خبر عادل مثل علي بن فاضل و نحو آن و خبر اينها مقدم است بسبب ايمان و عدالت و ثالثاآنکه مخبريه فرنگيان نفي است و مخبر در مثل علي بن فاضل و نحو آن اثبات است چه آنکه اينها خبر از ديدن خود ميدهند و فرنگيان ميگويند نديده ايم و اثبات با نفي باينمعني معارضه ندارد زيرا که صدق هر طايفه ممکن است پس گوئيم که فرنگيان در دعوي نديدن صادقند چنانچه علي بن فاضل و نحو آن در دعوي ديدن و رابعا آنکه بودن آن بلاد و محجوب بودنشان از انظار خلايق نظر بعموم قدرت باريتعالي استبعادي ندارد و اعجب اين نيست از سد اسکندر و کهف اصحاب کهف و ارم شداد که تمام اينها موجودند در روي زمين بصريح قرآن و حال آنکه کسي خبري از آنها ندارد پس ميگوئيم کسيکه خود آن بزرگوار را با اولاد و عيالش حفظ فرموده بلاد و مساکن آن بزرگواران را هم حفظ خواهد فرمود يا بانکه از انظار ديگران مانند وجود خود آن بزرگوار و اتباعش آنها را مستور نمايد چنانچه پيغمبر خاتم را از انظار دشمنان مخفي ميداشت بصريح آيه و اذا قرات القرآن جعلنا بينک و بين الذين لا يومنون بالاخره حجابا مستورا و چون بخواني قرآن را ميگردانيم ما ميان تو و ميان آنانکه ايمان نمياورند باخرت پرده پوشيده ازچشمم مردم يا بچيز ديگر يا پرده که داراي صفته پوشندگي باشد و مفسران خاصه و عامه نقلکرده اند که آيه شريفه نازلشده است در حق ابو سفيان ونضر بن حارث و ابو جهل و ام جميل زوجه ابي لهب که پوشاند خداوند پيغمبر خود را از چشم ايشان آنگاه که قرآن ميخواند پس ميامدند نزد آن حضرت و ميگذشتند از او و نميديدند او را و قطب راوندي در کتاب خرايج روايت کرده که آن حضرت نماز ميکرد در مقابل حجر الاسود و استقبال مينمود کعبه و بيت المقدسرا پس ديده نميشد تا آنکه از نماز فارغ شود و نيز روايتکرده که روزي ابو بکر در نزد آن حضرت نشسته بود که ام جميل خواهر ابي سفيان آمد و ميخواست بانجناب آزاري برساند ابو بکر عرض کرد که از اينمکان کناره فرمايا رسول الله فرمود که او مرا نميبيند پس آمد و نزد آن حضرت ايستاد و بابي بکر گفت آيا محمد را ديدي گفت نه پس برگشت و ابن شهر آشوب و ديگران نيز حکايات بسياري از اين قسم در باب معجزات آن حضرت و ائمه عليهم السلام نقلکرده اند که از حد تواتر بيرون است و پس از امکان بودن شخصي در ميان جمعي ايستاده يا نشسته يا مشغول قرائت و ذکر تسبيح و تحميد که به بيند همه اهل آنمجمع را و کسي او را نه بيند چه استبعاد دارد که چنين بلاد عظيمه در براري يا بحار باشد و خداوند چشم همه مردم را از آنها محجوب نمايد و اگر عبورشان بدانجا افتد جز درياي شگرف و بيابان قفر چيزي بنظرشان نيايد و شايد آن بلاد را از مکاني بمکاني پس دهد چنانچه طائف را از شامات سير داده بمکان فعلي او آورد و در شب غار چون اضطراب ابي بکر زياد و از مواعظ و نصايح و بشارت پيغمبر قلبش مطمئن نشده حضرت پاي مبارک را بر پشت غار زدند دري باز شد و دريا و سفينه ظاهر شد حضرت فرمود اگر کفار داخلشدند از ايندر بيرون رفته باين کشتي نشينيم پس آسوده شد و از اينقسم معجزات نيز بسيار است که در شهر و خانه ها دريا ظاهر گردند چنانچه در حکايت ششم از اين باب گذشت که حضرت حجه صلوات الله عليه دريائي ظاهر فرمود از براي رشيق بادرائي و رفيقانش و شيخ صدوق و جمله از مفسران خاصه و عامه و مورخين قصه باغ ارم و قصر شداد را نقلکرده اند واينکه از انظار خلق مخفي بود و خواهدهم مخفي بود و جز يکنفر که عبد الله بن قلابه نام داشت کسي او را نديده واو در زمان معويه در عقب شتر گم شده خود ميگشت پس از براي او مکاشفه شده انباغ و قصر را ديد و از جواهرات او همراه برداشت و آن واقع در صحراي يمن است و از خصايص وجود مبارک حضرت حجه است صلوات الله عليه که با خواص خود در هر زمين بي آب و علفيکه منزلکرد وموکب همايون در آنجا مستقر شد فورا گياه برويد و آب جاريشود و چون از آنجا حرکت کنند بجاي اول برگردد و بالجمله يا خداوند آن بلاد را مثل وجود خود آن بزرگوار از انظار مستور فرموده و يا آنکه مانع شده از عبور ومرور خلق بان بلاد چنانچه در حکايت جزيره خضراء است که حکمت در سفيدي بحر ابيض آنست که آن مانع از عبور اعداء و باعث غرق آنها ميباشد يعني نميگذارد که اعداء از آنجا عبور نموده بانجزائر و بلاد داخلشوند و بعضي از علماء احتمال داده اند که شايد همان بحر ابيض همان درياي يخ باشد که از سمت عبور اهل بلد سفيد و از سمت دشمنان هميشه يا غالب اوقات يخ باشد در مجلد سماء و العالم بحار نقلکرده از کتاب قسمت اقاليم ارض و بلدان آن که تاليف يکي از علماء اهل سنت است که گفته بلد مهدي است نيکو ومحکم بنا کرده آنرا مهدي فاطمي و براي آنقلعه قرار داده و از براي آنها درهائي از آهن قرار داد که آهن هر
[ صفحه 132]
دري زياده است از صد قنطار و چون آنرا بنا نمود و محکم کرد گفت الان ايمن شدم بر فاطميين پس چه استبعاد دارد که بواسطه محکمي حصون آن بلاد يا بواسطه صارف الهي کسي بانشهرها دست نيابد و اطلاع پيدا نکند و ما ازبراي تاييد اين احتمال دو مکان و مورد را نقل مينمائيم که با آنکه مردم آنها را ديده و ميبينند بواسطه استحکام بنا از اطلاع پيدا کردن از آنچه در آنها است عاجز و مايوسند موضع اول هرمان مصر است که دو بناي بزرگ و قديمند در آنشهر علامه مجلسي ره در غيبت بحار از صدوق باسناد خود از ابو القاسم محمد بن قاسم بصري حکايت نموده که ابو الحسن حمادويه بن احمد بن طولون در شهر مصر پاره خزينها پيدا کرد بطرزيکه مثل آنها پيشتر از او احدي را ميسر نشده بود آنگاه او را از راه طمع پيدا نمودن گنج بخراب کردن هرمان که دو بناي بزرگ و قديمند در شهر مصر تحريص و ترغيب نمودند و سواي آن دو بنا بناهاي کوچک ديگر در مصر هستند که همه آنها را اهرام مينامند آنگاه محرمان و معتمدان او باو اشاره نمودند که بخرابکردن آنها اقدام ننمايد زيرا که هر که باين امر اقدام نموده اجلش نزديک و عمرش کوتاه شده او استدعاي ايشانرا قبولنکرده بهزار نفر فعله امر نمود که آنجا را بکنند و در آنجا را پيدا کنند يکسال کار کردند تا اينکه رنجيدند و خسته گرديدند وقتيکه بعد از مايوسي عزم برگشتن و ترک عمل نمودند آنگاه راهيرا مانند نقب پيدا کردند و آنراهرا تا باخرش رفتند ناگاه سنگ مرمري ديدند و دانستند که آنسنگ هماندر است که ايشان تفحص ميکردند آنگاه تدبيري نمودند تا اينکه آنرا از جايش برکندند و بيرون آوردند ناگاه ديدند کتابتي بخط يوناني در آن نوشته شده حکماء و علماي مصر را جمع نمودند همگي بان نگاهکردند آنرا ندانستند در ميان ايشان مردي مشهور بابيعبد الله مديني از جمله حفاظ و علماء بود او بابي الحسن حمادويه بن احمد گفت که ميشناسم در بلده حبشه عالميرا از علماي نصاري که پير گرديده و سيصد و شصت سال عمر نموده اينخط را او ميداند و در وقتي عزم نمود که آنرا بمن ياد دهد چون من بر دانستن علوم عربيه حريص بودم آنرا ياد نگرفتم و آنعالم تا حال زنده است پس ابو الحسن بپادشاه حبشه نوشت که آنعالم را نزد وي بفرستد او در جوابش نوشت که سن او بسيار شده و زمانه پايمالش نموده و هواي اين بلد تا حال او را نگاهداشته اگر بهواي ديگر و اقليم ديگر برده شود و تعب و حرکت و مشقت سفر باو برسد آنگاه ميترسم که تلف گردد و حال آنکه زندگي وي باعث شرف و فرح و آرام ما است اگر شما را خطي هست که بايد او بخواند و آنرا تفسير نمايد يا مسئله عارضگرديده که بايد از او بپرسيد آنرا بنويسيد و بفرستيد تا جواب يا صواب از او بشنويد آن سنگرا در کشتي کوچکي گذارده ببلده اشوان رسانيدند و از آنجا بتعجيل ببلاد حبشه بردند وقتيکه بانجا رسيد آنعالم آنرا خواند و بزبان حبشي تفسير نمود و بعد از آن بلغت عربيه نقلشد پس ناگاه ديد در آن نوشته شده بود که من ريان بن دومغم وقتيکه اينرا ديدند از ابي عبد الله مديني پرسيدند که ريان که بوده است گفت که عزيز پادشاه مصر است که يوسف عليه السلام در نزد او بوده نامش ريان بن دومغ است عمر عزيز هفتصد سال بوده و عمر ريان پدر را و هزار و هفتصد سال و عمر دومغ سه هزار سال پس در آنسنگ نوشته شده بود که من ريان بن دومغ هستم براي دانستن منبع رود نيل از بلده خود بيرون آمدم و چهار هزار نفر هم با خود برداشتم و هشتاد سال گشتم تا اينکه بظلمات و درياي محيط رسيدم آنگاه رود نيل را ديدم که درياي محيط را ميبرد و در آن عبور ميکند و بسمت مصر ميايد و آنرا نهايتي نبود که در آنجا تمام شده باشد و همه اصحاب من هلاکشدند مگر چهار هزار نفر آنگاه از زوال سلطنت خود ترسيدم و بمصر مراجعت نمودم و اهرام و برابي را بنا کردم و ايندو هرمرا ساختم و اموال و خزائن و دفائن خود را در آنها گذاشتم و آثار علم و حکمت خود را در آنها پنهان نمودم که بمرور دهور نميپوسد و خراب نميشود و اشعاري در اين باب گفته و آنها اينست) و ادرک علمي بعض ما هو کائن و لا علم لي بالغيب و الله اعلم و اتقنت ما حاولت اتقان صنعه و احکمته و الله اقوي و احکم و حاولت علم النيل من بدء فيضه فاعجزني و المرء بالعجز ملجم ثمانين شاهورا قطعت مسائحا و حولي بنو حجر و حبش عرموم الي ان قطعت الجن و الانس کلهم و عارضني لج من البحر مظلم فايقنت ان لا منفذ بعدمنزلي لذي هيبه بعدي و لا متقدم فابت الي ملکي و ادسيت ناديا بمصر و لا الايام بوس و انعم انا صاحب الاهرام في مصر کلها و باني براينها بها و المقدم ترکت بها آثار کفي و حکمتي علي الدهر لابتلي و لا تتهدم و فيها کنوز جمه و عجائب و للدهر امر مره و تهجم سيفتح اقفالي و يبدي عجائبي ولي لربي اخر الدهر پنجم باکتاف بيت الله تبد و اموره و لا بد ان يعلوا و يسموا به السم ثمان و تسع و اثنتان واربع و تسعون اخري من قتيل و ملجم و من بعد هذا کر تسعون تسعه و تلک البراني تستخر و تهدم و تبدي کنوزي کلها غير انني اري کل هذا ان يفرقها الدم رمزت مقالي في ضخور قطعتها ستبقي و افني بعدها ثم اعدم خلاصه معنامين اين ابيات بلاغت آيات اينست که علم من بعضي چيزها را که شدني است دريافت نمود و مرا علم بغيب نيست و خداي تعالي داناتر و اعلم از همه است و محکم نمودم هر چه را که اراده محکم نمودن او را نمودم و پروردگار از همه اشياء قويتر و محکم تر است و عزم نمودم که منبع رود نيل را بدانم نتوانستم و عاجز گرديدم و مردد در حالت عجز مانند اسبي است که بر سرش جلو زده باشند و هشتاد سال جامهاي سياحت را طي نمودم در حالتيکه در دور سرم يک جماعتي از ارباب عقول و لشکر بسيار بودند تا اينکه همه بلاد جن و انس را گشتم و گرداب ظلماني و دريا بر من دچار گرديد آنگاه يقين نمودم که کسي از ارباب هيبت و جرات خواه بعد از من و خواه پيشتر از من نتوانسته است که از آنجابگذرد پس بمملکت خود برگشته مجلسي درمصر براي لذت و عيش بر پا کردم و روزگار را گاه شدتي هست و گاه نعمت منم صاحب همه هرمها که در مصرند و منم بنا کننده برابي آنها در آنجا و آثاريکه از دستهاي من بطريق حکمت جاريشده در آنها وديعه گذاشته ام با طول روزگار ميمانند و کهنه نميشوند وخراب نميگردند و در آن اهرام خزينهاي بسيار و چيزهاي عجيبه هستند و روزگارمرد را گاهي امير ميکند بر خلايق و گاهي طوري ميکند که ايشان بر او هجوم ميکنند يا آنکه روزگار را امور عجيبه و شدتها هست و بزودي قفلهاي خزائن مرا وا ميکند و کارهاي عجيبه مرا ظاهر ميگرداند ولي پروردگار من که درآخر زمان ظاهر خواهد شد در اطراف کعبه بيت الله امور او ظاهر ميباشد لا محاله مرتبه او بلند ميشود و نام خدا و کلمه توحيد هم بسبب او بلند گردد در ايام خروجش
[ صفحه 133]
صد و سيزده طايفه باو اطاعت ميکنند باقي گشته و دستگير ميشوند بعد از آن نود و نه طايفه از اموات رجعت ميکنندو اين براي همه افتاده و خراب کرده ميشوند و همه خزائن مرا بيرون مياورند مگر اينکه چنان ميدانم که همه آنها در جهاد صرف خواهد شد سخنان خود را در روي سنگ پاره ها بطريق رمزنوشتم بزودي آنها فاني خواهند شد و منهم بعد از آنها فاني و معدوم خواهم گرديد پس بعد از اطلاع بمضامين ابيات ابو الحسن حمادويه بن احمد گفت اين امريستکه احدي را سواي قائم آل محمد در آن تدبير و چاره نيست آنگاه سنگ را برگردانيدند و در جاي خود چنانکه سابقا بود گذاشتند و يکسال بعد از اين ماجرا ابو الحسن را طاهر نام خادم در ميان رختخوابش در حالتيکه مست بود کشت و از اينقوت خبر هرمها وخبر کسيکه آنها را بنا نموده منتشر گرديد و اينکه نقلکرديم صحيح ترين چيزها است که در خصوص رود نيل و هرمهاگفته ميشود موضع دويم مدينه النحاس است که از عجائب عمارات جهان است و درمملکت اندلس و بلاد اقريقيه واقع است و دور باروي آن چنانچه در کتاب زينه المجالس نقلنموده چهار فرسنگ است و بلنديش زياده از پنجاه ذرع و دروازه ندارد بعضي گفته اند که او را ذوالقرنين اکبر ساخته است و اصح آنکه او را ديوان بفرمان سليمان ترتيب داده اند و مفسران در تفسير آيه کريمه و اسلنا له عليه عين القطر و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه گويند که از آنچشمه روي گداخته بيرون آمده و آن بارو ساخته شده و بني آدم آنجا کمتر رسند و در عهد بني اميه شخصي بانجا رسيده عبد الملک بن مروان حاکم اندلس موسي بن نصر را فرمود تا بانجا رفته تفتيش آنحال نمايد و بنگرد که در انحصار چه چيز است و موسي بانجا رفته نتوانست که از ميان حصار چيزي معلوم کند پس مراجعت نموده بعبد الملک پيغام داد که مگر سليمان ديوانرا در آنشهر بند کرده و اين افغان ايشان است و نزديک بمدينه النحاس بحيره ايستکه همواره موج ميزند مانند ريگي که از حرارت آتش بجوش آيد و بر گردش ني بسيار رسته است موسي بن نصر چند نفر از غواصان را در آنجا فرستاد ايشان ظرفي چند مدور از مس و قلع بيرون آوردند که برآنظروف مهر زده بودند چون آنها را شکستند از جوف بعضي شکل سواري با سلاح از طلا بيرون آمد و از بعضي صورت پياده پيدا ميشد که ميگفتند يا نبي الله معاوذي اليک قط موسي دانستکه حضرت سليمان ديوان را در آنجا مقيد ساخته است و در بحار الانوار از کتاب مقتضب الاثر شيخ مقدم احمد بن محمد بن عياش روايتکرده به اسناد خود از شعبي که او گفت بدرستيکه عبد الملک بن مروان مرا خواست پس گفت اي ابو عمر بدرستيکه موسي بن نصر عبدي و او عامل عبد الملک بود در مغرب نوشت بمن که بمن خبر رسيده که شهري است از مس که بنا کرده آنرا نبي الله سليمان بن داود عليهما السلام وامر فرموده است جن را که بنا کنند آنرا پس جمع شدند عفريتهاي از جن در بناي آن و آنشهر از چشمه مسي است که نرم کرد آنرا خدايتعالي از براي سليمان بن داود و رسيده بمن که آنشهر در بيابان اندلس است و بدرستيکه در او است از گنجهائيکه پنهان نموده آنها را در آنجا سليمان بن داود و بتحقيق که من اراده کرده ام که بدست آورم مسافرت بسوي آن را پس خبر داد مرا داناي خبير بان راه که مشکل است و مسافت آن طي نميشود مگر باستعدادي از مرکوب و توشه بسيار با دوري راه و صعوبت آن واينکه احدي در فکر آنمدينه نيفتاد مگر آنکه واماند از رسيدن بانجا مگر دارا پسر دارا چون اسکندر او را گفت و الله من طي نمودم زمين و همه اقاليم را و بزير فرمان من درآمدند اهل آنجا و هيچ موضعي از زمين نماند مگر آنکه او را بزير قدم خود درآوردم مگر اينزمين را از اندلس که دارا پسردارا بانجا رسيد و بدرستيکه من سزاوارترم بتوجه بسوي آنمکان تا آنکه مانده نشوم از مقصديکه او بانجا رسيده پس اسکندر مشغول تهيه شد و مهيا شد براي خروج يکسال پس چون گمانکرد که مستعد شده براي اينسفر و چند نفر پيش فرستاده بود که تحقيق کند و آنها باو خبر دادند که پيش از رسيدن بانجا موانعي است پس اسکندر ازرفتن منصرفشد و عبد الملک نوشت بموسي بن نصر و امر نمود او را باستعداد و گذاشتن کسيرا بجاي خود براي عمليکه داشت پس مستعد شد و بيرونرفت و بانجارسيد و او را ديد و احوال آنجا را ذکر نمود پس از مراجعت کيفيت آنجا رابعبد الملک نوشت و در آخر مکتوب نوشت که چون روزها گذشت و توشها تمام شد رسيديم بدرياچه که اشجار داشت و آبش مشروب و بقلعه آنشهر رسيديم پس در محلي از آنقلعه کتابتي ديديم که بعربي نوشته شده بود چون آنرا خواندم امر کردم که او را نسخه کردند و آنکتابت اين ابيات بود ليعلم المرء والعز المنيع و من يرجو الخلود و ما حي بمخلود لو ان خلقا ينال الخلد في مهل لنال ذاک سليمان بن داود سالت له القطر عين القطر فايضه بالقطر منه عطاء غير مردود فقال للجن ابنو الي به اثرا يبقي الي الحشر لا يبلي و لايود فصير و صفاحا ثم هيل له الي السماء باحکام و تجويد و افرغ القطر فوق السور منصلتا فصار اصلب من صماء صيخود و ثب کنوز الارض قاطبه و سوف يظهر يوما غير محدود و صار في بطن قعر الارض مضطعجا مصمدا بطوابيق الجلاميد لم يبق من بعد للملک سابقه حتي يضمن و مسا غير اخدود هذا ليعلم ان الملک منقطع الا من الله ذي النعماء و الجود حتي اذا ولدت عدنان صاحبها من هاشم کان منها خير مولود وخصه الله بالايات منبعثا الي الخليقه منها البيض و السود له مقاليد اهل الارض قاطبه و الاوصياء له اهل المقاليد هم الخلايف اثني عشره حججا من بعده الاوصياء الساده الصيد حتي يقوم بامر الله قائمهم من السماء اذاما باسمه نودي پس جون عبد الملک آنمکتوب را خواند و خبر داد او را طالب بن مدرک که رسول او بود بسوي عامل مغرب بانچه خود مشاهده کرده بوداز اين قصه در نزد عبد الملک بود محمد بن شهاب زهري پس باو گفت چه ميبيني در اين امر عجيب زهري گفت ميبينم و گمان ميکنم که جنياني موکل بودند بر آنچه در آنمدينه است که حافظ باشند براي آنها و بخيال هر که خواست ببالا رود تصرف ميکنند يعني اينمکتوب و ابيات از تخيلات بوده واقعيتي نداشت عبد الملک گفت آيا از امر آنکه باسم او ندا کنند از آسمان چيزي ميداني گفت بازدار خود را از اين اي امير المومنين عبد الملک گفت چگونه بازدارم خود را از اين و حال اينکه اين بزرگترين مقصود من است هر آينه بگو البته سخت ترين چيزي که در نزد تو است مرا بد آيد يا خوش آيد زهري گفت مرا خبر داد علي بن الحسين که اينمهدي عليه السلام است از فرزندان فاطمه دختر رسولخدا صلي الله عليه و
[ صفحه 134]
آله پس عبد الملک گفت هر دو شما دروغ گفتيد و پيوسته ميلغزيد در سخنان خوداينمهدي مردي است از ما بني اميه زهري گفت اما من پس روايت کردم آنرا براي شما از علي بن الحسين عليهما السلام پس اگر خواستي سئوالکن از او و بر من ملامتي نيست در آنچه براي توگفتم پس اگر او دروغ گفت ضرر آن بر خود او است و اگر راست گفت خواهد رسيد بشما پاره از آنچه بشما وعده داده اند عبد الملک گفت مرا حاجتي نيست بسوي سئوال از پسر ابي تراب و بزهري آهسته گفت سخن آهسته کن که نشنود آنرا از تو احدي زهري گفت براي تو باد بر من اينمعاهده يعني عهد کردم بکسي نگويم و سالهاي طولاني است که اندلس در دست فرنگيان است و باآنهمه اهتمام در اطلاع بر اوضاع و تمکن بر آن خبري از اينشهر ندارند و مليين خصوص اهل اسلام که ببرکت وجود خاتم النبيين و تزکيه و تکميل آن جناب عباد را در مراتب توحيد ذات و صفات وافعال حضرت باري و نمانيدن صنايع عجيبه و آثار غريبه حق جل و علا از همه امم اکمل و اعلم شده اند راه استبعادي ندارند تنظير بدانکه نظير ايندو موضع در محفوظ بودن آنها و اطلاع پيدا نکردن از آنها محفوظ بودن وادي طلا است که در تبت است از کتاب شاهد صادق نقلشده است که در سمت تبت وادي ذهب است که طلا در آنجا مي رويدو مورچهاي بسياري در آن وادي خداوند موکل فرموده از براي حفظ آنطلاها که هر يک ببزرگي گرگي هستند اگر کسي بخواهد برود طلا از آنجا بياورد مورچها او را ميخورند بعضي مردم طماع از جان ميگذرند و بطلب طلا ميروند و اسبهاي دونده سوار ميشوند و گوسفند کشته بترک و رديف خود ميبندند مورچهاکه خبر ميشوند آنها که بجميع طلا مشغولند سوار ميشوند و ميگريزند و کشته گوسفند را مياندازند مورچها بر سر گوسفند جمع ميشوند پس آن اشخاص باين حيله فرار ميکنند و تبت بکسرتا و فتح با ولايت مشهوري است از اقليم چهارم يا پنجم بعضي آنرا تبت خورد خوانند و متصل است بکشمير و بعضي آنرا تبت کلان و آن بشرقي تبت خورد است گويند در آنديار سنگي است که هر غريبي آنرا به بيند چندان بخندد که هلاک شود انتهي و في البحار عن الصادق عليه السلام ان الله واديا ينبت الذهب و الفضه کالشعير و الحنطه و قد حماه الله باضعف خلقه و هو النمل لورامته النجاتي ما قدرت عليه و ترجمه اش قريب بانچيزي است که از کتاب شاهد صادق نقلشد تاييد لما ذکر و تشيد لما سطر معاصر عراقي در کتاب دار السلام از کتاب تذکره الائمه مجلسي ره نقلنموده که مکان حضرت قائم در اينزمان يعني غيبت کبري بطريق مخالفين چنانچه در اکثر کتب ايشان است قريه ايستکه نام آن کرعه است و بطريق ديگر دو شهر است در مشرق و مغرب که ماوراء اقاليم است و نام يکي از آنها جابلسا و ديگري جابلقا و در آنجاساکنند و در کتاب نزهه الناظر مسطور است که امروز مکان صاحب الامر در جزيره است که از جزائر مغرب است و آنرا علميه خوانند و هر يک از اولاد ذکور آن حضرت طاهر و قاسم در جزيره ازآنجزائر حاکمند و مويد اينقول آنکه در شام شهري است که آنرا جزيره مينامند و سيد صالحي و شيعه که از مردم آنولايت است اين فقير را خبر داد که ما در مکه بوديم شخصي را ديديم که در بازار ميگرديد و زري داشت که ميخواست چيزي بخرد و کسي از او آن زر را نميگرفت بدو گفتم تو را چه حالست گفت چند درهم دارم و کسي آنها را از من نميگيرد نميدانم چون کنم گفتم بمن بنماي چون نگاه کردم سکه آنها اين بود الله ربنا و محمد نبينا و المهدي امامنا پرسيدم تو از کجائي گفت از بلاد مغرب در ميان درياي اخضر و ما را پادشاهي است که نام او مهدي است و اين سکه بنام مبارک اوست و عمر بسيار دارد من گفتم که کيست اينمهدي و از کدام طايفه است انگشت بلب گذاشت که حرف مزن اگر تو شيعه ميداني که کيست من از آندراهم الله يعلم نه و يا ده از او بستدم و از عوض درهم شامي دادم و چون بولايت خود آوردم هر يک از دوستان برسم تبرک از من بردند مولف گويد در حکايت علي بن فاضل مازندراني است که گفت سکه ايشان لا اله الا الله محمد رسول الله علي ولي الله محمد بن الحسن قائم بامر الله است لهذا ببلاد خارج نميرود و پنج درهم از آنها را سيد شمس الدين از براي تبرک بمن عطا فرمود پس مجلسي ميفرمايد و ديگر فرنگي جديد الاسلامي که طبيب بود ميگفت که من اکثر در جزائر درياي اخضر سياحت و تجارتميکردم بحوالي اکثر جزائر که مي رسيدم در ميان ديده بان نظر شهري ميديدم عظيم و وسيع که همه آنشهر عرب بودند و در کتاب دريا آمد و شد ميکردند و بهم برميامدند و گاه بود که بي دوربين هم ميديدم چون پيش ميرفتم کسيرا نميديدم و علامت شهري نبود و گاه بود که تشخيص ميکردم مرديرا از دور که ريش او سياه است ياسفيد يا سرخ مو است و چون نيک ملاحظه ميکردم اثري از او نميديدم علي بن عزالدين استرآبادي نقل ميکند که سيد علي بن دقاق که جد و پدر او در کمال علم و ورع و تشيع در ولايت عرب مشهورند حکايتکرد که پيش از پنجسال با جماعتي در ديار شام بودم ناگاه کشتي پيدا شد نه بطريق کشتيهاي معهودچون بنزديک رسيد با مردميکه آنجا بودند رفتيم پيش و احوال پرسيديم چنانمعلوم شد که قريب يکماه است که دردريا راهرا گم کرده اند و باباداني نرسيده اند پس احوال پرسيدند که شما در چه دين هستيد چونمعلوم گرديد که بر دين اسلاميم خوشدلشدند اما در حذربودند تا آنکه تحقيق کردند که بر طريق اثني عشري هستيم بيکبار رام شدند و با ما بکنار خشکي آمدند و ايشانرا ترغيب کرديم بنيکي اعتقاد مردم آنولايت و ارزاني و فراواني نعمت گمان ايشان يقين شد که مخالف دراينولايت نميباشد پس بيرون آمدند و نماز ظهر را بجماعت گذاردند و درهم بسيار بيرون آوردند که چيزي بخرند و سکه آندراهم بنام امام مهدي بود ملعون مخالفي در ميان جماعت ما بود با مخالفت ديگر گفتند که اينجماعت رافضيند اگر ايندراهم را در ولايت شام بدر مياورند ايشانرا اذيت بليغ مينمايند آنمردمان چون اينشخص را شنيدند بشب نه ايستادند و في الحال بر کشتيهاي خود سوار شده و از همانراه که آمده بودند مراجعت نمودندو سيد مشار اليه فرمود که هنوز پيش پدر و اقرباي من از آندراهم چهار تنگه باقيست تمام شد کلام مجلسي و بالجمله بعد از اعتقاد بزندگي و غيبت آن بزرگوار و استحباب تناکح و تناسل ومنع از رهبانيت و عزوبت لا بد آن حضرت را عيال و اولاد ميباشد و کثرت آن بسبب طول عمر چنانکه عادت اقتضا ميکند باعث اختيار بلدي خاص که خالي از غير خواص است گردد تا آنکه ذکر آن حضرت چنانچه مقتضاي حکمت غيبت است مستور ماند و اولاد او هم باسودگي خاطر زندگي کند پس گول اين شبهائرا مخور و اين استبعاد افکار وجود بلاد آن بزرگوار و اولاد او را افسانه شهر و الله الولي الهادي الي صراط مستقيم.
[ صفحه 135]