ياقوته 15
مکاشفه مردي است از طائفه نصاري که مهمان عون الدين يحيي بن هبيره وزير بوده است چنانچه سيد جليل جزائري در کتاب انوار النعمانيه از مولاي فاضل ملقب برضا علي بن فتح الله کاشاني روايت نموده و او از شريف زاهد ابو عبد الله محمد بن علي بن حسين بن عبدالرحمن حسيني و او در کتاب خود باسناد خود از اجل عالم حافظ حجه الاسلام سعيد بن احمد بن رضي و او ازشيخ اجل مقري خطير الدين حمزه بن مسيب بن حارث و او حکايتکرده از براي من در خانه من که در شهر بغداد ميباشد که معروف بظفريه است
[ صفحه 124]
در هيجدهم ماه شعبان از سال پانصد و چهل و چهار هجري گفت حديثکرد از براي من شيخنا العالم ابو القاسم عثمان بن عبد الباقي بن احمد دمشقي در هيجدهم جمادي الاخري سال پانصد و چهل و سه هجري گفت حديثکرد اجل عالم حجه کمال الدين احمد بن محمد بن يحيي الانباري در خانه خود که در دار السلام بغداد ميباشد در شب پنجشنبه دهم ماه رمضان سال پانصد و چهل و سه گفت بوديم نزد وزير عون الدين يحيي بن هبيره در رمضان سال مذکور بر سر يکطبق در وقتيکه در نزد او بود جماعتي چون حاضرين مجلس افطار کردند و بيشتر ايشان رفتند ما هم اراده رفتن نموديم وزير ما را امر کرد که شام را نزد اوصرفکنيم و بود در مجلس او در آنشب مردي که ما او را نميشناختيم و پيش از آن او را نديده بوديم و ديديم که وزير او را زياد اکرام مينمود و باو نزديکي ميکرد در نشستن و گوش بکلام او ميداد و قول او را ميشنيد بخلاف ساير حضار پس ما مشغول سئوال و جواب و مذاکره علم شديم تا آنکه غذا صرف گرديده اراده خروجکرديم بعض اصحاب وزير خبر دادند که باران ميبارد و ازرفتن مانع است پس وزير اشاره نمود مارا بانکه شب را نزد او بمانيم حسب الامر او توقفکرده باز مشغول مکالمه شديم تا آنکه سخن باديان و مذاهب کشيده و رجوع نموديم در تکلم در دين اسلام و مذاهب مختلفه که در آنظاهر شده پس وزير گفت که اقل طايفه در مذاهب اسلام مذهب شيعه ميباشد و مبالغه نمود در قلت آنجماعت گفت الحمد لله که اقل من القليل و خوار وذليلند در اين اثنا شخصي که وزير با او در مقام توقير و احترام بود با وزير گفت ادام الله بقاک اگر رخصت باشد در باب شيعه حکايتي کنم و آنچه براي العين مشاهده نموده ام بعرض رسانم و اگر صلاح نداني ساکت گردم وزير ساعتي متفکر گشته آخر او را رخصت داد وي خواست که اول اظهار سازدکه کثرت دليل حقيقت دين سنيان و قله حجه بطلان مذهب شيعيان نميشود پس گفت نشو و نماي من در مدينه باهينه بود که شهري است در غايت عظمت و بزرگي و هزار و دويست صياع و قريه است در آنحوالي و عقل حيران است از کثرت مردم آنقري و نواحي و لا يحصي عددهم الا الله و تمام آنجمع کثير نصرانيندو بر دين عيسوي و در حدود باهيه مذکور در جزائر عظيمه کثيره واقع است و همه مردم آن نصراني و در صحاري و براري جزائر مذکوره که منتهي ميشود بنوبه و حبشه خلايق بسيار ساکنند و همه نصراني و از مذهب اسلام عاري و همچنين سکنه حبشه و نوبه و بربر از حد متجاوزند و همه نصرانيند و بر ملت عيسوي و مسلمان در جنب کثرت ايشان چون اهل بهشت است نسبت بدوزخيان و بعد از اداي اينکلام اراده نمود که بر وزير ظاهر سازد که اگر کثرت نايل حقيقت مذهب است نصرانيان زياده از اهل ساير ملل و اديانند پس گفت که قبل از اين به بيست و يکسال با پدرم بعزم تجارت از مدينه باهيه بيرون آمده مسافرت نموديم و بجهت حرص و شره سفر پر خطر دريا اختيار کرديم تا قائد تقدير بقضاي ملک قدير عنان کشتي ما را کشيده بجزاير مشتمل بر انهار واشجار رسانيد و در آنجا مدائن عظيمه و رساتيق کثيره ديديم تعجب نموده از ناخدا استفسار اسامي آنجزائر نموديم گفت انا و انتم في معرفتها سواء من وشما در معرفت آن يکسانيم و ما هرگز باينجزائر نرسيده ايم و اين نواحي رانديده ايم چون نزديک شهر اول رسيديم از کشتي بيرون آمده در آنشهر درآمديم شهري ديديم در غايت نزاهت و آب و هواي در کمال لطافت و مردمي در نهايت پاکيزه گي و نظافه شعر در جهان هيچکس نديده چنان منزلي دل افروز و جان افزا عرصه خرمش جهان افروز ساحت فرخش جهان را چون از ايشان اسم شهر و والي پرسيديم گفتند اينمدينه را مبارکه ميگويند و ملک آنرا طاهر ميخوانند تخت سلطنت و مستقر حکومت ملک مذکور استفسار نموديم گفتند در شهري است که آنرا زاهره ميگويند و از اين جا تا بانشهر ده روز راه است از دريا و بيست و پنج روز از راه بر و صحرا گفتيم عمال و گماشتگان سلطان کجايند که اموال ما را ديده عشر و خراج خود را برداشته آنرا گرفته شروع در معامله و مبايعه کنيم گفتند حاکم اينشهر را ملازم و اعواني نميباشد و مقرر است که تجار خراج خود را برداشته بخانه حاکم برند و ما را دلالت نموده بمنزل او رسانيدند چون درآمديم مرديرا ديديم صوفي صفت صافي ضمير صاحب حشمت صائب تدبير در زي صلحاء و لباس اتقيا جامه از پشم پوشيده و عبائي در وزير انداخته و دواتي پيش خود نهاده و قلمي بدست گرفته و کتابي گشاده کتابت ميکند از آنوضع تعجب کرده سلام کرديم جوابداده مرحبا گفت و اعزاز و اکرام ما نموده پرسيد که از کجا آمده ايد صورت حال خود تقرير نموديم فرمود که همه بشرف اسلام رسيده ايد و توفيق تصديق دين محمدي يافته ايد گفتيم بعضي از رفقا بر دين موسي و عيسي راسخ بوده و انقياد احکام اسلام ننموده اند گفت اهل ذمه جزيه خود را تسليم نموده بروند و مسلمانان توقف کنند تا تحقيق مذهب ايشان کنيم و عقيده ايشانرا معلوم نمائيم پس پدرم جزيه خود را و مرا و سه نفر ديگر که نصراني بوديم تسليم نمود و يهود که نه نفر بودند جزيه دادند بعد از آن بجهت استکشاف حال مسلمانان بايشان گفت که مذهب خودرا بيان کنيد چون اظهار آنکرده عقيده خود را باز نمودند نقد معرفت ايشان بر محک امتحان تمام عيار نيامد فرمودانما انتم خوارج شما در زمره اهل اسلام نبوده و در سلک خوارج انتظام داريد و بنابر مبالغه فرمود اموالکم تحل للمسلم المومن اموال شما بر مومنين حلالت پس گفت هر که ايمان برسول مجتبي و وصي او علي مرتضي و ساير اوصياء تا صاحب الزمان مولاي ماندارد در زمره مسلمين نيست و داخل خوارج و مخالفين است مسلمانان که اينسخن شنيدند و بجهت عقيده فاسده اموال خود را در معرض نهب و تلف ديدند متالم و حزين گرديدند و سر بجيب تفکر برده لحظه در درياي اندوه و تحير غوطه ميخوردند و زماني در بيابان بي پايان تاسف و تحسر سرگشته ميکشتند عاقبت از والي مملکت استدعاي آن نموده که حقيقت احوال ايشان را بحضرت سلطاني نوشته آنجماعت را بزاهره فرستد تا شايد ايشانرا در آنجا فرجي روي دهد پس مسئول ايشان بمعرض قبول رسيده حکم فرمود که بزاهره روند و اين آيه را تلاوت نمودکه ليهلک من هلک عن بينه و يحيي من حي عن بينه چون حال اهل اسلام را بدينمنوال ديديم ايشانرا در عين ملال گذاشتن نپسنديديم بنزد ناخدا رفته گفتيم که مدتي است رفيق و جليس اينجماعتيم مروت نيست که ايشانرا در اين مهلکه تنها بگذاريم التماس استيجار کشتي تو داريم که بجهت رعايت خواطر اينجماعت بزاهره رويم و ايشانرا امداد و اعانت کنيم ناخدا قسم ياد کرد که درياي زاهره را نديده و هرگز بان راه نرفته ما از آن مايوسگرديده از بعض مردم آنشهر کشتي کرايه نموده باتفاق اهل اسلام متوجه زاهره شديم و دوازده شبانه روز در آنديار سرگرداني کشيديم چونصبح روز سيزدهم طلوع نمود ناخدا تکبير گفته که شام محنت انجام بسر رسيد و صبح راحت رويداد و علامات زاهره و منار وديوار
[ صفحه 125]
آن پيدا شد پس از روي سرور و بهجت بکمال سرعت روانه شديم چاشتگاهي بشهري رسيديم که هيچ ديده نظير آن نديده و هيچ گوشي نشنيده کلمه ادخلوها بسلام آمنين در باره او آيتي و کريمه جنه عرضها السموات از صحت ساحت او کتابتي نسيمش غمزدا و روح افزا و هوايش فرح بخش و دلگشا و لب لذيذش بيغش و صافي و حيوه بخش چون آب زندگاني شعر چشم فلک نديد و نه گوش ملک شنيد زين خوبتر بلاد و پسنديده تر مقر و اينشهر دلگشا مشرف بود بر دريا و مبناي آن بر کوهي سفيد چون نقره بيضا حصاري از جانب بر و بحر احاطه آنشهر نموده و در ميان شهر انهار کثيره پاکيزه جاري گشته و فواضل سياه منازل و اسواق بدريا ريخته ابتداي انهار کثيره تا انتهاي آن يکفرسخ و نيم و در طعم و لذت چون کوثر و نسيم و در تحت آنکوه باغها و بساتين بسيار و مزارع و اشجار بيشماربا ميوه هاي لطيف خوشگوار و در ميان باغات و بساتين گرگها و گوسفندان گرديدندي و با هم الفت گرفته نرميدندي و اگر شخصي حيواني را بزراعت کسي سر دادي کناره گرفته يک برگ آن نخوردي و سباع و هوام در ميان آنشهر جايکرده ضرر ايشان بکسي نرسيدي پس چون از آنشهر گذشته بمدينه مبارکه زاهره رسيديم شهري ديديم عظيم در وسعت و فراخي چون جنت نعيم مشتمل بر اسواق کثيره و امتعه غير متناهيه اسباب عيش و فراغت در آن آماده و خلايق بر و بحر در آن آينده و رونده مردم آن از روي قواعد و آداب بهترين خلايق روي زمين در امانت و ديانت و راستي بيقرين چون در بازار کسي متاعي خريدي يا مزرعي ابتياع نمودي بايع متعرض دادن آن نشدي و بمشتري امر نمودي يا هذا زن لنفسک بايد که حق برداشته موقوف بمن نداري و جميع معاملات ايشان چنين بودي و در ميان ايشان کلام لغو و بيهوده نبودي و از غيبت و سفاهت و کذب و نميمه متحرز بودندي و هر گاه وقت نماز درآمدي و موذن اذان گفتي همه مردمان از مردان و زنان بنماز حاضر شدندي و بعد از وظائف طاعت و عبادت بمنازل خود مراجعت نمودندي و چون اينشهر عديم النظير را ديديم و از سلوک و طرز آن تعجب نموديم بورود خدمت سلطان مامور گرديديم پس ما را درآوردند بباغي آراسته و در ميان گنبدي از قصب ساخته و بر دور آن انهار عظيمه جاريگشته و سلطان در آنمکان بر مسند داوري نشسته و جمعي در خدمت او کمر اخلاص و متابعت برميان بسته در آنخانه موذن اذان و اقامه گفته در ساعت ساحت آن بستان وسيع و عرصه فسيح از مردم آنشهر برگرديد و سلطان امامت کرده مردم اقتداء باو نمودند و نماز جماعت گذاردند و در افعال و اقوال کمال خضوع و خشوع مرعي داشتند بعد از اداي نماز سلطان عاليشان بجانب ما دردمندان التفات نموده فرمود که ايشانند که تازه بر ما رسيده اند و داخل شهر ما گرديده گفتيم بلي يابن صاحب الامر شنيده بوديم که مردم آنشهر او را در حين خطاب و تحيت يابن صاحب الامر مي گويند حضرت سلطان ما را دلداري داده ترحيب نمود و از سب ورود ما بدانجا استفسار نموده گفت انتم تجار اوضياف در سلک تجار انتظام داريد يا داخل ضيافت و مهمانيد ما بعرض رسانيدم که تاجرانيم و بر خوان احسان و انعام سلطان ميهمان از مذهب و ملت ما پرسيده فرمود که در ميان شما کدامند که کمر اسلام بر ميان جان بسته اوامر و نواهي ايمان را منقاد گشته اند کدامند که در بيداي ضلالت مانده و صحراي دلگشاي ايمان و عرفان نرسيده اند ما حقيقت هر يک معروض داشته بر سراير قلوب هر يک مطلع گرديده آنگاه فرمود مسلمانان فرق متکثره و گروه متشعبه اند شما از کدام طائفه ايد در ميان ما شخصي بود مشهور بمقري نام او روزبهان بن احمد اهوازي و در مذهب و ملت تابع شافعي آغاز تکلم کرده اظهار نمود عقيده خودرا فرمود که در ميان اينجماعت کدامندکه با تو در اينملت موافقت دارند گفت همه با من متفقند و شافعيرا امام و مقتدا ميدانند الا حسان بن غيث که مالکي است سلطان گفت ايشافعي تو قائل باجماع گرديده و عمل بقياس ميکني گفت بلي يابن صاحب الامر سلطان خواست که او را از تلاطم طوفان شقاوت و مخالفت نجات دهد و بساحل سعادت هدايت رساند فرمود که يا شافعي آيه مباهله را خوانده و ياد داري گفت بلي يابن صاحب الامر فرمود کدام است گفت آيه کريمه قل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فجعل لعنه الله علي الکاذبين فرمود که قسم ميدهم تو را بخدا که مرا و پروردگار و رسول مختاراز اين بناء و نساء و انفس چه کسانندروزبهان خاموش شد سلطان فرمود قسم ميدهم تو را بخدا که در سلک اصحاب که کسي ديگر بود بغير از رسولخدا و علي مرتضي و فاطمه سيده النساء و حسن مجتبي و حسين الشهيد بکربلا روزبهان گفت لا يابن صاحب الامر فرمود که لم ينزل هذه الايه الامنهم و لا خضرتها سواهم يعني بخدا سوگند که اين آيه شريفه در شان عاليشان نازلگرديده و اينشرف و فضيلت مخصوص ايشان است نه ديگران پس فرمود که يا شافعي قسم بر تو باد که هر که حضرت سبحاني او را از رجس معاصي و لوث مناهي پاک گردانيده طهارت و عصمت او بنص کتاب رب الارباب ثابت شده اهل ضلال توانندکه نقصي بکمال او رسانند گفت لا يابن صاحب الامر فرمود که بالله عليک ما عني بها الا اهلها بخدا سوگند که مراد حقتعالي اصحاب کسا است که اراده حقتعالي تعلق گرفته بانکه خطايا و سيئات را از ايشان دور دارد تا اديان عصمت ايشان بگرد عصيان آلوده نگردد واز صغيره و کبيره نيز معصوم باشند پس بفصاحت لسان و طلاقت بيان حديثي ادا نمود که ديده ها گريان و سينه ها پر از ايمان گرديد شافعي برخواسته و گفت غفرا غضرا يابن صاحب الامر انسب و نسبک نسب عالي خود را بيان فرما و اين سرگشته وادي ضلالت را هدايت نما سلطان بزبان حقايق بيان گفت انا طاهربن محمد بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي الذي انزل الله فيه و کل شي احصينا في امام مبين و الله که مراد رب العالمين از کلمه تامه امام مبين حضرت امير المومنين است و امام المتقين و سيد الوصيين و قائد العز المحجلين علي بن ابيطالب که خليفه بلا فصل خاتم النبيين است و هيچکسرا نرسد که بعد از حضرت رسالت پناه ارتکاب امر خلافت نمايد بغير شاه ولايت و ماه خطئه هدايت و کريمه ذريه بعضها من بعض در شان ما فرستاده و ما را باين مراتب عاليه اختصاص داده پس فرمود يا شافعي نحن ذريه الرسول نحن اولوا الامر روزبهان چون استماع سخنان هدايت بيان شاهزاده عالميان نمود بسبب تحمل نور معرفت و ايمان بيهوش گرديد و چون به هوش باز آمد بتوفيق هدايت رباني ايمان آورد وگفت الحمد لله الذي سخني بالاسلام و الايمان و نقلني من التقليدا في اليقين حمد ميکنم
[ صفحه 126]
خداوند مرا که دولت عرفان نصيب من نموده و خلعت ايمان بمن پوشانيد و ازظلمتکده تقليد بفضاي فرح فزاي نور ايمان رسانيد پس آنسرور دين و مرکز دائره يقين فرمود که ما را بدار الضيافه برده ضيافت نمايند و کمال اعزاز و اکرام مرعي دارند و مدت هشت روز بر مائده احسان وجود آن شاهزاده عالميان ميهمان بوديم و همه مردم آنشهر در آن ايام بديدن ما آمدند و اظهار محبت و مهرباني کردند و غريب نوازي نمودند شعر مردم از جمله فرشته سرشت 0 خوشدل و خوشخوي چه اهل بهشت وبعد از هشت روز از آن حضرت درخواستند که ما را ضيافتنکنند و بسرف قبول مامون ايشان بکمال شادي و بهجت برواتب ضيافت و نطايف رعايت ما پرداخته بمطاعم لذيذه و ملابس شهيه ما را ضيافت نمودند و عرض آنشهر پر سرور دو ماه راه بود و سوار تندرو بکمتر از دو ماه قطع مسافت نمينمود وسکنه آنشهر بيان نمودند که از اين شهر گذشته مدينه ايست رائقه نام و والي و حاکم آن قاسم بن صاحب الامر است و طول و عرض آن برابر اينشهر و مردم او بحسب خلق و خلق و صلاح و سداد و رفاهيت و فراغ بال مانند مردم اينشهر و چون از آنشهر بگذري بشهر ديگر رسند در رنگ اينشهر نام آن صافيه و سلطان آن ابراهيم بن صاحب الامر است و در حوالي آنشهر رساتيق عظيمه و ضياع کثيره است و در حوالي آن مزارع بسيار و مراتع بيشمار است مزين بکثرت آنها و خضرت اشجار و نضرت انهار و لطافه اثمار نمونه جنات تجري من تحتها الانهار فرد ميکند هر دم ندا از آسمان روح الامين هذه جنات عدن فادخلوها خالدين هر که بر سبيل عبور بدان خطه موفور السرور رود از دل که شهرستان بدن است رخصت خروج نيابد القصه بوزير گفت که طول و عرض ولايات مذکوره يکساله راه است و سکنه آن که نامحدودند تماما مومن و شيعه وقائل بتولاي خدا و رسول و ائمه اثني عشرند و تبري از اعداي آنها مينمايندو مجموع ايشان بخضوع و خشوع اقامه صلوه نموده اداي زکوه مينمايند و آنرا بمصارف شرعيه ميرسانند و امر بمعروف نموده و از منکر نهي ميکنند حکام ايشان اولاد صاحب الزمان مدار ايشان ترويج احکام ايمان و بحسب عدد زياده از کافه مردمان و گفتند که اين امصار و بلاد و کافه خلايق و عباد نسبت بحضرت صاحب الامر و مجموع مردمان که از حد و حصر افزونند کمر انقياد و ايقان و ايمان بر ميان جان بسته و خود را از غلامان آن حضرت ميدانند و چون گمان مردم اين بود که در آنسال آن برگزيده ملک متعال مدينه زاهره را بنور بهجت لزوم خود منور خواهد ساخت مدتي انتظار ملازمت آن حضرت ميکشيديم عاقبت از آندولت رباني محروم مانده روانه ديار خود شديم و اما روزبهان و حسان بجهت صاحب الزمان و ديدن طلعت نوراني آنخلاصه دودمان توقف نمودند و در مراجعت با ما موافقت ننمودند و چون اينقصه غريبه که گوش هوش سامعان اخبار عجيبه شبيه آن نشنيده باتمام رسيد عون الدين وزير برخواسته و بحجره خاصه رفته يکيک از ما را طلبيده در عدم اظهار اين اخبار عهد و ميثاق فرا گرفت و مبالغه و الحاح بسيار در عدم افشاي اين اسرار نمود و گفت زينهار که اظهار اين سر نکنيد و اين راز را پنهانداريد که دشمنان بقتل شما برنخيزند و خون شما نريزند و ما از ترس و بيم دشمنان خاندان و خوف اعادي و زراري پيغمبر آخر الزمان جرات اظهار اينراز را ننموديم و هر کدام که يکديگر را ملاقات ميکرديم يکي مبادرت نموده مي گفت اتذکر رمضان آيابخاطر داري ماه رمضانرا و ديگري ميگفت در جواب نعم و عليک بالاخفاء والکتمان و لا تظهر سر صاحب الزمان صلوات الله عليه و علي آبائه الطاهرين و اولاده اين ناچيز گويد علامه جليل نوري نور الله مرقده بعد از اينکه اينقضيه را بعداراتها از کتاب اربعيني که از يکي از علماء بوده است در نزد او و مسقوط الرامن بوده نقل فرموده است گفته که اينقصه را جماعتي از علماء نقلکرده اند بعضي بنحويکه ذکر شد و برخي باختصار و پاره اشاره کرده اند بلد چنانچه سيد جليل علي بن طاوس در اواخر کتاب جمال الاسبوع گفته که من يافتم روايتي بسند متصل باينکه از براي مهدي صلوات الله عليه جماعتي از اولاد است که واليانند در اطراف شهرها که در دريا است و ايشان دارايند غايت بزرگي و صفات نيکانرا و شيخ جليل عظيم الشان شيخ زين الدين علي بن يونس العاملي البياضي از علماي مائه تاسعه در فصل پانزدهم از باب يازدهم کتاب صراط المستقيم که از کتب نفيسه اطاميه است از کمال الدين انباري قصه مزبوره را بنحو اختصار نقل فرموده و سيد جليل نبيل سيد علي بن عبد الحميد نيلي صاحب تصانيف رائقه که از علماي مائه ثامنه است در کتاب السلطان الفرج عن اهل الايمان نقلکرده آنرا از شيخ الاجل الامجد الحافظ حجه الاسلام رضي البغدادي از شيخ اجل خطير الدين حمزه بن الحارث در مدينه السلام تا آخر آنچه گذشت و مقدس اردبيلي در کتاب حديقه الشيعه نيز فرموده که حکايت غريب و روايتي عجيب که بگوشها کم خورده و در کتاب اربعين که يکي از اکابر مصنفين و اعاظم مجتهدين از علماي مله سيد المرسلين و غلامان حضرت امير المومنين تصنيف کرده و نظراين کمترين رسيده با آنکه طولي دارد بنقل آن مزين اين اوراق ميگردد و چشم تحسين از ساير مومنين دارد عالم عامل و متقي فاضل محمد بن علي العلوي الحسيني بسنديکه آنرا باحمد بن محمد بن يحيي الانباري ميرساند روايت نموده که او گفت در سال پانصد و چهل و سه در ماه مبارک رمضان الخ و سيد نعمه الله جزائري نقلکرده آنرا در انوار النعمانيه از کتاب فاضل ملقب برضا علي بن فتح الله کاشاني که او گفته که روايتکرده شريف را صالح و بااين کثرت ناقلين عجب است که از نظر علامه مجلسي محو شده که آنرا در بحارذکر نفرموده است.