بازگشت

ياقوته 14


مکاشفه مردي سبزي فروش از اهل نجف اشرف است در کتاب مذکور از عالم عامل و فقيه کامل سيد سند و حبر معتمد آقا سيد محمد بن العالم الاوحد السيد احمد بن العالم الجليل و المتوحد النبيل السيد حيدر الکاظميني که او از تلامذه خاتم المجتهدين و فخر الاسلام و المسلمين استاد اعظم شيخ مرتضي الانصاري اعلي الله مقامه است و از اتقياي علماء آن بلده شريفه بوده و از صلحاي ائمه جماعت صحن و حرم شريف و ملاذ طلاب و غرباء و زوار و پدر و جدش از معروفين علماء و تصانيف جدش سيد حيدر در اصول و فقه و غيره موجود است و بالجمله معاصر مزبور از سيد مذکور نقل نموده شفاها و کتابه که در زمانيکه مجاور بودم در نجف اشرف بجهت تحصيل علوم دينيه و اين در حدود سال هزار و دويست و هفتاد و پنج بود



[ صفحه 123]



ميشنيدم از جماعتي از اهل علم و غير ايشان از اهل ديانت که ذکر ميکردند مرديرا که شغلش فروختن بقولات و سبزيجات بود که او ديده است مولاي ماامام منتظر صلوات الله عليه را پس جويا شدم که شخص او را بشناسم پس شناختم او را و يافتم که مرد صالح متديني است و خوشداشتم که با او در مکان خلوتي مجتمع شوم که از او کيفيت را مستفسر شوم که چگونه بوده است شرفيابي او در حضور حجه پس مقدمات مودت با او را پيش گرفتم و بسيار از اوقات که باو ميرسيدم سلام ميکردم و از بقولات و امثال آن که ميفروخت ميخريدم تا آنکه ميان من و او رشته مودت پيدا شد و همه اينها بجهت شنيدن آنخبر شريف بود از او تا آنکه اتفاق افتاد براي من که بمسجد سهله در شب چهارشنبه بجهت نماز معروف بنماز استجاره چون بدر مسجد رسيدم شخص مذکور را ديدم که در آنجا ايستاده پس فرصت غنيمت کردم و از او خواهش نمودم که امشب را نزد من بيتوته کند پس با من بود تا آنگاه که فارغ شديم از اعمال موظفه در آنمسجد شريف و رفتيم بمسجد اعظم مسجد کوفه بقاعده متعارفه آنزمان چون در مسجد سهله بجهت نبودن اين بناهاي جديده و آب و خادم جاي اقامت نبود چون بانمسجد رسيديم و پاره اعمال آنرا بجاي آورديم و در منزل مستقر شديم سئوال کردم او را ازخبر معهود و خواهش نمودم که قصه خود را بتفصيل بيانکند پس گفت من بسيار ميشنيدم از اهل معرفت و ديانت که هر کس ملازمه عمل استجاره داشته باشد درمسجد سهله در چهل شب چهارشنبه پي در پي بر نيت ديدن امام عصر موفق ميشود از براي رويت آن جناب و اينکه اينمطلب مکرر واقع شده پس نفسم شايق شد بسوي کردن اينکار و قصد کردم ملازمت عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه و مرا مانع نبود از کردن اينکار شدت گرما وسرما و باران و غير آن تا اينکه قريب يکسال بر من گذشت و من ملازم بودم عمل استجاره را و بيتوته ميکردم در مسجد کوفه بر قاعده متعارفه تا اينکه عصر سه شنبه بيرون آمدم از نجف اشرف پياده بعادتيکه داشتم و موسم زمستان بود و ابرها متراکم و کم کم باران ميامد پس متوجه مسجد شدم و مطمئن بودم آمدن مردم را بانجا حسب عادت مستمره تا اينکه رسيدم بمسجد هنگاميکه آفتاب غروبکرده بود و تاريکي سخت عالم را فرا گرفته بود بارعد و برق زياد پس خوف بر من مستولي شد و از تنهائي ترس مرا گرفت زيرا که در مسجد احدي را نديدم حتي خادم مقرري که در شبهاي چهارشنبه بانجا ميامد آنشب نبود پس بغايت متوحش شدم و در نفس خود گفتم سزاوار اينست که نماز مغرب را بجاي آورم و عمل استجاره را بکنم بتعجيل و بروم بمسجد کوفه پس نفس خود را باين ساکن کردم پس برخواستم و نماز مغربرا کردم آنگاه عمل استجاره را بجاي آوردم از نماز ودعا و آنرا حفظ داشتم و در بين عمل استجاره ملتفت مقام شريف شدم که معروف است بمقام صاحب الزمان که در سمت قبلي نماز کنندگان آنجا است پس ديدم در آنجا روشني کاملي و شنيدم ازآنمکان قرائت نماز گذاري پس نفسم مطمئن شد و دلم مسرور و کمال اطمينان پيدا کردم و گمانکردم که در آنمکان شريف بعضي از زوار هستند که من مطلع نشدم بر ايشان هنگاميکه داخل مسجد شدم پس عمل استجاره را با اطمينان خواطر تمام کردم آنگاه متوجه مقام شريف شدم و داخلشدم در آنجا پس روشنائي عظيمي در آنجا ديدم و چشمم بچراغي و شمعي نيفتاد و لکن غافل بودم در تفکر در اينمطلب و ديدم در آنجا سيد جليل مهيني بهيئت اهل علم ايستاده نماز ميکند پس دلم مايلشد بسوي او و گمانکردم که او يکي از زوار و از غرباء است زيرا که چون در او تامل کردم في الجمله دانستم که اواز سکنه نجف اشرف نيست پس شروعکردم در خواندن زيارت امام عصر که از وظايف مقرره آنمقام است و نماز زيارت را کردم چون فارغشدم اراده کردم که از او خواهش کنم که برويم بمسجد کوفه پس بزرگي و هيبت او مانع شد و من نظرميکردم بخارج مقام پس ميبينم شدت ظلمت را و ميشنوم صداي رعد و برق را و باران را پس بروي مبارک خود ملتفت من شد و بمهرباني و تبسم فرمود بمن ميخواهي که برويم بمسجد کوفه گفتم آري ايسيد من عادت ما اهل نجف چنين است که چون مشرف شدم بعمل اينمسجد ميرويم بمسجد کوفه پس با آن جناب بيرون رفتيم و من بوجودش مسرور و بحسن صحبتش خورسند بودم پس راه ميرفتيم در روشنائي و هواي نيک و زمين خشک که چيزي بپا نمي چسبيد و من غافل بودم از حال باران و تاريکي و رعد که ميديدم آنها را تا رسيديم بدرمسجد و آن جناب روحي فداه با من بود ومن در غايت سرور و امنيت بودم بجهت مصاحبت آن جناب نه تاريکي داشتم و نه باران پس در بيرون مسجد را زدم و آن بسته بود پس خادم گفت کيست در را ميکوبد پس گفتم در را باز کن گفت از کجا آمدي در اين تاريکي و شدت باران گفتم از مسجد سهله چونخادم در را بازکرد و ملتفت شدم بسوي آنسيد جليل پس او را نديدم و دنيا را ديدم در نهايت تاريکي و بشدت باران ميباريد بر ما پس مشغولشدم بفرياد کردن که يا سيدناو مولانا بفرمائيد که در باز شد و برگشتم به پشت سر خود و فرياد ميکردم اثري اصلا از آن جناب نديدم و در آنزمان کم سرما و باران و هوا مرا اذيت کرد پس داخل در مسجد شدم و از حالت غفره بيدار شدم چنانچه گويا در خواب بودم و مشغولشدم بملامت کردن برنفس خود بر غفلتش از آن آيات ظاهر گرديده بودم و متذکر شدم آنکرامات رااز روشنائي عظيم در مقام شريف با آنکه چراغي در آنجا نديدم اگر بيست چراغ هم آنجا بود وفا نميکرد بان ضياء و روشنائي و ناميدن آنسيد جليل مرا باسم با آنکه او را نميشناسم و نديده بودم و بخاطر آوردم که چون در مقام نظر بفضاي مسجد ميکردم تاريکي زيادي ميديدم و صداي رعد و برق و بارانرا ميشنيدم و چون بيرون آمدم ازمقام بمصاحبت آن جناب راه ميرفتم در روشنائي بنحويکه زير پاي خود را ميديدم و زمين خشک بود و هوا ملايم طبع تا رسيديم بدر مسجد و از آنوقت که مفارقت فرمود تاريکي هوا و سردي وباران ديدم و غير اينها از آنچه سبب شد که قطع کردم بر اينکه آن جناب همان است که من اينعمل استجاره را بجهت مشاهده جمال او ميکردم و گرما و سرمارا در راه جنابش متحمل ميشدم و ذلک فضل الله يوتيه من يشاء.