ياقوته 09
مکاشفه علي بن مهزيار اهوازي است بنابر روايت طبرسي و غيره و محمدبن ابراهيم بن مهزيار است بنابر روايت شيخ طوسي و ما آنچه که طبرسي وغيره نقل نموده اند ذکر مينمائيم شيخ مذکور باسناد خود از محمد بن حسن بن يحيي الحارثي روايتکرده که علي بن مهزيار گفت که بيست حج کردم بقصد آنکه شايد بخدمت صاحب الامر برسم و ميسر نشد تا آنکه شبي در رختخواب خودخوابيده بودم صدائي شنيدم که کسي گفت يابن مهزيار امسال بحج برو که امام خود را خواهي ديد شادان از خواب بيدار شده باقي شبرا بعبادت صبح کردم علي الصباح جمعي رفيق راه يافته باتفاق ايشان از خانه بيرون رفتم بعزم حج و وارد کوفه شديم و تجسس بسيار نموديم و اثر و خبري نيافتيم پس با ايشان بيرون رفتم بعزم حج و داخل مدينه شدم و چند روزي توقفکردم و از حال صاحب الزمان بحث و فحص کردم و خبري از او نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد پس مغموم شده و ترسيدم که آرزوي ديدن آن حضرت بدل من بماند پس خارج شدم بسوي مکه و جستجوي بسيار کردم و اثري نيافتم و حج و عمره خود را تا بيکهفته ادا کردم و در جميع اوقات در طلب ديدن اوبودم تا آنکه من يکوقت متفکر بودم ناگاه در کعبه گشوده گرديد و مرديرا ديدم که مانند شاخ درخت بدنش لاغر و بدو برد محرم بود پس دل من بديدن او راحت شد و بنزد او رفتم از براي تکريم من نيم خيزي کرده و بروايت ديگر او را در طواف ديدم گفت اهل کجائي گفتم اهل عراق گفت کدام عراق گفتم اهواز گفت ابن خصيب را ميشناسي گفتم آري گفت رحمه الله چه بسيار
[ صفحه 120]
طولاني بود شب او و زياد بود نوال اوو عزيز بود اشک چشم او پس گفت ابن مهزيار را ميشناسي گفتم آري آن منم گفت حياک الله بالسلام يا ابا الحسن بعد از آن با من مصافحه کرد و معانقه نمود و گفت يا ابا الحسن کجا است آن امانت که ميان تو و امامان گذشته حضرت ابو محمد بود گفتم موجود است و دست بجيب خود کرده انگشتري که بر آن محمد و علي نقش شده بود بيرون آوردم چون آنرا بخواند گريست آنقدر که جامه احرام او باب چشمش تر شد و گفت خدا تو را رحمت کند يا ابا محمد زيرا که تو خوب امت بودي و بهترين آنها بودي و خدا تو را بامامت شرف داده بود و تاج علم و معرفت بر سر تو نهاده بود پس ما هم بسوي تو خواهيم آمد بعد از آن بمن گفت چه اراده داري يا ابا الحسن گفتم امام محجوب از عالم را گفت او محجوب نيست از شما لکن پرده بد اعمال شما او را پوشانيده برخيز بمنزل خود برو و آماده ملاقات من باش آنوقت که ستاره جوزا غروبکند و ستاره آسمان درخشان گردد آنوقت من از براي تو در ميان رکن و مقام ايستاده ام ابن مهزيار گويد که نفس من طيب گرديدو يقين کردم که خدا بمن تفضل فرمود پس بمنزل رفته منتظر بودم وقت را تا آنکه وقت رسيد بيرون آمده بر مرکوب خود سوار شده ناگاه ديدم آنشخص را که آواز داد که بسوي من آي يا ابا الحسن پس من بسوي او رفتم بر من سلام کرد وگفت روانه شو ايبرادر براه افتاد گاه سير بيابان مينمود و گاه بکوه بالا ميرفت تا آنکه بکوه طائف رسيديم پس گفت يا ابا الحسن پياده شو تا آنکه باقي نماز شبرا بگذاريم پس پياده شديم و نماز فجر را دو رکعت بجاي آورديم پس گفت روانه شو ايبرادر پس سوار شده طي وادي و کوه و پست و بلندنموديم تا آنکه بعقبه برآمديم و نزديک شديم به بياباني بزرگ مانند کافور چشم گشودم خيمه از مو ديدم نوراني و نور آن برافروخته بود آنمردبمن گفت نظر کن ببين چه ميبيني گفتم خانه ميبينم از مو که نور آن تمام آسمان و واديرا روشن کرده گفت منتهاي آرزوها در آن باشد ديده تو روشن باد چون از عقبه بيرون رفتيم گفت پياد شو که اينجا هر صعبي ذليل شود و چون از مرکب بزير آمديم گفت مهارشرا رها کن گفتم آنرا بکه بسپارم گفت اينجا حرمي باشد که داخل آن نگردد مگر ولي خدا و خارج از آن نشود مگر ولي خدا پس با او روانه شدم تا آنکه نزديک خيمه نوراني رسيديم گفت توقف نما تا آنکه اذن حاصل کنم پس داخلشده بعد اززماني قليل بيرون آمد و گفت خوشا بحال تو که مرخص شدي چونداخلشدم ديدم آن بزرگوار را بر بالاي نمدي نشسته و نصع سرخي بر روي نمد انداخته و ببالشي از پوست تکيه کرده سلام کردم بهتر از سلام من جوابدادند پس روئي مشاهده کردم مانند ماه شب چهارده از طيش و سفاهت مبرا نه بسيار بلند و نه کوتاه اندکي بطول مايل گشاده پيشاني با ابروهاي باريک کشيده و بيکديگر رسيده چشمهاي سياه گشاده بيني کشيده گونهاي رو هموار و برنيامده در نهايت حسن و جمال بر گونه راستش خالي بود مانند فتات مشکي که بر صفحه نقره افتاده باشد و موي عنبر بوي سياهي برسرش بود نزديک بنرمه گوش آويخته از پيشاني نورانيش نوري ساطع مانند ستاره درخشان با نهايت سکينه و وقار و حياء و حسن و جمال پس احوال شيعيانرا يکيک از من پرسيدند عرض کردم که ايشان در دولت بني عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواري عيش مينمايند فرمود روزي خواهد آمد انشاء الله که شما مالک ايشان باشيد و ايشان در دست شما ذليل باشند پس فرمود پدرم از من عهد گرفته که ساکن نشوم از زمين مگر جائيکه پنهان تر و دورترين جاها باشدتا آنکه مامون باشم از اذيت گمراهان تا آنزمان که خدا اذن ظهور دهد و بمن فرمود که فرزند که خدا اهل بلاد و طبقات عباد را خالي نميگذارد از حجت و امام که مردم پيروي او نمايند و حجت بر خلق تمام گردد ايفرزند تو آن باشيکه خدا آماده کرده براي اظهار حق و ابطال باطل و اهلاک اعداي دين و اطفاي نائره مضلين پس ملازم باش بمکانهاي پنهان زمين و دور شو از بلاد ظالمين و تو را از پنهاني وحشتي نباشد از وحدت زيرا که دلهاي اهل طاعت بتو مايل باشند مانند مرغان که بسوي ايشان پرواز نمايند و ايشان گروهي باشند که بظاهر در دست مخالفان خوار و ذليلند و در نزد خدا گرامي و عزيز و اهل قناعت و متمسک باهلبيت طهارت و تابع ايشان در احکام دين و شريعت باشند و مجادله با دشمنان کنندبا براهين و حجت و خاصان خدايند در صبر بر تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت تا آنکه آسوده باشند در دار آخرت بعزت و نعمت ايفرزند صبر کن بر مصادرو موارد امور خود تا آنکه خدا اسباب دولت تو را ميسر گرداند و علمهاي زردو رايات سفيد را در مابين حطيم و زمزم بر سر پا بر سر تو بجولان درآورد فوج فوج از اهل اخلاص و مصانات نزديک حجر الاسود بسوي تو آيند و بيعت نمايند و ايشان آنانند که پاک طينه اند از براي قبول دين و تسلط و قوت بازو دارند در رفع فتنه هاي مضلين در آنوقت باغهاي ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود و خداوند بتو ظلم و طغيانرا از روي زمين براندازد و بهجت امن و امانرا در اطراف جهان ظاهر کند و مرغان شرايع دين باشيانه خود پرواز کنند و باران فتح و ظفر بساتين ملت را سبز وخرم سازد پس آن بزرگوار فرمودند که بايد آنچه در اينمجلس ديدي پنهانداري و بغير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداري ابن مهزيار گويد پس چند روزي در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل مشکلات خود را سئوالنمودم آنگاه مرخص شده که بسوي اهل خود برگردم و در وقت وداع زياده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم بعنوان هديه آنها را خدمت آن جناب بردم و در باب قبول الحاح و اصرار نمودم تبسم نمودند و فرمودند باينمال ما استعانت درياب و مراجعه بسوي عيال کن که راه دور در پيش داري و در حق من دعاي بسيار فرمودند و مراجعت نمودم انتهي اين ناچيز گويد اين کيفيت را رواه اخبار در کتب خود با اختلاف بسيار هم از حيث صاحب قضيه و هم از حيث ايجاز و اطناب ذکر نموده اند چنانچه في الجمله در صدرش اشاره شد پس ممکن است که قضيه واحده باشد واختلاف اسم صاحب آن بمحمد يا علي يا ابراهيم نظر باختلاف نسبت رواه باشد او را تاره به پسر و تاره بپدر و تاره بجد و يا آنکه قضاياي متعدده باشند و الله الاعلم بحقيقه الحال.