ياقوته 05
مکاشفه راشد همداني حاسب چنانکه در رياض الشهاده و اکمال الدين و بحار وغيرهامذکوراست صدوق ره گويد که از شيخي از اصحاب ما که اهل حديث بود و نام او احمد بن فارس اديب بود شنيدم که گفت در همدان قصه شنيدم و از براي بعضي از دوستان خود نقلکردم خواهش کرد که از براي او بنويسم او را پس نوشتم و آن اين است که اهل همدان همه شيعه اند و از سبب تشيع ايشان پرسيدم گفتند جد ما که منسوب باو هستيم و مارا بني راشد ميگويند بمکه رفت و چون از حج فارغشده بود و چند منزل رفته بود در منزلي از منازل از سواري خسته شده بود قدري نيز پياده رفت باز خسته شده بود و بخود گفته بودند قدري ميخوابم و خستگي مياندازم و با آخر قافله برميخيزم و ميروم پس خوابيده بود و او را خواب برده بود تا همه قافله رفته بودند و بيدار نشده بود مگر از حرارت آفتاب و چون برخواسته بود کسي را نديده بود و وحشتي عظيم باو رخ داده بود آخر چاره نديده بود مگر توکل بر خدا و رفتن پس چند قدمي رفته بود و رسيده بود بر سر زميني بسيار سبز و خرم که گويا تازه باران باريده بود و خاک بسيار خوبي داشت و ديده بود در وسط آنزمين قصري نمايان است از دور مثل شمشيري مينمايد پس روبانقصر رفته بود و چون بدر آنقصر رسيده بود و دو خادم سفيد ديده بود سلام کرده جواب نيک باو دادند و گفتند بنشين که خداي خيري برايتو خواسته و يکي از آندو نفر برخواسته وداخلشده بود در قصر و بعد از دقيقه برگشته و گفته بود برخيز و داخلشو چونداخلشد ديد قصري است که هرگز از آن بهتر نديده پس در يکي از اطاقها که در آنقصر بود خادم پرده از پيش در بلند کرده ديد جواني در وسط اطاق نشسته و شمشير بسيار درازي بر بالاي سر او از سقف آويخته بود و گويا سر شمشير بسر او چسبيده بود و آنجوان مثل ماه شب چهارده است باو سلام کرده و در نهايت لطف و ملايمت جواب شنيده بود بعد از آن گفته بود مرا شناختي گفت نه بخدا قسم فرمود منم قائم آل محمد که در آخر الزمان بهمين شمشير خروج ميکنم و زمين را مملو از عدالت ميکنم پس خود را بر زمين انداخته بودو صورت خود را بر خاک ماليده بود و آن حضرت فرمود مکن سر خود را بالا کن تو مردم همداني گفت بلي گفته بود ميخواهي بشهر خود برسي گفت بلي و بشارت دهم ايشانرا بانچه خداوند بمن کرامت کرده پس بخادمي اشاره کرد و صره بمن داد و چند قدمي دست مرا گرفت و با من رفت ديدم درختان و سايه ديوار و عمارت و مناد مسجدي نمايان است خادم پرسيده بود که اينجا را ميشناسي گفته بود ظاهرا اسدآباد که نزديک شهر همدان است باشد گفت بلي همان است برو بسلامت پس رفته بود و داخل اسدآباد شده و اهل و عيال خود را جمع کرده و ايشانرا بشارتداده بودو از آنصره که باو داده بودند که چهل يا پنجاه اشرفي داشت ماداميکه از آن اشرفيها بود چيزها ديده بودند باينجهت اهل آنولايت همه شيعه شدند.