ياقوته 03
مکاشفه صالح زاهد تقي حاجي علي بغدادي است علامه مذکوردر کتاب سابق الذکر فرموده در حکايات اشخاصيکه در غيبت کبري بخدمت امام عصر رسيده اند که از جمله قضيه صالح صفي متقي حاجي علي بغدادي است که موجود است در تاريخ تاليف اين کتاب وافقه الله و اگر نبود در اين کتاب شريف مگر اينحکايت متقنه صحيحه که درآنفوائد بسيار است و در اين نزديکيهاواقعشده هر آينه کافي بود در شرافت ولغاست آن و شر آنچنان است که در ماه رجب سال گذشته که مشغول تاليف رساله جنه الاوي بودم عازم نجف اشرف شدم بجهت زيارت مبعث پس وارد کاظمين شدم و خدمت جناب عالم عامل و فقيه کامل سيد سند و حبر معتمد آقا سيد محمد بن العالم الاوحد سيد احمد بن العالم الجليل و المتوحد النبيل سيد حيدر الکاظميني ايده الله رسيدم و او از بلامذه خاتم المجتهدين و فخر الاسلام و المسلمين استاد اعظم شيخ مرتضي اعلي الله مقامه است و از اتقياي علماي آن بلده شريفه و از صلحاء ائمه جماعت صحن و حرم شريف و ملاذ طلاب و غرباء و زوار پدر و جدش از معروفين علماء و تصانيف جدش سيد حيدر در اصول و فقه و غيره موجود پس از ايشان سئوالکردم که اگر حکايت صحيحه در اينباب ديده يا شنيده نقل کنيد پس اينقضيه را نقلنمود و خود سابقا شنيده بودم و لکن ضبط اصل و سند آن نکرده بودم پس مستدعي شدم که آنرا بخط خود بنويسد فرمود مدتي است شنيدم و ميترسم در آن زياد و کمي شود بايد او را ملاقاتکنم و بپرسم آنگاه بنويسم و لکن ملاقات او و تلقي از اوصعب است چه او از زمان وقوع اينقضيه انسش با مردم کم شده و مسکنش بغداد است چون بزيارت مشرف ميشود بجائي نميرود و بعد از قضاء و طراز زيارت برميگردد و گاه شود در سال يکدفعه يادو دفعه در عبور ملاقات ميشود و علاوه بنايش بر کتمان است مگر براي بعضي از خواص از کسانيکه ايمن است ازنشر و اذاعه آن از خوف استهزاي مخالفين مجاورين که منکرند ولادت مهدي عليه السلام و غيبت او را هم ازخوف نسبت دادن عوام او را بفخر و تنزيه نفس گفتم تا مراجعت حقير از نجف اشرف مستدعيم که بهر قسم است او را ديده و قصه را پرسيده که حاجت بزرگ و وقت تنگ است پس از ايشان مقاتقه کردم و بقدر دو يا سه ساعت بعد جناب ايشان برگشتند و گفت از اعجب قضايا آنکه چون بمنزل خود رفتم بدون فاصله کسي آمد که جنازه را از بغداد آورده اند و در صحن گذاشته اندو منتظرند که بر آن نماز کنيد چونرفتم و نماز کردم حاجي مزبور را در مشيعين ديدم پس او را بگوشه بردم و بعد از امتناع بهر قسم بود قضيه راشنيدم پس بر اين نعمت سنيه خدايرا شکر کردم پس تمام قضيه را نوشت و در جنه الماوي ثبت کردم و پس از مدتي باجمعي از علماء گرام و سادات عظام بزيارت کاظمين عليهما السلام مشرف شده و از آنجا ببغداد رفتيم بجهت زيارت نواب اربعه رضوان الله عليهم پس از اداي زيارت خدمت جناب عالم عامل و سيد فاضل آقا سيد حسين کاظميني برادرو جناب آقا سيد محمد مذکور که ساکن است در بغداد و امور شرعيه شيعيان بغداد ايدهم الله دائر مدار وجود ايشان است مشرف شده مستدعي شديم که حاجي علي مذکور را احضار نموده پس ازحضور از او مستدعي شديم که در مجلس قضيه را نقل کند ابا نمود پس از اصرار راضي شد در غير آنمجلس بجهت حضور جماعتي از اهل بغداد پس بخلوتي رفتيم و نقلکرد في الجمله اختلافي دردو سه موضع داشت که خود متعذر شد که بسبب طول مدت است و از سيماي او آثارصدق و صلاح و تقوي به نحوي لائح و هويدا بود که تمام حاضرين با تمام مداقه که در امور دينيه و دنيويه دارند قطع بصدق واقعه پيدا کردند حاجي مذکور ايده الله تعالي نقلکرد که در ذمه من هشتاد تومان مال امام جمعشد پس رفتم بنجف اشرف و بيست تومان از آنرا دادم بجناب علم الهدي شيخ مرتضي اعلي الله مقامه و بيست تومان بجناب شيخ محمد حسين مجتهد کاظميني و بيست تومان بجناب شيخ محمدحسن شروقي و باقي ماند در ذمه من بيست تومان که قصد داشتم در مراجعت او را بدهم بجناب شيخ محمد حسن کاظميني آل يس پس چون مراجعت کردم ببغداد خوشداشتم که تعجيل کنيم در اداي آنچه باقي بود در ذمه من پس در روز پنجشنبه بود که مشرف شدم بزيارت امامين همامين کاظمين و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه الله و قدري از آن بيست تومانرا دادم و باقيرا وعده کردم که بعد از فروش بعضي از اجناس بتدريج بر من حواله کنند که باهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت
[ صفحه 115]
ببغداد در عصر آنروز و جناب شيخ خواهش کرد بمانم متعذر شدم که بايد مزد عمله کارخانه شعربافيرا که دارم بدهم چون رسم چنين بود که مزد هفته را در شب جمعه و عصر پنجشنبه ميدادم پس برگشتم چون ثلث از راه را تقريبا طي کردم سيد جليلي را ديدم که از طرف بغداد رو بمن ميايد چون نزديکشدم سلام کرد و دستهاي خود را گشود براي مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلاو مرا در بغل گرفت و معانقه کرديم و هر دو يکديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مبارکش خال سياه بزرگي بود پس ايستادو فرمود حاجي علي خير است بکجا ميروي گفتم کاظمين بودم و زيارت کردم و برميگردم و برميگردم ببغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم يا سيدي متمکن نيستم فرمود هستي برگرد تا شهادت دهم براي تو که از مواليان جد من امير المومنين و از مواليان مالي و شيخ شهادت دهد زيرا که خدايتعالي امر فرمود که دو شاهد بگيريد و اين اشاره بود بمطلبي که در خاطر داشتم که از جناب شيخ خواهش کنم نوشته بمن دهد که من از مواليان اهلبيتم و آنرادر کفن خود بگذارم پس گفتم تو چه ميداني و چگونه شهادت ميدهي فرمود کسيکه حق اورا باو ميرسانند چگونه آنرساننده را نميشناسد گفتم چه حق فرمود آنکه رساندي بوکيل من گفتم وکيل تو کيست گفت شيخ محمد حسن گفتم وکيل تو است فرمود وکيل من است و بجناب آقا سيد محمد گفته بود که در خاطرم خطور کرد که اينسيد جليل مرا باسم خواند با آنکه من او را نميشناسم پس بخود گفتم شايد او مرا ميشناسد و من او را فراموشکردم باز در نفس خود گفتم که اين سيد از حق سادات از من چيزي ميخواهد و من خوشدارم که از مال امام چيزي باو برسانم پس گفتم که ايسيد من در نزد من از حق شما چيزي مانده بود رجوعکردم در امر آن بجناب شيخ محمد حسن براي اينکه ادا کنم حق شما يعني سادات را باذن او پس در روي من تبسمي کرد و فرمود آري رساندي بعض از حق مارا بسوي وکلاي ما در نجف اشرف پس گفته آنچه ادا کردم قبولشد فرمود آري پس در خاطرم گذشت که اين سيد ميگويد بالنسبه بعلماء اعلام وکلايند بر قبض حقوق سادات و مرا غفلت؟؟؟؟؟؟ آنگاه فرمود برگرد و جدمرا زيارتکن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون براه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد صاف جاري است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ثمر در يکوقب تا آنکه موسم آنها نبود بر بالاي سر ما سايه انداخته اند گفتم اين نهر و درختها چيست فرمود هر کس از مواليان ما که زيارتکند جد ما را و زيارتکند ما را اينها با او است پس گفتم ميخواهم سئوالي کنم فرمود سئوالکن گفتم شيخ عبد الرزاق مرحوم مردي بود مدرس روزي نزد او رفتم شنيدم که ميگفت کسيکه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها بعبادت بسر برد و چهار حج و چهل عمره بجاي آورد و ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان امير المومنين نباشد براي او چيزي نيست فرمود آري و الله براي او چيزي نيست پس از حال يکي از خويشان خود پرسيدم که او از مواليان امير المومنين است فرمود آري او و هر که معلق است بتو پس گفتم سيدنا براي من مسئله ايست فرمود بپرس گفتم قراء تعزيه حسين عليه السلام ميخوانند که سليمان اعمش آمد نزد شخصي و از زيارت سيد الشهداءعليه السلام پرسيد گفت بدعه است پس در خواب ديد هودجي را ميان زمين و آسمان پس سئوالکرد که کيست در آنهودج گفتند باو فاطمه زهرا و خديجه کبري عليها السلام پس گفت بکجا ميروند گفتند بزيارت حسين در امشب که شب جمعه است و ديد رقعه هائيرا که از هودج ميريزد و در آنمکتوب است امان من النار لزوار الحسين في ليله الجمعه امان من النار يوم القيمه اينحديث صحيح است فرمود آري راست و تمام است گفتم سيدنا صحيح است که ميگويند هر کس که زيارتکند حسين را در شب جمعه پس براي او امان است از آتش فرمود آري و الله و اشک از چشمان مبارکش جاريشد و گريست گفتم سيدنا مسئله فرمود بپرس گفتم سال دويست و شصت و نه حضرت رضا عليه السلام را زيارتکرديم و در دروف يکي از عربهاي شروقيه را که از باديه نشينان طرف شرقي نجف اشرفند ملاقاتکردم و او را ضيافتکرديم و از او پرسيديم که چگونه است ولايت رضا عليه السلام گفت بهشت است امروز پانزده روز است که من از مال مولاي خود حضرت رضا عليه السلام خورده ام چه حد دارد منکر و نکير که در قبر نزد من بيايد و او را از منکرو نکير خلاص ميکنند گوشت و خون من ازطعام آن حضرت روئيده در مهمانخانه آن جناب اين صحيح است علي بن موسي الرضا ميايد و او را از منکر و نکير خلاص مي کند فرمود آري و الله جد من ضامن است گفتم سيدنا مسئله کوچکي است ميخواهم بپرسم فرمود بپرس گفتم زيارت من حضرت جناب قبول است فرمود قبول است انشاء الله گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله بپرس گفتم حاجي محمد حسين براز باشي پسر مرحوم حاجي احمد براز باشي زيارتش قبول است يا نه و او با من رفيق و شريک در مخارج بود در راه مشهد؟؟؟؟ فرمود عبد صالح زيارتش قبول است گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است پس ساکت شد گفتم سيدنا مسئله فرمود بسم الله گفتم اينکلمه را شنيدي يا نه زيارت او قبول است يا نه جوابي نداد و حاجي مذکور نقلکرد که ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد که در اينسفر پيوسته بلهو و لعب مشغولبودند و آنشخص نيز مادر خودرا کشته بود پس رسيديم در راه بموضعيکه جاده وسيعه بود و دو طرف آن بساتين و مواجه و روبروي بلده شريفه کاظمين است و موضعي از آنجاده که متصل است ببساتين از طرف راست آنکه از بغداد ميامد و آن مال بعضي از ايتام و سادات بود که حکومت بجور آنرا داخل در جاده کرده و اهل تقوي وورع سکنه ايندو بلد هميشه کناره ميگرفتند از راه رفتن در آن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را که در آنقطعه راه ميرود پس گفتم ايسيد من اينموضع مال بعضي از ايتام سادات است و تصرف در آن روا نيست فرمود اينموضع مال جدما امير المومنين عليه السلام و ذريه او و اولاد ما است و حلال است براي مواليان ما تصرف در آن و در قرب آنمکان در طرف راست باغيست مال شخصي که او را حاجي ميرزا هادي ميگفتند و از متمولين معروفين عجم بود که در بغداد ساکن بود گفتم سيدنا راست است که ميگويند زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام است فرمود چکار داري باين و از جواب اعراض نمود پس رسيديم بساقيه آب که از شط دجله ميکشند براي مزارع و بساتين آنحدود و از جاده ميگذرد و آنجا دو راه ميشود بسمت باريکي راه سلطانيست و ديگري راه سادات و آن جناب ميل کرد براه سادات پس گفتم بيا از اينراه يعني راه سلطاني برويم فرمود نه از همين راه خود ميرويم پس آمديم و چند قدمي نرفته بوديم که خود را درصحن مقدس در نزد کفشکن ديديم و هيچ کوچه و بازاريرا نديديم پس داخل
[ صفحه 116]
ايوان شديم از طرف باب المراد که از سمت شرقي و طرف پائين پا است و در دررواق مطهر مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخلشد و در در حرم ايستاد پس فرمود زيارت بکن گفتم من قاري نيستم فرمود براي تو بخوانم گفتم آري پس فرمود ادخل يا الله السلام عليک يا رسول الله السلام عليک يا امير المومنين و هم چنين سلام کردند بر هريک از ائمه تا رسيدند در سلام بحضرت عسکري عليه السلام و فرمود السلام عليک يا ابا محمد الحسن العسکري آنگاه فرمود امام زمان خود را ميشناسي گفتم چرا نميشناسم فرمود سلام کن بر امام زمان خود پس گفتم السلام عليک يا حجه الله يا صاحب الزمان يابن الحسن پس تبسم نمود و فرمود عليک السلام و رحمه الله و برکاته پس داخلشديم در حرم مطهر و ضريح مقدسرا چسبيديم و بوسيديم پس فرمود بمن زيارت کن گفتم من قاري نيستم فرمود زيارت بخوانم براي تو گفتم آري فرمود کدام زيارت را ميخواني گفتم هر زيارت که افضل است مرا بان زيارت ده فرمود زيارت امين الله افضل است آنگاه مشغولشدند بخواندن و فرمودند السلام عليکما يا اميني الله في ارضه و حجتيه علي عباده الخ و چراغهاي حرم را در اين حال روشن کردند پس شمعها را ديدم روشن است و لکن حرم روشن و منور است بنور ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغي بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بودکه هيچ ملتفت اين آيات نميشدم چون اززيارت فارغشد از سمت پائين پا آمدند به پشت سردر طرف شرقي ايستادند و فرمودند آيا زيارت ميکني جدم حسين عليه السلام را گفتم آري زيارت ميکنم شب جمعه است پس زيارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغشدند پس بمن فرمودند نماز کن و ملحق شو بجماعت پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم محترم و جماعت در آنجا منعقد بود و خود بانفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذي او و من داخلشدم در صف اول و برايم مکاني پيدا شد چونفارغ شدم او را نديدم پس از مسجد بيرون آمدم و درحرم تفحص کردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات نموده چند قراني پول باو بدهم و شب او را نگاه بدارم که مهمان من باشد آنگاه بخاطرم آمد که اين سيد که بود و آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امراو را در مراجعت با آن شغل مهم که دربغداد داشتم و خواندن مرا باسم با آنکه او را نديده بودم و گفتن او مواليان ما و اينکه من شهادت ميدهم وديدن نهر جاري و درختان ميوه دار در غير موسم و غير از اينها از آنچه گذشت که سبب شد براي يقين من باينکه او حضرت مهدي عليه السلام است خصوص در فقره اذن دخول و پرسيدن از من بعداز سلام بر حضرت عسکري که امام زمان خود را ميشناسي چون گفتم ميشناسم فرمود سلام کن چونسلام کردم تبسم کردو جوابداد پس آمدم در نزد کفشدار و از حال جنابش سئوالکردم گفت بيرون رفت و پرسيد که اين سيد رفيق تو بود گفتم بلي پس آمدم بخانه مهماندار خودو شب را بسر بردم چونصبح شد رفتم بنزد جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودم نقلکردم پس دستخود را بر دهان خود گذاشت و نهي نمود از اظهار اينقصه و افشاي اين سر و فرمود خداوند تو را موفق کند پس آنرا مخفي ميداشتم و باحدي اظهار ننمودم تا آنکه يکماه از اينقضيه گذشت روزي در حرم مطهر بودم سيد جليلي را ديدم که آمد نزديک من و پرسيد که چه ديدي و اشاره کرد بانقصه آنروز گفتم چيزي نديدم باز اعاده کرد آنکلام را و من بشدت انکار کردم پس از نظرم ناپديد شد علامه نوري مولف کتاب نجم الثاقب گويد که حاجي علي مذکور پسر حاجي قاسم کرادي بغدادي است و از تجار و عامي است و از هر کس از علماء و سادات عظام کاظمين و بغداد که از حال او جويا شدم مدح کردند او را بخير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر و خود در مشاهده ومکالمه با او آثار اين اوصاف را در او مشاهده نمودم و پيوسته در اثناء کلام تاسف ميخورد از نشناختن آن جناب بنحويکه معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبت در او هنيئاله اشارتان الاولي بدانکه از تعيين نمودن آن بزرگوار زيارت امين الله را از ميان تمام زيارات شرافت و فضيلت او بر آنها معلوم ميشود چنانچه در اداء نمودم آن بزرگوار کليات مفرده او را مثل امين الله را که اميني الله فرمود و هکذا اشاره است بجواز شرکت دادن دو امام را در اين زيارت شريفه کما لا يخفي الثانيه آنکه خبريکه در زيارت ابيعبد الله وارد شده در شب جمعه بنحويکه سئوالکرد از صحت و اعتبار آن خبري است که شيخ محمد بن المشهدي در مزار کبير خود روايت نموده از اعمش که گفت من منزلکرده بودم در کوفه و مرا همسايه بود که بسيار اوقات با اومينشستم و شب جمعه بود پس باو گفتم چه ميگوئي در زيارت حسين بن علي عليه السلام بمن گفت که بدعه است و در هر بدعتي ضلالت و هر ضلالتي در آتش است پس من از نزدش برخواستم و پر شده بودم از غضب و گفتم چون سحر شود ميايم بنزد او و فضائلي از امير المومنين عليه السلام براي او نقل ميکنم که چشمش گرم شود و آن کنايه است از حزن و اندوه و غم پس رفتم نزداو و در خانه او را کوبيدم پس آوازي از پشت در برآمد که او از اول شب قصدزيارتکرد پس بشتاب بيرون رفتم و آمدم بکربلا ناگاه آنشيخ را ديدم که سر بسجده گذاشته و از سجده و رکوع ملالتي نميگيرد پس باو گفتم تو ديروزميگفتي زيارت بدعه است و هر بدعتي ضلالت و هر ضلالتي در آتش و امروز زيارت ميکني آن جناب را پس گفت بمن ايسليمان چون نام اعمش سليمان بوده مرا ملامت مکن زيرا که من براي اهلبيت امامتي ثابت نکرده بودم تا اينکه اينشب شد پس خوابي ديدم که مراترساند گفتم چه ديدي ايشيخ گفت ديدم مرديرا که نه زياد طويل بود و نه زياد کوتاه و قادر نيستم که وصف نمايم حسن و بهاي او را و با او گروهي بودند که گرداگرد او را گرفته بودند و در پيش روي او سواري بود بر اسبي که براي او چند دم و بر سرش تاجي بود که براي انتاج چهار رکن بوددر هر رکني جوهري بود که روشن ميکرد مسافت سه روز را پس گفتم کيست اين گفتند محمد بن عبد الله بن عبد المطلب صلي الله عليه و آله گفتم آنديگري کيست گفتند وصي او علي بن ابيطالب آنگاه نظر انداختم ناگاه ناقه را ديدم از نور که بر آن هودجي بود که پرواز ميکرد ميان زمين و آسمان پس گفتم از کيست ناقه گفتند ازآن خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد گفتم آنجوان کيست گفتند حسن بن علي آنگاه متوجه هودج شدم ناگاه ديدم رقعه هائي که ميريزد از بالا که امان است از جانب خداوند جل ذکره از براي زوار حسين بن علي در شب جمعه آنگاه هاتفي ندا کرد ما را که آگاه باشيد که ما و شيعيان ما در درجه عاليه ايم از بهشت و الله اي سليمان مفارقت نميکنم اينمکانرا تا روحم از جسدم مفارقت کند و شيخ طريحي ره آخر اينخبر را چنين نقلکرده که گفت ناگاه ديدم رقعهائي
[ صفحه 117]
نوشته از بالا ميريزد پس سئوالکردم که چيست اينرقعها گفت اينرقعهائي است که در آن امان از آتش است از براي زوار حسين در شب جمعه پس طلب کردم ازاو رقعه پس گفت بمن که تو ميگوئي زيارت آن جناب بدعه است پس بدرستيکه تو نخواهي يافت آنرا تا اينکه زيارتکني حسين را و اعتقاد کني بر فضل و شرافت او پس از خواب برخواستم هراسان و قصد نمودم در همانوقت و همانساعت زيارت سيد خودم حسين عليه السلام را و دست نکشم از زيارت آن جناب تا روحم از بدنم مفارقتکند.