بازگشت

ياقوته 01


ديدن يکي از اهل علم نجف اشرف است آن حضرت را بنحو مکاشفه عالم جليل الحبر الملي آقا خوند ملا علي القزويني در کتاب معدن الاسرار نقلنموده که حکايت شده است از موثقين که زماني مقدسين بسيار در نجف اشرف جمع شده بودند پس روزي ايشان با يکديگر گفتند که آيا چه زماني خواهد بود که مردمان بهتر از ما باشند و نيکوتر از ما جمع شوند پس اگر حديثيکه وارد شده که اگر سيصد و سيزده تن از مومنين بهم رسند صاحب الزمان ظهور ميکند راست بودي بايستي در اينزمان ظهور کند زيرا که آنچه درربع مسکون از صلحاء بهم رسند و خود را بمرتبه رسانند که از دنيا به گذرند دست از اوطان خود برداشته بمجاورت ارض قدس کربلايمعلي ميايند وهر کسيکه بسيار زاهد باشد بمرتبه که از آب شيرين و فواکه و مانند اينها نيز گذشته باشد دست از مجاورت کربلا برداشته بنجف اشرف مجاورت ميجويد پس نتيجه مذکورات اين ميشود که آنچه از صلحاء که الان در نجف اشرف هستند زبده صلحاي ربع مسکون ميباشند و صلحائيکه در نجف اشرف امروز هستند زياده از سيصد و سيزده تن هستند پس اگر اينحديث راست بود البته ميبايست صاحب الزمان عليه السلام ظهور کند پس بعد از تفکر و تعارض بسيار بناي امر را بر اين گذاشتند که از ميان اينهمه مومنين يک نفر را که از همه زاهدتر ومسلم در نزد جميع آنها بوده باشد انتخاب نموده بيرون بفرستند پس همه مومنين را جمع نموده و دو قسم کرده ويکقسم را که قسم ديگر اعتراف با فضيله ايشان نموده نگاهداشتند و قسم ديگر را رها کرده و بهمين منوال انتخاب نمودند تا يکنفر را انتخاب نموده نگه داشتند که باقرار همه افضل از تمام آنها بود پس او را با توکل بسيار بيرون محوطه نجف اشرف فرستادنددر وادي السلام تا شايد استکشاف اين ستر را بنمايد که چرا امام زمان ظهورنميفرمايد پس آنشخص عالم فاضل متقي بيرون رفت و بعد از مدتي برگشت بسوي رفقاي خود و گفت همينکه اندکي از نجف اشرف بيرونشدم سوداي شهر بنظرم آمد پيش رفتم تا داخل آنشهر شدم پس از کسي سئوالکردم که اينشهر را چه نام است گفت اينشهر صاحب عليه السلام است پس خانه آن حضرت را از او سئوالنمودم و با شعف و شوق تمام خود را بدر خانه آن حضرت رسانيدم و دق الباب نمودم کسي از ملازمان حضرتش بيرون آمد گفتم خدمت آن حضرت ميخواهم شرفيابشوم پس آنمرد رفت و برگشت و گفت که امام فرموده اند که دختر باکره از فلان شخص که نامش فلان و رتبه اش همان است يعني در نام و نسب و شرف و رتبه فوق بزرگان اينشهر است بعقد تو درآورده ام پس تو امشب برو بخانه آن شخص توقف نما و فردا بنزد ما حاضر شو پس من خانه آن شخص را پيدا کرده و بمنزل اورفتم و پيغام امام را باو رسانيدم و او قبولنموده بناي زفاف از براي من گذاشتند و چونشب شد عروسرا بحجله گاه آوردند و همينکه خواستم باو دستي برسانم ناگاه او از کوس حربي بگوشم رسيد پرسيدم چه خبر است گفتند حضرت صاحب الزمان خروج ميکند پس من با خودگفتم ايشان بروند ما نيز از دنبال ايشان خواهيم رفت و در همين فکر و خيال بودم که قاصد آن حضرت رسيد که بسم الله ما خروج کرديم بي با ما تا بجهاد اعدا برويم من گفتم عرض مرا بانحضرت برسانيد و بگوئيد که ايشان تشريف ببرند من نيز از عقب ايشان خواهم آمد قاصد رفت و بزودي برگشت و گفت که حضرت ميفرمايد که فورا بايد بيائي من گفتم اگر چه چنين فرموده ولي من الحال نخواهم آمد چون اينحرف را زدم ناگاه خود را در همانصحراي نجف اشرف ديدم که نه شبي بود و نه عروسي و نه اطاقي پس دانستم که عالم کشف بوده است نه شهود و فهميدم که مارا قوه اطاعت آن حضرت نيست و امام خواهي ما بلقلق زبان است.