بازگشت

ياقوته 35


ديدن زيارت نامه خوان سامره ايست آن حضرت را در غيبت کبري و نشناختنش آن بزرگوار را در حين تشرف فاضل نراقي در کتاب خزائن خود فرموده شيخ جليل شيخ محمد جعفر نجفي که از مشايخ اجازه اين حقير است در سفريکه بجهت زيارت عسکريين و سرداب مقدس بسرمن راي مشرف ميشديم با جناب ايشان هم سفر بوديم روزي حکايت نمود که مرا درسر من راي آشنائي بود از اهل آنجا که هر گاه به زيارت ميرفتم بخانه او نيزميرفتم وقتي آمدم آنشخص را رنجور و سخيف و زار و مريض ديدم که مشرف بموت بود از سبب ناخوشي او استفسار کردم وگفتم تو را چه ميشود گفت چندي قبل ازاين قافله از تبريز بجهت زيارت باينجا مشرف شدند و من چنانچه عادت خدام اين قباب و اهل سر من راي است بملاحظه قافله رفتم که مشتري بجهت خود گرفته و استادي آنرا در زيارت کرده از او منتفع شوم در ميان قافله جواني را ديدم در زي ارباب صلاح و نيکان در نهايت صفا و طراوت با جامهاي نيکو برخواست و بکنار دجله رفت و غسلي بجا آورد و جامه هاي تازه پوشيد در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبرکه شد با خود گفتم از اينخوان ميتوان بسيار منتفع شد پس دنباله او را گرفته رفتم ديدم داخل صحن مقدس عسکريين شد و بر در رواق ايستاد کتابي در دست دارد مشغول خواندن دعاي اذن دخولشد در غايت آنچه از خضوع که متصور ميشود و اشک از دو چشم او بزمين جاري است پس من بنزد اوآمده گوشه رداي او را گرفته گفتم ميخواهم بجهت تو زيارتنامه بخوانم اودست بکيسه کرد و يکدانه اشرفي بکف من گذاشت و اشاره کرد برو و تو را با من رجوعي نباشد من که چند روز استادي يعني زيارتنامه ميخواندم و بده يک اين شاکر بودم آنرا گرفته قدري راه رفتم و طمع مرا بر آنداشت که باز از آن اخذ کنم برگشتم ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول خواندن دعاي اذن دخول است باز مزاحم او شده گفتم بايد من تو را تعليم زيارت دهم ايندفعه نيم اشرفي بمن داده و اشاره کرد بمن رجوع نداشته باش و برو من رفتم و با خود گفتم نيکو شکاري بدست آمده باز مراجعت کردم و او را در عين خضوع ديدم او را گفتم کتاب را بگذار و البته من بايد بجهت تو زيارت بخوانم و رداي او را کشيدم ايندفعه نيز يکعدد ريال بمن داده و مشغول خواندن اذن دخولشد من رفتم باز طمع مرا بر معاودت بازداشته مراجعت نمودم و همانمطلب را تکرار کردم ايندفعه کتاب را در بغل گذارده و حضور قلب او تمام شده بيرون آمد من از کرده خود پشيمانشدم و بنزد او آمدم گفتم برگردو زيارت نما بهر نوع که ميخواهي و مرا با تو کاري نيست گريه کنان گفت مرا حال زيارتي نماند و رفت من خود را ملامت کردم و مراجعت نمودم از در خانه داخل فضا که شدم ديدم سه نفر برلب بام خانه من محاذي در خانه روبروي من ايستاده اند آنکه در وسط و ميان بود جوان تر بود و کماني در دست داشت تير در کمان نهاده و بمن گفت چرا زائر ما را از ما بازداشتي و کمانرا زه کشيده ناگاه سينه من سوخت و آنسه نفر غائبشدند و سوزش سينه من اشتداد کرده بعد از دو روز مجروح شد و بتدريج جراحت آن پهن شده اکنون تمام سينه مرا فرا گرفته و سينه خود را گشود ديدم مجموع سينه او پوسيده بود و دو سه روزي بگذشت که آنشخص بمرد اين ناچيز گويد که مضمون اينحکايت و حکايت سابق بر اين در اغلب جهات متحداست خصوصا در زمان وقوع چه عصر مولاي سلماسي ناقل حکايت سابقه همانعصر و زمان شيخ جعفر عرب مرحوم بوده زيرا که هر دو از ملايده و تربيت يافتگان مرحوم سيد بحر العلومند فلذا توانگفت که هر دو يکقضيه بوده است اگر چه احتمال روئيت هم ميرود و الله العالم علي التعدد و الاتحاد و جلالت قدر شيخ جعفر عرب مرحوم که ناقل اينمعجزه است اظهر من الشمس و امين من الامس است و عجب مياورد مرا در اينمقام ذکرکرامت باهره از آنمرحوم تا زينت باشداز براي کتاب و لذت باشد از براي اولوا الالباب کلام خال عن العتب فيه ذکر کرامه للشيخ جعفر العرب فاضل تنکابني در قصص العلماء در ضمن ترجمه شيخ مذکور نقل نموده که در زمانيکه شيخ مذکور در لاهيجان بود شخصي بنزد او آمد و عرض کرد بجناب شيخ عرض خلوتي است چونمجلس را خلوتکردند عرض کرد که من در حباله خود دو زن دارم روزي صحرا رفتم و در وادي خالي از اعياز دختري در نهايت حسن و جمال ديدم و ازمشاهده او در آن بيابان هراسان و حيران گرديدم پس آندختر بنزد من آمد و گفت مترس من دختري هستم از طائفه جان و بتو عاشق گشته ام برو در خانه خود و از براي من منزلي خاص آماده کن که من هر شب بنزد تو ميايم و هر چيز که خواسته باشي از مال دنيا از براي تو مياورم لکن بدو شرط اول آنکه از زنان خود بالمره کناره کني و با ايشان مقاربت ننمائي دويم آنکه اين سر را بکسي اظهار نکني و اگر از هر يک از ايندو اسرار تخلف کني تو را هلاک کنم و اموال خود را هم ببرم من چنانکه گفته بودم کردم و تا بحال از زنها بريده ام و با او ميخوابم و اموال بسيار هم آورده لکن از مقاربت و بر من ضعفي غالبشده که خود را نزديک بهلاکت ميبينم و قطع از او را هم از خوف هلاکت خود و بردن اموال جرات نکردم و بغير از جناب شيخ هم دراستخلاص از اينمهلکه ملاذ و مرجعي ندارم اکنون تو نائب امام زماني مرا از اينمهلکه بايد رها کني شيخ بزرگوار چون اين شنيد دو رقعه نوشت وبان مرد داد و فرمود که يکي از اينهارا بر بالاي اموال خود گذار و آنديگررا خود دست گرفته در باب آنخانه بنشين و چون آندختر بيايد بگو اينرقعه را شيخ جعفر نجفي نوشته آنشخص گفت که حسب الامر شيخ بزرگوار عمل کردم و چون آندختر بيامد آنرقعه را باو نمودم و گفتم که اينرقعه را شيخ جعفر نجفي نوشته چون اين سخن بشنيد بجانب من نيامد و بنزد اموال روانه گرديد چون آنرقعه ديگر را بر بالاي اموال ديد برگرديد و بمن متوجه شد و گفت که اگر شيخ بزرگوار رقعه ننوشته بود تو را بجهت اظهار اين امرهلاک ميکردم و اين اموالرا هم ميبردم لکن از امر و فرمايش شيخ علاج و چاره نيست و قادر بر مخالفت هم نيستم اين بگفت و برفت و ديگر او را نديدم الخ و ايضا در کتاب مذکور است که خبر داد مرا يکي از صدقاء که در نزد من صالح و موثق بود که مرا عموئي بود که سالها بدرد چشم مبتلا شده بود و هر قدر بجراح و کحال و طبيب رجوع نمود فائده نديد بالاخره مايوس گرديد تا آنکه شنيد که شيخ جعفر مذکور بولايت لاهيجان آمده و او نائب امام است پس بنزد او روانه گرديد و چون بخدمت او رسيد دست او را بوسيد و حال خود را عرض کرد شيخ بزرگوار آب دهان مبارک بچشم او انداخت و دست خود بر آن کشيدديگر از آن ببعد تا زنده بود درد چشم نديد.



[ صفحه 109]